عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عجیب است...

چند روز پیش در مورد وبلاگنویسی مطلب خواندم...برایم عجیب بود!

نوشته بود:وبلاگ جای خوبیست...می توانی خودت را بپوشانی و نقد شوی...

وبلاگ جای خوبی هست !قبول دارم اما نه برای نقد شدن...

وقتی همه چیز را بر ملا می کنی،اشتباهت می گیرند...قضاوتت می کنند و مسخره می شوی!

بعد مجبور می شوی سانسور کنی خودت را!

دیگر چیزی ننویسی...

دوست نداری عده ای ناشناس که معلوم نیست از کجا تو را پیدا کرده اند،برایت راهکار ارائه بدهند...

دوست نداری به تو امر و نهی کنند .

نمی خواهی از زندگیت بدانند.

ندانند بهتر است از اینکه بدانند و با خودشان مقایسه کنند و آنوقت ...

وبلاگ چیز عجیبی ست.هم می ترساندت و هم تو را جذب می کند ...تحریکت می کند بنویسی و خواننده داشته باشی.

ترس برای آنکه در موردت فکرهای ناجور به ذهن کسی خطور نکند و جذب برای آنکه نوشتن آرامش می آورد به ذهن!

نمی دانم این چه رازی ست اما هر چه که هست،وبلاگنویسی معتادت می کند...

پایبند می کند!

وابستگی می اورد تا بنویسی و بنویسی...

حتی اگر خوانده نشوی و روزی بخواهی تمام خاطراتت را حذف کنی با یک دکمه!

پینوشت:این پست کلی بود! سوتفاهم نشه و بد برداشت نشه...فقط در مورد وبلاگنویسی و وبلاگنویسان بود و بس!در مورد خودم اصلا نبود...یه نظریه کلی بود که نوشتمش تا همه بخونن.همین...


روزهای شلوغ مهرماهی...

سلام سلام...

یه سلام رنگارنگ پاییزی...

یعنی من عاشق این هوام! انقدر حالم رو خوب می کنه که خدا بدونه...

انقدر نیومدم اینجا که گرد و خاک از سر و روی این وبلاگ داره بالا میره!

خیلی خیلی گرفتار بودم.

دو تا عروسی پشت سرهم واقعا برای آدم جون و پر نمی گذاره!

تازه اگه این عروسیها به رسم عادت قدیمی پاتختی هم داشته باشن که دیگه هیچی!!!

آدم داغون می شه...

عید تا عید بود! ما دقیقا دو هفته ست درگیر این مراسماتیم...

ما که فامیل درجه دو بودیم،این بود وضعیتمون! دیگه خانواده عروس و داماد چه بدو بدوئی داشتن بنده خداها!

خداروشکر مهمونیام رو قبل از این بدو بدو ها از اول مهر برگزار کردم و خودم خیلی راضی بودم!

در عرض 10 روز 4 سری مهمون دعوت کردم و خودم از آشپزی و سالاد و دسر درست کردن واقعا لذت بردم.

سری یکی مونده به آخر دوست جون بود.

خوشبختانه زود اومدن و حسابی با هم گپ زدیم و این فسقلیها هم از سر و کولمون بالا رفتن و تا 12 شب نخوابیدن!

دونه برنج که چشم رو هم نمی گذاشت.اومده بودیم تو اتاق خواب تا اینا رو خواب کنیم،اونا ما رو خواب کردن!!!

از غذاها هم عکس گرفتم که تو ادامه مطلبه...

یه سر بزنید.

ادامه مطلب ...

یک فنجان قهوه با طعم ابر

دلت آرام می گیرد...

با یک فنجان قهوه...

رو به آسمان...

در بعدازظهری پاییزی...

پس

به سلامتی ابرهای سنگین و خاکستری و نمناک...

(عکس اثر هنری خودمه!!!دوستان اینستا دیدن!)

انرژیهای مادرانه!

