عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

دونه برنجی که خانه می ترکاند!

همین آخر هفته ای آمدیم خیرسرمان بعد از بار گذاشتن ناهار و تمیزی خانه ای به هم ریخته که بالاخره یعد از نود بوقی پاکیزه شده بود، پروژه حمل شرکتمان را دست بگیریم و کارهایش را انجام دهیم و ایمیل چک کنیم که دونه برنج آمد پایین پایمان قوم قوم و ماما ماما کرد که بغلش کنیم.

بغلش کردیم و نشاندیمش روی پایمان.جوجه کوچک هم شروع کرد به ورجه وورجه کردن و کوبیدن روی لپ تاپ تا او هم به نوعی ابراز وجود کند و بگوید ما هم بلدیم بنویسیم.

خلاصه بی اختیار ،مشغول نوشتن بودیم!! آن هم یک دستی که جوجه برنج در یک لحظه آنی و در یک چشم بر هم زدن که به ثانیه هم نکشید،ترانس لپ تاپ ما را روی زمین پرتاب کرد...ترانس را برداشتیم و روی میز گذاشتیم و دوباره مشغول شدیم.اما 10 دقیقه بعد همه چیز تیره و تار شد و لپ تاپ خاموش گشت! باتری لپ تاپ ما خراب است و هنوز وقت نکرده ایم تعویضش کنیم.

القصه! دونه برنج را در روئروئکش گذاشتیم و پورت را به برق زدیم ببینیم کار می کند که یکدفعه همه چیز پرید و ترکید!! گویی ترانس اتصالی کرده بود به خاطر زمین خوردن و حال فیوز را پرانده بود!! به ابو جان زنگیدیم!گفت فیوزها را بزن بالا و جای دیگر امتحانش کن،مانیز عمل کردیم!!

نتیجه آنکه فیوزها که دوباره پریدند هیچ!! فیوز فکس و پرینتر و لپ تاپ ابو جان هم به ترتیب به ملکوت اعلی پیوستند!!

بعد هم یک بوی سوختگی مشاممان را آزرد و مجبور شدیم عود جنگلهای استوایی را روشن کنیم برای از بین بردن آثار جرم و خرابکاریهای مادر و دختر!!

آنوقت بود که جوجه برنج به ریش من و پدرش به خاطر خسارتی که زده بود،شروع کرد به قهقهه خندیدن و دست دستی کردن و نانای نانای!

ما نیز حسابی چلاندیمش و به او برای تحمیل کردن حدود 300 تومان خسارت!! بر خانه،دستخوش دادیم...

البته بهتر شد!! چرا؟چون مجبور شدیم علاوه بر تعویض ترانس لپ تاپمان ،باتری را هم تعویض کنیم و یک عدد گوشی به درد نخور را که ته کمدمان خاک می خورد،احیا کنیم تا یک خط دیگر غیر از دو خطی که داریم ،در آن بیندازیم و دم دستمان باشد برای روزهای مبادا!

تبادل نظر...(رمزها ایمیل شده و در هیچ وبلاگی رمز گذاشته نمی شود!!)

خوب ...این پست حذف شد!

ممنون از دوستان عزیزم که اظهار نظر کردند و وقت گذاشتند.

راستش تا حدودی با نظر ویدا ،رضوان ،ترلان و ممول موافقم. و خودم هم همین فکر رو می کردم...

فقط می خواستم مطمئن بشم که شکم بر طرف شد!! 

عکسهای گالری هم باید صبر و حوصله به خرج بدید تا باز شه...چون خیلی سایت سنگینه و باز نمی شه...وقت می بره... 

بازم ممنون...

صاعقه ای در ذهن...

جمعه شب چه رعد و برقی شد!!از ساعت یک شروع شد تا سه شب ادامه داشت!

دیدید؟

انقدر نزدیک بود با صدایی مهیب که من دیگه از صداش لذت نمی بردم!خونه ما هم طبقه بالاست و وقتی رعد و برق می زد و این صاعقه می شکست و نور می شد، تمام اتاق مثل روز روشن می شد...واقعا وحشتناک بود...(البته خدارو شکر به خاطر این نعمت و پدیده بی نظیر..)

