عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

یک پایان سفید...

سکانس یک:


دوش می گیرم...

موهایم را شانه می زنم...

طره طره و درشت درشت می بافمشان...

ساکم را می بندم...

مانتوی سپید بر تن می کنم...

کفشهای کتانی نو و شلوار آبی محبوب ریبوک...

بهترینم را می بوسم،می بویم،به خود می فشارم و بعد به دست بادش می سپارم...

آنوقت دست در دست عزیزترینهایم راهی می شوم...


سکانس دو:


روز است...

ساعت 7 صبح...

همه چیز سفید است...

سفید سفید...

مثل برف...

مثل اولین روز آفرینش...


سکانس سه:


از یک خواب طولانی بیدار می شوم...

یک مشت سنگ داشتم که اذیتم می کردند...

یک مشت  شنریزه داشتم  که ریختمشان دور...


تمام شد...


دوست نوشت:از دوستان بسیار عزیزی که همراهم بودند و اس ام اسی و وبلاگی و خصوصی بدون اینکه از اصل قضیه ای که زیاد دوست ندارم در موردش حرف بزنم، خبردار باشن،همدردی کردن باهام،ممنونم.از اینکه به نگفتنهام احترام گذاشتید و نپرسیدید متشکرم... خوب ارزش دوستی همین موقعها مشخص می شه و دوست واقعی همینجا هاست که خودش رو نشون میده.مطمئنا هیچ توقعی نیست اما امسال هم مثل هر سال که یک سری تصمیمات می گیرم در مورد روابطم با آدمهای اطراف، باید روی  یه سری از دوستیهام تجدید نظر کنم.بالاخره یه فرقی باید بین اونایی که همیشه هستن و اونایی که فقط برای رمز روشن می شن یا اصلا روشن نمی شن،باشه دیگه...

تبادل نظر...(رمزها ایمیل شده و در هیچ وبلاگی رمز گذاشته نمی شود!!)

خوب ...این پست حذف شد!

ممنون از دوستان عزیزم که اظهار نظر کردند و وقت گذاشتند.

راستش تا حدودی با نظر ویدا ،رضوان ،ترلان و ممول موافقم. و خودم هم همین فکر رو می کردم...

فقط می خواستم مطمئن بشم که شکم بر طرف شد!! 

عکسهای گالری هم باید صبر و حوصله به خرج بدید تا باز شه...چون خیلی سایت سنگینه و باز نمی شه...وقت می بره... 

بازم ممنون...

دوستیهای ابدی...

هفته شلوغی در پیش دارم...

سه سری مهمون داشتن تو یه هفته هم می تونه کلی حسهای خوب به آدم بده و هم می تونه حسابی سرحالت بیاره...

اول هفته خونه رو حسابی برق می ندازم و حتی دستشویی و حمام رو می شورم.

سری اول یه دوست قدیمیه که 12 ساله با هم دوستیم.حوالی 5 بعدازظهر می یان با پسر 6 ساله خوشگلشون...

عصرونه می خوریم و با اصرار ما برای موندن برای شام،موافقت نمی کنن...

دوستم می گه: این دختر خوشگلت مال پسر منه!

منم می گم: عمرا!! من نمی گذارم تو مادرشوهر دختر من بشی...

شوهرش می گه:اگه دخترت پسرزاست،می گیرم برای پسرم وگرنه...

ابو هم می گه:شرمنده! شما اول ببین ما می گذاریم گوشه ابروی دخترمونو سوری ببینه! بعدش می ریم سر مقوله بچه دار شدن!

حسابی می خندیم...

یه عصر جمعه خوب با صرف شیرینی و شکلات و قهوه داغ به همراه هلی کوپتر بازی ابو و سوری وسط پذیرایی سپری می شه...

سری دوم دوستان ابو جانمانن...

خوش خنده و عاشق بچه! یه هدیه خیلی زیبا می یارن برای دونه برنج...

البته قبلتر همگی که حدود 15 نفر بودن،کادوشون رو 6 ماه پیش ،زودتر فرستادن...