بعضی وقتها به این فکر می کنم که چرا مثل قبل انرژی ندارم؟چرا تا یه ذره بدو بدو  می کنم خسته می شم؟

یه دفعه به این نتیجه رسیدم که چون کارم تو خونه سه برابر شده،اینطوری شدم...

قبلترها،یعنی همین سال پیش که حضوری سر کار بودم و مثل الان دورکار نبودم،صبحها بعد از یه صبحانه مختصر،با ابو راهی می شدیم سرکار.بعد هم کار بود و استرس و گاهی اوقات بگو و بخند با همکارا لا به لای روزمرگیها!

بعدازظهر هم که می آمدم خونه،همه چیز مرتب بود.شام و ناهار فردا رو درست می کردم و بعد یا فیلم می دیدم یا کتاب می خوندم.اگر هم حوصله نداشتم و خسته بودم،می خوابیدم تا ابو جانمان بیاد.

شب هم که طبق معمول شام بود و کتاب و فیلم و خواب!

اما الان دقیقا سه برابر همه عرایض بالا فعالیت دارم!

خونه مدام به هم ریخته می شه.منم اصلا تحمل کثیفی و به هم ریختگی رو ندارم! شده دونه برنج رو بغل کنم و جاروبرقی بکشم این کارو می کنم!

سطل آشغالها همیشه پر از آشغاله! کی موقع مجردی اینقدر آشغال بود؟هر روز باید ناهار جدا برای خودمون و دونه برنج درست کنم.خیلی وقتا از غذای ما می خوره اما باید براش بی ادویه درست کنم که اون غذا حساسیت زا نباشه براش در آینده.

اسباب بازیهاش یه طرفه!خودش یه طرف! خوب یه عدد جوجه شیطونه دیگه! باید شیطونی کنه تا یاد بگیره...باید کنجکاوی کنه تا مغز کوچکش فعال بشه.نباید جلوش رو بگیرم...

نمی دونم چرا تازگیا خونه اینقدر پر از خاک می شه! پارسال کی اینطوری بود؟هفته ای یه بار گردگیری و تمیزی داشتم که بعضی اوقاتش رو کارگر می اومد.اما امسال من هفته ای دو سه بار گردگیری می کنم و هرشب گاز رو تمیز می کنم!

جای انگشتای ی  موجود کوچک و خوشمزه همیشه روی دسته یخچال و میز توالته!!من هم از لکه ها متنفرم!!

قبل از مادر شدن گاز هفته ای یه بار هم تمیز نمی شد! چرا؟چون هیچوقت هول هولی غذا درست نمی کردم.همیشه با طمانینه و آروم آروم مواد رو به غذام اضافه می کردم...اما امان از حالا! می دوئم تا ساعت 12 ناهار هر دومون حاضر باشه و من بشینم سر پروژه ها!

شبها انقدر خسته م که دیگه به هیچ کاری نمی رسم.فقط می رسم دونه برنج رو بخوابونم و دوباره اسباب بازیها رو از وسط اتاقش جمع کنم ،کوسنها رو مرتب کنم و کف آشپزخونه رو تمیز کنم و بعدشم بخوابم.

اونوقتا کی اینطوری بود؟انقدر وقت اضافه داشتم که دو تا دو تا کتاب می خوندم و می نوشتم...منی که اینقدر تو نوشتن یواشم،کتاب دومم رو در عرض سه ماه نوشتم.

همه می گن تو خونه نشستی و کار بیرونت رو انجام می دی و یه نی نی کوچولو هم داری دیگه! روپا تر و شادتری!

شادتر هستم این درست اما به شدت خسته می شم...چون کارم سه برابره!از وقتی دونه برنج می خوابه من فقط دو ساعت وقت دارم که کارهای عقب مونده یا مورد علاقه م رو انجام بدم،بعدش غش می کنم از خواب!دیگه نمی تونم بیدار بمونم.