جالبه سالهای پیش اینطوری رعد و برق نمی زد اما حدود 2 ساله که اینطوری شده... و شبها که هوا خاکستری می شه و ابرها به هم فشرده می شن،صداهای مهیب گوش رو کر می کنه...خیلیها می گن برای همین دریاچه چیتگره که به تازگی تو حومه تهران زدن...خیلیهای دیگه هم می گن هیچ ربطی نداره! خدا عالمه!

حالا تو این هیری بیری،دونه برنج تو اتاقش روی تخت خودش بود و من می ترسیدم این صداها که دقیقا مثل زمان جنگ و موشک بارون بود،بیدارش کنه و یک وقت بترسه! اما هر بار که بهش سر می زدم،می دیدم عمیق نفس می کشه و تکون هم نمی خوره!

به ابو می گفتم:نکنه یه وقت این بچه ناگهانی از خواب بپره و بترسه...برم بیارمش پیش خودمون!

اما ابو می گفت:بگیر بخواب! اون الان خواب 7 تا پری رو هم دیده...مثل اینکه تو بیشتر از اون ترسیدی!!

به این نتیجه رسیدم که دونه برنج گاهی اوقات با یه صدای تق کشوی تختش همچین از خواب عمیق می پره و می خواد از تخت بپره پایین که بیا و ببین!

گاهی اوقات هم بیخ گوشش صاعقه در کنی،از خواب نمی پره که نمی پره!هزار ماشالاااااااااااااااا!

می دونید صاعقه پریشب من رو یاد چی انداخت؟یاد جرقه نوشتن "بخت زمستان" که تو یه شب بارونی زده شد و اسمش که تو یه شب برفی به ذهنم اومد...بدون اینکه هیچ پیش زمینه ای از چیزی داشته باشم و ذهنم مشغولش باشه...

هی می خوام بیام اینجا بنویسم ازش وقت نمی شه!تو این یک ماهی که از چاپش می گذره،تو خصوصی و عمومی حدود 50 تا 60 تا کامنت مستقیم از شناس و ناشناس در موردش دریافت کردم که بی اغراق و خداییش همه شون مثبتن!اکثرا" هم می گن نمی تونن کتاب رو زمین بگذران و جذابیتش زیاده و دو روزه تمامش کردن...می دونستم خوب نوشتمش و بهش ایمان داشتم و دارم!اما نه دیگه تا این حد! راستش باورم نمی شه که اینقدر جلب رضایت و نظر کرده باشه...

ممنون به خاطر اینکه هستید و ممنون به خاطر اینکه با نظرات مناسبتون برای ادامه این راه بهم انرژی مضاعف  می دید...

دوست دارم سومین رمانم رو زودتر تموم کنم و به دست صاحبش برسونم تا به موقع برسه دست مخاطبان!

خدایا هزاران بار شکرت...

دوستیهای ابدی...

هفته شلوغی در پیش دارم...

سه سری مهمون داشتن تو یه هفته هم می تونه کلی حسهای خوب به آدم بده و هم می تونه حسابی سرحالت بیاره...

اول هفته خونه رو حسابی برق می ندازم و حتی دستشویی و حمام رو می شورم.

سری اول یه دوست قدیمیه که 12 ساله با هم دوستیم.حوالی 5 بعدازظهر می یان با پسر 6 ساله خوشگلشون...

عصرونه می خوریم و با اصرار ما برای موندن برای شام،موافقت نمی کنن...

دوستم می گه: این دختر خوشگلت مال پسر منه!

منم می گم: عمرا!! من نمی گذارم تو مادرشوهر دختر من بشی...

شوهرش می گه:اگه دخترت پسرزاست،می گیرم برای پسرم وگرنه...

ابو هم می گه:شرمنده! شما اول ببین ما می گذاریم گوشه ابروی دخترمونو سوری ببینه! بعدش می ریم سر مقوله بچه دار شدن!

حسابی می خندیم...

یه عصر جمعه خوب با صرف شیرینی و شکلات و قهوه داغ به همراه هلی کوپتر بازی ابو و سوری وسط پذیرایی سپری می شه...