دونه برنج یه تونیک شلوار یاسی پوشیده که روش گلهای سفید داره...موهاش رو با برس کوچکش شونه می زنم و بعد اون تل آبی آسمونیش رو ،رو سرش سوار می کنم...کفشهای خوشگل راه راه آبی آسمونی رو که دوستم براش از دوبی فرستاده پاش می کنم...وقتی می شونمش تو روئروئکش شده مثل یه تیکه ماه!(بزنم به تخته!چشم نخوره بچه م!)

با میوه و شکلات و صد البته یه آناناس بزرگ ازشون پذیرایی می کنیم...

وقتی برای رفتن حاضر می شن،سر دونه برنج رو با کلاه می پوشونم و با ابو می فرستم پایین تا بره تو باغچه و حسابی روحش تازه بشه...

سری سوم دوست جونه با محمد و باران...

نرسیده شروع می کنیم از نمایشگاه کتاب حرف زدن...اون وسط مسطا باران قل می خوره و دونه برنج واسه یه تیکه سیب جیغ می زنه و می کوبه رو روئروئکش...

باران که مثل گله...انقدر خانوم،با شخصیت و مهربونه که آدم باورش نمی شه این دخترک یه سال و خورده ایشه...هر چی بهش می دن بخوره،صاف می یاره می ده به دونه برنج!!حتی پستونکش رو!

جوک می گیم ،باز می خندیم...در مورد ماوراء طبیعه حرف می زنیم و بحث می کنیم...در مورد آدمایی که خرابکاریهای بزرگی کردن تبادل نظر می کنیم...با دوست جون حسابی جلوی سینک ظرفشویی در حالیکه داریم ظروف رو تو ماشین ظرفشویی جا به جا می کنیم، غیبت می کنیم!! حسابی!! در مورد کی؟خوب نمی تونم بگم!

دلمه برگ مو درست کردم با زرشک پلو با مرغ و سالاد فراوون...

بعد از شام دوباره اختلاط می کنیم...از کتاب و کتابخونی حرف می زنیم...

بعد از اینکه خوب خسته شدیم و داریم از خستگی و خواب غش می کنیم ،دوست جون و خونواده ش خداحافظی می کنن و می رن...

دیروقته اما من خوابم نمی یاد...به هفته شلوغی که داشتم فکر می کنم...

به اینکه چقدر خوبه که خستگیهات طعم شیرینی بده...چقدر خوبه که از بودن در جمعی که مثل خودتن لذت ببری...چقدر خوبه که باهم یکدستین و عمدا" حرفی یا کاری نمی کنین که دیگری برنجه...چقدر خوبه که همه بی ریا و بی منت و بی غرض و بی حسادتن...

چقدر خوبه که همه اخلاقهای درست و مناسب دارن...

چقدر خوبه که هنوز این دوستیها رو داری و تا ابد هم خواهی داشت...

ادامه مطلب یه سری عکس انتخابی و محبوب منه!!

ادامه مطلب ...

دادگاه زندگی...

می دانید؟

من هر وقت از چیزی رنجیده ام و زبان به شکوه باز کرده ام و به خدا شکایت برده ام، چیزهایی شنیده و دیده ام  که بلادرنگ شکایتم را از خدا پس گرفته ام.

گویی هر بار که به جان خدایم نق می زنم، او تصویری را پیش چشمم زنده می کند و با زبان طبیعت چنان ادبم می کند که دیگر هوس شکایت به سرم نزند و زبان در دهان بگیرم.

اما خوب...

بعد از چند وقتی دوباره از یاد می برم که چه گفتم و چه شنفتم و خدا به من چه چیزی را نشان داد ، آنوقت دوباره و سه باره، به دادگاهش شاکی می شوم و به دادخواهی بر می خیزم!

و باز این بار این باری تعالی ست که از خطایم چشم پوشی می کند و مانند پدری مهربان نصیحتم می کند: ای بنده پر توقع من! چشمانت را بر نعماتی که به تو ارزانی داشته ام بسته ای...باز کن!! چشم دل باز کن!!