این روزا روزهای خیلی خوبین...روزهایین که استرس کار رو ندارم ،استرس رفت و آمد رو به دوش نمی کشم اما خستگیش زیاده...

بعضی وقتا به خودم می گم مادر تمام وقت بودن خودش یه شغله! تعطیلی که نداره هیچ،مرخصی ساعتی هم نداره!

بعدا" نوشت:شیما جان...یه ایمیل درست و حسابی برام بذار.

دوست نوشت:این پست دوست جونو از دست ندید!

شیب مهربان..

عاشق آن شیب ملایمم...

همانی که از کنار باشگاه ورزشی بالا می رود،از کنار آن خانه آجری رنگ با پنجره های پهن آبی رنگ رد می شود و سر می خورد طرف آن تک درخت بید و بعد می رسد به کوه...

کوهی که هر روز از پنجره آشپزخانه ام به من سلام می کند.

هر روز صبح آدمها از آن شیب ملایم سرازیر می شوند،تاکسی می گیرند،با کالسکه به گردش می روند،دوشادوش یکدیگر قدم می زنند،می خندند و بعد در مسیری،کوچه ای یا پشت ماشینی گم می شوند.

آفتاب که روی شیب پهن می شود گویی انگیزه های من هم جان می گیرند...گرد می شوند و می پرند بیرون از قلبم...

شاد می شوم...به شیب ملایم سلام می دهم و هر از چند گاهی نگاهش می کنم...

دیروز که از باشگاه بیرون آمدم،یکراست از آن بالا رفتم...آنقدر که گم شدم در حسهای ناشکفته بعدازظهری آفتابی و دور...

راه برگشت را که دور زودم تهران زیر پایم می درخشید...همه چیز زیر آفتاب شهریور ماه طلایی بود...

ساختمانها،آدمها و حتی گربه های چرک وسط جوی...

باد می وزید و برگهای سوخته را یکجا مچاله می کرد.

دسته های شالم را سپردم به باد...

چشمانم را بستم و طلایی شدم.

و با خودم فکر کردم که این شیب عجیب مهربان است...عجیب روزهای مرا رنگ می کند...

عجیب ملایم است و تند نیست...

بند رختی بی تاب...

"ظهر تابستان است"

لباسهای کوچک عروسکی را پهن می کنم روی رخت پهن کن،

روی تراس...

قرمز،سفید و صورتی...

کمی آنطرفتر،زنی روی پشت بام است...

لباسهای کوچک را می چلاند و پهن می کند روی طناب...

سفید، آبی و سبز...

پسرکی دارد لابد...

برایش دست تکان می دهم...

او هم...

می خندیم به هم از راه دور...

من سپردم گیسوان پریشانم را به دست باد...

او می سپرد چادر نقش گل قاصدکش را به نسیم گرم تابستان...

از پله های بام که سرازیر می شود زن...

من پنجره را می بندم...

چه شبیهیم به هم...

چه زنانه می گذرد این ظهر تابستانیٍ دمادم...

گرمٍ گرم...


روز خوب آمدنم...

یک روز به دنیا می آیی...

یک روز که خیلی هم دور نیست...

کودک می شوی،مادرت را می پرستی به خاطر مهربانیهایش...

با موهای دم موشی می دوی در حیاط خانه مادربزرگ و شکوفه های نشکفته انار را می چینی...

خاطره می سازی با دمپاییهای لاانگشتی صورتی ات...

روی پشت بامها می دوی و بادبادک به هوا می فرستی در شبهای پر ستاره...

بزرگ می شوی،روزهای دبستانت را می شماری...خاطره هایش را خط می زنی،

دفتر و کیف و کتابت را پرت می کنی گوشه ای و برنامه کودک ساعت 5 ت ترک نمی شود.

آنوقت بزرگ می شوی،بزرگ و بزرگتر...

می نویسی...چاپ می کنی در مجله ها...در روزنامه خورشید...