سری دوم دوستان ابو جانمانن...

خوش خنده و عاشق بچه! یه هدیه خیلی زیبا می یارن برای دونه برنج...

البته قبلتر همگی که حدود 15 نفر بودن،کادوشون رو 6 ماه پیش ،زودتر فرستادن...

دونه برنج یه تونیک شلوار یاسی پوشیده که روش گلهای سفید داره...موهاش رو با برس کوچکش شونه می زنم و بعد اون تل آبی آسمونیش رو ،رو سرش سوار می کنم...کفشهای خوشگل راه راه آبی آسمونی رو که دوستم براش از دوبی فرستاده پاش می کنم...وقتی می شونمش تو روئروئکش شده مثل یه تیکه ماه!(بزنم به تخته!چشم نخوره بچه م!)

با میوه و شکلات و صد البته یه آناناس بزرگ ازشون پذیرایی می کنیم...

وقتی برای رفتن حاضر می شن،سر دونه برنج رو با کلاه می پوشونم و با ابو می فرستم پایین تا بره تو باغچه و حسابی روحش تازه بشه...

سری سوم دوست جونه با محمد و باران...

نرسیده شروع می کنیم از نمایشگاه کتاب حرف زدن...اون وسط مسطا باران قل می خوره و دونه برنج واسه یه تیکه سیب جیغ می زنه و می کوبه رو روئروئکش...

باران که مثل گله...انقدر خانوم،با شخصیت و مهربونه که آدم باورش نمی شه این دخترک یه سال و خورده ایشه...هر چی بهش می دن بخوره،صاف می یاره می ده به دونه برنج!!حتی پستونکش رو!

جوک می گیم ،باز می خندیم...در مورد ماوراء طبیعه حرف می زنیم و بحث می کنیم...در مورد آدمایی که خرابکاریهای بزرگی کردن تبادل نظر می کنیم...با دوست جون حسابی جلوی سینک ظرفشویی در حالیکه داریم ظروف رو تو ماشین ظرفشویی جا به جا می کنیم، غیبت می کنیم!! حسابی!! در مورد کی؟خوب نمی تونم بگم!

دلمه برگ مو درست کردم با زرشک پلو با مرغ و سالاد فراوون...

بعد از شام دوباره اختلاط می کنیم...از کتاب و کتابخونی حرف می زنیم...

بعد از اینکه خوب خسته شدیم و داریم از خستگی و خواب غش می کنیم ،دوست جون و خونواده ش خداحافظی می کنن و می رن...

دیروقته اما من خوابم نمی یاد...به هفته شلوغی که داشتم فکر می کنم...

به اینکه چقدر خوبه که خستگیهات طعم شیرینی بده...چقدر خوبه که از بودن در جمعی که مثل خودتن لذت ببری...چقدر خوبه که باهم یکدستین و عمدا" حرفی یا کاری نمی کنین که دیگری برنجه...چقدر خوبه که همه بی ریا و بی منت و بی غرض و بی حسادتن...

چقدر خوبه که همه اخلاقهای درست و مناسب دارن...

چقدر خوبه که هنوز این دوستیها رو داری و تا ابد هم خواهی داشت...

ادامه مطلب یه سری عکس انتخابی و محبوب منه!!

ادامه مطلب ...

عدلت را قربان!

خدایا...خدایا...

قربان عدالتت...قربان آن عدلت که شکی در آن رخنه ندارد هرگز!!

خدایا...

غصه دارم...چطور دلت می آید آخر؟

که کودکی را یتیم خلق کنی و آن یکی را آنقدر در ناز و نعمت فرو ببری ،چونان که نداند فقر یعنی چه ! و شاید یکوقت از خوشی زیاد برود و خودکشی کند!

خدایا مگر نمی بینی؟این همه دست را که به سویت دراز شده برای حاجت...برای نیاز!نیازی که رواست...

خوابت برده؟

به یک نفر آنقدر مشکل ریز و درشت می دهی که نتواند سرش را بخاراند و آن یکی آنقدر غرق در آسودگی ست که نمی داند اشک و خون را با چه حروفی می نویسند!