یاد می گیری...یاد می دهی...

زندگی می کنی...

دانشگاه می روی...

عاشق می شوی...

مدرکت را که می گیری خیالت راحت می شود که آخ جان تمام شد!چه خوب...

اما نمی دانی که تازه اول راهی...

شغلت را انتخاب می کنی...

دو شغله می شوی...

صبح و شب چیزهای ارزشمند زندگیت را می شماری...

سرت شلوغ می شود...

دوباره عاشق می شوی...

ازدواج می کنی...

روزهایت می روند روی دور تند یک فیلم رنگی و پر از زندگی...

پدیده ای در درونت شکل می گیرد،

باز عاشقش می شوی...

روزهایت را با او می گذرانی و با او می نویسی...

آرزوهایت را برایش می شماری...

 با او حرف می زنی...

در شکمت می بوسی اش!

می خواهیش...

وقتی در دستانت می گذراننش اشک می ریزی...

مادر می شوی...

از نو عاشق می شوی...

روزهای سخت را عقب می زنی...

موفقیتهایت را رج می زنی...

گریه هایت را می ریزی دور...
شهریور می شود و شمعهای روی کیک را فوت می کنی مثل هر سال...

و می رسی به امروز...

روزی که روز توست...

روز آمدنت...روز یک جشن کوچک کنار خانواده ات...

روزی که دوباره به دنیا می ایی...

نو می شوی از نو...

روزی که گرچه مثل همه روزهای دیگر است اما یک حسن دارد و آن هم این است که

بزرگتر شده ای...آرامتر و صبورتر شده ای...

مادرتر شده ای...

کتاب نوشت:اینم یه هدیه روز تولد از طرف سایت خرید کتاب.کتابم جز پرامتیازترین کتابها بوده...

زندگی جاریست...

این پست رو هم در مورد دغدغه های امروز خودم نوشتم هم در جواب یک خواننده خاموش عزیز که ازم پرسید چطور با داشتن یک فرزند نوپا هنوز انقدر پر انرژی ام و می نویسم و دغدغه های بچه اذیتم نمی کنه...

ببیند!

زندگی جاریه...و همیشه هم بوده.

اگر تو یه برهه از زمان بایسته و متوقف بشه،مرداب می شه می گنده.زلالیت و شفافیتش رو از دست می ده.دیگه زندگی نیست بلکه مردگیه.

مثل اینه که آدم همیشه کودک بمونه و هیچوقت بزرگ نشه.یا همیشه مجرد بمونه و هرگز ازدواج نکنه! خوب این شدنی نیست.انسان باید تغییر کنه تا به کمال برسه.اگر همیشه کودک بمونی،از آدم بزرگها ضربه می خوری و اگر هم مثلا مجرد بمونی،تبعات بدی گریبانت رو می گیره.

اگر زوجی از هر لحاظ آماده ن و می تونن و بچه دار نمی شن اشتباه می کنن.

دونفره بودن همیشه رویاییه...من اینو حسش کردم و لمسش کردم با تمام وجودم.تجربه ش رو داشتم.چون یه زوج جوون سالها می تونن عاشقانه زندگی کنن و از وجود هم تو زندگی لذت ببرن.هر روز به عشق به هم رسیدن تو خونه ،بیرون کار کنن و وقتی کنار هم رسیدن،شمع و عوهای خوشبو روشن کنن،حرفهای عاشقانه بزنن،فیلم ببنین و یا زیر بارون قدم بزنن.

همه اینا درست ولی یه اما این میون وجود داره...

چقدر دو نفره؟دو تا آدم تا کی می تونن دو نفره داشته باشن و خسته نشن؟درسته آدم دلش برای یه تکه هایی از زندگیش تنگ می شه اما تا آخر عمر که نمی شه تو اون تیکه بمونه و عوض نشه ولی تا کی می شه دونفره موند؟!