ای به فدای آن ترازوی نصیب و قسمتت! نگو که هر که را بیشتر در سختی می اندازی،بیشتر دوستش داری!! نه!

یعنی قانون دنیا برعکس شده؟مگر نه آنکه هر کسی آن دیگری را دوست بدارد،دلش نمی خواهد او را در رنج و سختی ببیند؟

یعنی می خواهی بگویی قانون تو برخلاف تمام قاموسهای دنیاست؟

نمی دانم!

شاید اگر جای تو بودم،غروب آن جمعه های لعنتی را از همه تقویمهای دنیا بیرون می کشیدم...بیرون می کشیدم تا دیگر هیچ زنی دلش بی دلیل نگیرد...

شاید اگر جای تو بودم،دامن آن زن منتظر که لیاقت مادری تمام نوزادان عالم دارد را زودتر از دامن زنهای متکدی که فقط برای در آوردن رزق و روزیشان،بچه می آوردند،سبز می کردم...

همیشه با خودم می گویم:

ای کاش می توانستم عدالتت را بشمارم...ای کاش می توانستم بفهمم که تو برای بندگانت چه می خواهی و چرا می خواهی؟

چرا برای گروهی همیشه شادی می خواهی و برای عده ای دیگر آه و حسرت مدام؟

این ای کاش های من هرگز تمامی ندارند...

می دانی که می دانم...

این سوالهای لانه کرده در نیمه شبهای اردیبهشتی من هرگز به پاسخ پیوند نخواهند خورد...

پس همان به که تو جای خود باشی و من جای خود...

چون از این همه جای تو فکر کردن و قانون شمردن به غایت خسته ام...

دو یار جدانشدنی...

یه روزایی تو زندگی هستن که نباید باشن...همیشه از اینکه باشن و تو حسشون کنی،واهمه داری.

قبل از اینکه این روزا باشن،تو فکر می کردی که هرگز وجود ندارن...حداقل برای تو!

اما هستن و با تموم قدرت خودشون رو به رخت می کشن و با نیشخند می گن: ما هستیم!ببین! نمی تونی ازمون فرار کنی...

بعد تو، از اینکه نمی تونی از زندگیت بیرونشون کنی، تو خودت فرو می ری...

دلت می خواد این روزا رو از تقویم تاریخ زندگیت پاک کنی.با یه مداد پاک کن درشت و بزرگ که جوهر پاکنم داره.

اما بعضی وقتا این روزا فقط تو قاموس زندگی تو کمرنگ می شن...

پاک نمی شن...

از بین نمی رن.

همونجا جا خوش می کنن.

کنار روزمرگیهات...

غمها و خوشیهات...

کنار پنجره اتاقت...

کنار پرده پنجره ت...

گاهی اوقات رو آینه میز توالتت می شینن و نگاهت می کنن و باز زبون بی زبونی بهت می گن:

ما هستیم...مثل یار جدا نشدنی همدم روزهای خوشی زندگیتیم...ما غمیم...غمگینت می کنیم...

تا ما نباشیم ،تو قدر روزهای شاد زندگیت رو هرگز نمی دونی...

دوست نوشت:یه شب آروم توی پارک،دو تا خانواده که تازه سه نفره شدن،دو تا جوجه تخس و شیطون که یکیشون چند ماهیه تازه راه افتاده و اون یکی چند وقتیه که چهار دست و پا می ره،یه شام خوشمزه تو رستوران به همراه موسیقی زنده!!،بعد هم قدم زدن و کلی وراجی تو جایی که صدا به صدا نمی رسه،چقدر خوبه! چقدر می تونه هفته ت رو بسازه...

ممنونم دوست جون!

روز موعود رو یادت نره ها!!

همین الان نوشت:فرشته عزیز پیغامت رو دیدم...همین هفته برای معرفی یک سری کتاب پست می گذارم.امسال رو نمی دونم می یام نمایشگاه یا نه! چون با یه بچه کوچک خیلی سختمه...اما بازم سعی ام رو می کنم...به زودی هر آنچه رو که دوست دارید بدونید، اعلام خواهم کرد..منتظر باشید...

این مردمان غم پرست...

می دانید؟

ما مردمان غمگینی هستیم...

می خندیم،به میهمانی می رویم،زندگی می کنیم،عشق می ورزیم،قهقهه می زنیم،سعی می کنیم شاداب باشیم،سعی می کنیم روزمرگیها را عقب بزنیم اما انتهای تمام اینها،ته دل تک تک مان،همانجا که قهقهه هامان از آن سرچشمه می گیرد، غمی نهفته داریم...

غمی که در نی نی چشمهایمان موج می زند...غمی که هست و انکارش ممکن نیست...

می دانید چرا اینقدر مطمئنم؟

چون همیشه اولین قسمتی را که در روزنامه باز می کنیم،سرویس حوادث است:

مردی با چاقو به قتل رسید...زنی در تصادف جاده ای جان باخت...مرگ مغزی جوانی ناکام...اهدای عضو... تو بگو اول می رویم سراغ ادب و هنر؟خیر!!

 همیشه وقتی از گوشه و کنار می شنویم که کسی در بستر مریضی ست،بیشتر سراغش می رویم...بیشتر از او می پرسیم و جو می کنیم.

یا وقتی کسی در شرف جدایی ست،به شدت پیگیریم...مدام به در و دیوار می کوبیم که هز چه زودتر خبری از او بگیریم گویی با زبان بی زبانی می خواهیم به او بفهمانیم که: ای بابا!! زودتر طلاق بگیر و ما رو خلاص کن دیگر!!

فیلمهای غمگین همیشه بیشتر طرفدار دارند...مثل همین فیلم "هیس" که از تصور موضوعی که به آن پرداخته شده آدم مو بر تنش راست می شود.

یا همین فیلم نوت بوک که همیشه در صدر جداول فروش قرار داشته و دارد...

در مورد کتاب هم همینطور است...کتابهای غمگین همیشه پرفروشترینند.حال آنکه کتابهای شاد که نوشتار آن به مراتب قویتر و زیباتر است و موضوع آن زندگی را به خواننده تزریق می کند،همیشه در رتبه های سوم و چهارم قرار دارند.

کدام کتاب غمگین است؟همین الان بهتان می گویم: تمام کتابهای خانم لاری پور! یکی از یکی غمناکترند! آنقدر بلا سر شخصیتهای داستان می آید که شخصیت بیچاره نمی تواند نفس بکشد...وفتی می خوانیشان یک چشمت اشک می شود و یک چشمت خون!اصلا از دنیا سیر می شوی.

در سایتهای عمومی هم این مساله به خوبی مشهود است!

تاپیکهای سقط جنین و کودکان سی .پی تا دلت بخواهد خواننده دارد و دلداری دهنده! اما برعکس تاپیکهای سفر و زیبایی اندام و سلامت روابط عاطفی والدین جز کم ترددترین تاپیکهاست.وقتی کسی سوالی دارد هیچ کس نمی گوید خرت به چند!!

آهان!

در مورد وبلاگنویسی هم همان است...

وبلاگهای غمگین و اعتراضی و منفی همیشه پر طرفدارترند.کافیست صاحب وبلاگ یک گیر و گرفتاری ای داشته باشد یا افسردگی مزمن داشته باشد تا بازدیدکننده اش سر به فلک بکشد.حتی اگر نوشتارش خوب نباشد.حتی اگر بلد نباشد یک نقطه آخر جمله هایش بگذارد! حتی اگر وبلاگ شلخته و به هم ریخته ای داشته باشد و سر و ته وبلاگش معلوم نباشد.(دوستان لینکی من به خودشان نگیرند لطفا"! با آنها نیستم!کلی می گویم.)

کافیست صاحب وبلاگ بنویسد:برای مادرم یا پدرم دعا کنید.دیگر مردم دست از سر او بر نمی دارند!هر روز بر سر در وبلاگ خوابیده اند تا ببینند عاقبت کی طرف به ملکوت اعلی می پیوندد تا برایش کامنت تسلیت بنویسند.