سیر طبیعی زندگی باید طی بشه و می شه.زندگی آدمها مدام در حال تغییره.حالا چه به دست خودشون و چه به دست تقدیر و سرنوشت و یا هر چی که بهش اعتقاد دارین.

من هیچوقت جلوی زندگی رو نمی گیرم..هرگز! چون بر خلاف طبیعت زندگی کردن،انرژی خاصی می طلبه و ممکنه هرگز هم به نتیجه نرسه.وقتی عمرمون کوتاهه و تا چشم به هم بزنی بهار زندگی سر رسیده و پاییز می یاد می شینه تو خونه دلت،چرا انرژیمون رو صرف نبودنها بکنیم؟چرا صرف نداشتنها بکنیم؟وقتی می تونیم چیزهای با ارزشی داشته باشیم و از وجودشون لذت ببریم.چیزهایی که نعمتند و بر ما ارزانی داشته شدند.

بچه  هم میوه زندگیه دوست عزیز...اگر کاملا آگاهانه بچه دار شدی این حرفا رو بریز دور...فایده داشتن همیشه حرف اولو نمی زنه! گاهی حسهای خودت مهمترن.بچه داری و بچه داشتن سخته.شوک که نه اما یه تحول خیلی بزرگه.اونایی که الان یه نوزاد یا فرزند نوپا دارن،منظورم رو بهتر متوجه می شن.

دیگه خودت نیستی و طول می کشه تا زندگیت روی روال بیفته...

اما بالاخره زندگی آدمها تحول و تغییر می خواد...همه چیز راکد و یکنواخت که نمی شه!

مطلق گرایی عاقبت خوبی نداره.آدمهایی که انعطاف کمتری دارن مثل یه چوب خشک زودتر تو مسیر تندباد می شکنن و از بین می رن.

مقاومت در مقابل تحول،انرژی زیادی رو می طلبه و همیشه تهش مثبت نیست...ممکنه آدم رو به نیستی بکشونه.

زندگی در حال گذره...این ماییم که باید خودمون رو همراهش کنیم.باهاش بزرگ بشیم ، قد بکشیم و تغییر کنیم.آبدیده بشیم،مادر بشیم و صبور باشیم.

زندگی مثل یه روده...روان و جاری...گاهی پاک و گاهی ناپاکه...گاهی خروشانه و گاهی آرام...

از یه برگ شروع می شه و میره تا آسمون...

این ماییم که باید باهاش کنار بیایم و پروانه بشیم...پیله تنهایی خودمون رو سوراخ کنیم و بیرون بیایم...بالهامون رو باز کنیم و پر بزنیم...

پر بزنیم و پرواز کنیم تا بینهایت...

آدمها قد آرزوهایشانند...

می دانید؟

من آرزو کردن را دوست دارم...

دوستی می گفت:آرزو کردن یعنی حسرت داشتن ...یعنی تو چیزی را بخواهی و نداشته باشی اش و مدام حسرتش را بخوری...مدام به خودت نهیب بزنی که چرا نداری اش و بعد در خودت فرو بروی و غصه بخوری...

اما نه!اینطور نیست...

من عاشق آرزو ام.عاشق آنم که آرزو کنم و به آن فکر کنم تا بینهایت.برای رسیدن به آرزویم،نقشه بکشم،برنامه ریزی کنم و خلاصه در ذهنم برای خودم خوش باشم.

همان دوست می گفت:اگر آرزو نداشته باشی خوشبختی!ارزو آدم را بدبخت می کند.از درون می خورد.شاید همین آرزو است که حسود می کند و خانمان بر می اندازد.

اما موضوع به این بغرنجیها هم نیست.

من همیشه می گویم آدمی که آرزو ندارد،یک آدم به بن بست رسیده است.آدمی ست که به ته زندگی رسیده.یعنی امید ندارد.زندگی ندارد.عشق ندارد.فردا ندارد.

مصی می گفت:آرزو یعنی دروغ...یعنی اینکه خودت را گول بزنی...یعنی سر روحت را شیره بمالی که بالاخره می آید...یا می خری اش...یا اینکه می سازی اش...

اما من همیشه به حرفهایش می خندم و سکوت می کنم.هر شب ابری بالای سرم می سازم و به خواب می روم.ابرهای من گاهی کوچکند و گاهی بزرگ...اما هر چه بزرگتر باشند،من امیدوارتر و پر انگیزه ترم.

هر چقدر بیشتر آرزو کنم،صبح زودتر از خواب بر می خیزم...آواز گنجشکها برایم می شوند گوش نوازترین موسیقی دنیا.خانه ام می شود امنترین و عاشقانه ترین آشیان...و شبها به این شوق به خواب می روم که باز بخوابم و در خواب از آرزوهایم پیراهنی پرنقش و نگار ببافم و بر تن کنم...

آرزو کنید...و آرزو کردن را یاد بگیرید...هر چه آن ابر بالای سرتان بزرگتر باشد،روحتان هم بزرگتر است...

باور کنید!

پینوشت: لینک این پست در لینک زن...

پایان...

اول از همه بگم نماز روزه هاتون قبول و تعطیلات هم خوش بگذره حسابی!

واقعا اونایی که با این گرمی هوا و روزهای طولانی تابستون روزه می گیرن،شاهکار می کن به خدا! خدا 100 برابر ازشون قبول می کنه...

خوب حالا بریم سر اصل مطلب!

می دونید...بالاخره هر شروعی یه پایانی داره و هر اولی یه آخر...

همیشه وقتی یه کاری رو شروع می کنم به آخرش هم فکر می کنم...وقتی شروع به نوشتن می کنم، به این فکر می کنم که می خوام این کتاب رو چه جوری تمومش کنم...یا وقتی کسی رو به لینکدونیم اضافه می کنم،با خودم فکر می کنم شاید یه روزی بی خبر بره و دیگه ننویسه!

هر چیزی یه ته داره که شاید از اولش مشخص نباشه اما به وسطاش که برسی ، تهش هم معلوم می شه...

بعد از دو ماه یه وبلاگ رو باز کردم و دیدم خداحافظی کرده...دلم گرفت چون خیلی دیر فهمیدم. اما طبیعتا من برای فکر نویسنده ش که نمی تونم  تصمیم بگیرم، نمی دونم چرا همون موقع متوجه نشدم...خوب شاید اسمش رو بشه گذاشت مشغله یا سرشلوغی...اما به هر حال مجبور شدم از لیست لینکهام حذفش کنم...

با اینکه هیچوقت عادت ندارم در اینجور موارد توضیح بدم اما این بار فرق می کنه....خیلی فرق می کنه.. چون این لینکیها مال حداقل 4 ساله و من براشون ارزش قایلم.می خوام بگم همین الان تو همین نقطه ای که ایستادم، دلم نمی یاد خیلی از وبلاگها رو از لیستم حذف کنم! با خیلیهاشون  زندگی کردم و بزرگ شدم و از خوندنشون لذت بردم.

صادقانه بگم،با بعضیهاشون زیاد اخت نبودم اما می خوندمشون چون دوستم بودن...اما حالا نصفه بیشترشون نمی نویسن...

وبلاگهایی مثل مادرانه، ردپای زندگی  یا من و خونه زندگیم...

اما خوب دوستی مجازی هم مثل خیلی از آغازهای دیگه یه پایانی داره....سخته بازشون کنم و ببینم هنوز رو پستهای بهمن، اسفند ماه یا خرداد خشکشون زده...

حذفشون می کنم اما تو دلم هرگز و هرگز حذف نمی شن...ممکنه عمر وبلاگنویسیشون به سر اومده باشه  اما بودنشون تو قلب من همیشه جاودان و موندگاره...

دوستتون دارم وبلاگنویسان وبلاگهای متروکه

و خداحافظ....