همیشه وقتی نویسنده ای می میرد،معروف می شود.مثل همین چارلز دیکنز خودمان.وقتی زنده بود کسی جدی اش نمی گرفت!هیچ کس نمی گفت که این بابا دارد برای ارتقا و بیداری جامعه اش می نویسد.حتی من جایی خواندم که به زور 2 کتاب اولش را چاپ کرد چون هیچ ناشری قبول نمی کرد با او همکاری کند و به او می گفتند ضعیف می نویسی.

بنده خدا وقتی که از دنیا رفت،دستنوشته هایش هم به قیمتهای گزاف فروش رفت و هم با تیراژ بالا چاپ شد.بعد هم تمام کتابهایش فیلم شد. همچین در بوق و کرنا کردند که او نویسنده ای دردمند و برخاسته از جامعه است و موضوعات کتابش نغز است،تو گویی چارلز دیکنز جدیدی متولد شده است و این همانی نبود که دو کتابش را به زور چاپ کردند.

خلاصه آنکه ما مردمان غمگینی هستیم...

ما مردمانی هستیم که بیشتر به دنبال آه و حسرت و حوادثیم...

ما مردمان پر هیاهویی هستیم...هیاهو را دوست داریم نه برای آنکه شادی کنیم...برای آنکه غمگین باشیم و بگرییم..


مراقب روحتان باشید...

همین چند روز پیش داشتم به این فکر می کردم که انسان خیلی خوبی بودن خیلی هم خوب نیست!

اینکه همیشه لبخند بزنی،همیشه به همه خواسته های اطرافیان جواب مثبت دهی،کلمه"نه" در کارت نباشد،احساس مسئولیتت در مقابل آدمهای درمانده فوران کند و نیش و کنایه ها را جدی نگیری ،در مقابلشان سکوت کنی و به خودت نوید دهی که پشیمان خواهند شد.

آخر با این همه مثبت بودن و مثبت فکر کردن چیزی عایدت نمی شود جز اینکه ببینی از این همه ارزشی که برای دنیا قایلی،دلی برای دوست داشتن خودت نمانده  و زیر تلی از محبت که حالا به وظیفه ات تبدیل شده و سطح توقعات از تو بالا رفته،مدفون شده ای!

می دانید؟ اینکه آدم خودش را برای دیگران تغییر دهد و وجودش را برای اینکه بقیه از او راضی باشند،زیر سوال ببرد و به خودش سختی دهد،چندان درست نیست.

محبوب اطرافیان بودن خوب است اما نه به هر قیمت و بهایی!

گاهی هر چقدر هم خوب باشی،باز آدمها برای انتقاد از تو،دست آویزی پیدا می کنند.هستند کسانیکه جز عیب جویی و منفی بافی کاری بلد نیستند.خوب! دست خودشان هم نیست...سرشتشان را اینگونه بافته اند.

آخر نمی شود که همه عالم و آدم از تو راضی باشند...

اصلا" هر چند نفری که از تو ناراضی باشند و مورد پسندشان نباشی،نشاندهنده این است که در روابطت با دنیای اطراف موفقتری...

می دانی چرا؟

چون خودت بوده ای...

وقتی آدم خودش باشد،تناقض به وجود می آید...وقتی آدم خودش نباشد و برای دیگران تغییر کند، تناقض و اصطکاکی هم نخواهد بود...چون همیشه به میل دیگران رفتار کرده است و وجود و خواسته های خودش را نادیده گرفته است...

خوب من معتقدم که همیشه اول باید عاشق خودت باشی تا دیگران هم به تو عشق بورزند و برایت ارج و قرب قایل شوند.

وقتی خودت را زیر پا بگذاری،دیگران هم تو را زیر پا می گذارند و زیاد جدی ات نمی گیرند‍!

به قول پائولوکولیو:

اگر همه از تو راضی باشند،مشکل از توست!

پس مراقب روحتان باشید...طوریکه برای محبوب شدن و محبوب ماندن،مچاله نشود و یک وقت زنگار نگیرد.

و هرگز هویت را فدای محبوبیت نکنید...

پرستوها باز می گردند...

دختر 40 گیس بهار در همین حوالی نفس می کشد...

منتظر نشسته است تا بانوی برف،کوله بارش را بردارد و پشت کوههای البرز ناپدید شود و با قدرت تمام شکوفه هایش را به رخ بکشد و عطرافشانی کند...

این روزهای میان خانه تکانی عید و روزهای نصفه نیمه بهاری،حسی عجیب در قلبم سر می خورد و چشمانم را نمدار می کند...

بوی ماده سفید کننده که می آید،به روزهای نوجوانی و عید گره می خورم.روزهایی که درخت گوجه سبز خانه مان بی هوا شکوفه می کرد و یاسهای زرد نمناک از پنجره سرک می کشیدند...

 دوندگیهای شب عید،بوی پاساژهای شلوغ،اطلسی های تر،تنگ بلور و 7 سین مادربزرگ چه دورند از این روزها.

جوشش عیدانه تهران...دست فروشان دوره گرد...آسفالت خیس خیابان تجریش...چه خاطره انگیز می درخشند.

حیاط خلوت مادربزرگ و آن پوستر بزرگ برجسته از دو گربه مخملی که هر سال تمیز می شد،مرا به یاد روزهای دور می اندازد.

بوی ترشی و مربای به...بوی اسکناس نوی عیدی پدربزرگ...

بوی آینه و شمعدان و عطر سیب...

بوی قرآن و حول حالنا الی الاحسن الحال...

همه و همه مرا منقلب می کند...

دست به دعا بر می دارم:

یا رب...حال ما را به بهترین حال تبدیل کن...

و بعد در پس تمام این نو شدنها و سال شیشه ای جدید حقیقتی ذهنم را پر می کند:

عمر مثل باد می گذرد...

 

ادامه مطلب ...

کمد تکانی عیـــــــــــــــــد!

در راستای بیکار نماندن و خانه تکانی عید! برای آنکه خودمان نیز کاری غیر از خانه تکانی ای که کارگر برایمان انجام می دهد،انجام دهیم،خواستیم دونه برنج را که شیر خورده بود و جا و لباسهایش را عوض کرده بودیم،بخوابانیم!!

ناگهان ایشان جیغ فرمودند و سقف را با جیغ خود سوراخ کردند...وقتی سرشان را از بالین برداشتیم و روی کولمان گذاشتیم،ساکت شدند.

بعد آرام او را روی شکم خواباندیم تا هم دل دردش آرام شود و هم بازی کند!

اما غافل از اینکه ایشان!! به بازیهای لوس و عروسکهای نرم سوت سوتی اش!! راضی نمی باشد!

وقتی کمدمان را بیرون ریختیم تا فنگ شویی اش کنیم،ایشان در میان لباسها و کیفها و ملحفه ها شروع به غلتیدن و خزیدن کردند! لباسهای میهمانی بنده را با لذت تمام به کام می کشیدند و می خوردند!! بعد هم از لذت چنان جیغی می زدند و آوازی می خواندند که بیا و ببین!

خلاصه آخر کاری که تمام کمدمان تخلیه شد،ایشان میان تلی از لباسها پنهان شده بودند و شنا می فرمودند!!

بنده نیز یک به یک لباسها را چک می کردم تا به درد نخورها و از مد افتاده ها را جدا کنم و بیرون ببرم...

وقتی کارمان تمام شد،متوجه شدیم صدای جوجه برنج نمی آید!!

 سرمان را که چرخاندیم ،دیدیم یک عدد فرشته کوچک میان لباسهای ساتن و تافته و دانتل به خواب عمیقی فر و رفته و تکه ای از لباس را هم در دهان دارد...

خیلی جلوی خودمان را نگه داشتیم که در همان لحظه نچلاندیمش!

از جا بلندش کردیم و در تختخواب خودش خواباندیمش..

 و بعد هم به این نتیجه رسیدیم که کودک ما اسباب بازیهای مناسب سنش را دوست ندارد!

بلکه عاشق لوازم بزرگانه است و بیشتر تمایل به لباسهای شب و گاز زدن آنها دارد!!


وب نوشت: نمی دونستم لینک زن اینقدر به مطالب اینجا لینک داده!!

لینک پست گرونی در لینک زن

و پست شب یلدای عطر برنج در سایت لینک زن...