آنوقت است که من دوباره به اطرافم چشم می اندازم و باز شکر می گویم خدایم را...

می خواستم بگویم همین که زنده ایم جای شکر دارد ایهاالناس!

می خواهم بگویم حال مردگانی که دستشان از دنیا کوتاه است،غبطه زندگی کردن در دنیا را می خورند...اینکه روزی بازگردند و جای ما باشند...

جای ما باشند و کار خیر کنند...کار خیر کنند و لذت ببرند از بودنشان...

می خواستم بگویم که قدر لحظه لحظه زندگیتان را بدانید...

که زندگی همین قطره قطره لحظه هاست...

همین الان من و توست...

همین حوالی ست...همین بهاری ست که از دستمان می رود...

می آید روزی که بر همین لحظه الانت حسرت بخوری و بخواهی آن را بازگردانی...

اما لحظات رفته دیگر باز نمی گردند...

پس بیاویز بر همین لحظات سبک و بی دغدغه امروزت...

چنگ بزن بر ریسمان زندگی که شاید فردایی نباشد...

بر سر سه راهی...

هفته آخر فروردینه و بازار مهمونیا حسابی داغه.اونایی که کل عید رو مسافرت بودن ،حالا برگشتن و تازه دید و بازدیدهای عید شروع شده.

مهمونی اینوریا تموم شد حالا نوبت رسیده به اونوریا...

از یک ماه پیش روز 28 م ما رو ولیمه دعوت کرده بودن که من واقعا جمع مدعوین رو دوست دارم و می دونم که خیلی بهمون خوش می گذره. شام و کل کل و بگو بخند و آخر شب هم به صرف میوه های خوشمزه باغ زیر درختهای تازه سبز شده.

خوب برنامه ما هم بعد از یه مسافرت طولانی این بود که حتما تو این ولیمه شرکت کنیم و آشناهای قدیمی و عزیزمون رو ببینیم و دیداری تازه بشه.

اما...

هفته پیش ، یک دوست عزیزی تماس گرفت و ما رو تولد یکسالگی دخترش دعوت کرد.لازمه بگم چقدر دوست دارم  تو این تولد که بی شباهت به یه مهمونی خیلی فانتزی و بامزه که فقط مختص بچه ها نیست، شرکت کنم؟هم میزبان رو دوست دارم هم دختر نازنینشون رو...

وقتی دعوت شدیم خیلی افسوس خوردیم که نمی تونیم بریم اما بعد نشستیم با هم چرتکه انداختیم که می تونیم زودتر از  موعد  از مهمونی ولیمه بیرون بیایم و میوه خوری رو فاکتور بگیریم.

نهایتا آخر شب هم تولد رو از دست نمی دیم.

اما ..

همین دو شب پیش بود که از طرف خانواده ابو اینا(به قول یکی از دوستان خانواده کت قرمزا) 

خونه کسی دعوت شدیم که هم خیلی مهمه و هم برای ما عزیزه.سالهای پیش هم به دلیل سفر نتونسته بودیم تو مهمونیشون شرکت کنیم.حالا اگه این بار هم بپیچونیم، عمرا از دستمون دلخور نشن!!یقین ازمون می رنجن حسابی!!!

حالا با این اوصاف ما موندیم کجا بریم و کدوم رو انتخاب کنیم؟بعضی وقتا آدم بر سر دو راهی که نه بر سر سه راهی می مونه...

نه دوست داری کسی ازت برنجه و نه دوست داری که دیگران فکر کنن دوستشون نداری!!

ولی آدم مگه می تونه در یک زمان تو سه مکان مختلف باشه؟

بعضی وقتا برای نرنجوندن دل کسانی که برات مهمن باید یه کم به خودت سختی بدی...

بعضی وقتا باید سعی خودت رو بکنی...

بعضی وقتا هم  باید بین سه راهی فقط یک راه رو انتخاب کنی...


پرستوها باز می گردند...

دختر 40 گیس بهار در همین حوالی نفس می کشد...

منتظر نشسته است تا بانوی برف،کوله بارش را بردارد و پشت کوههای البرز ناپدید شود و با قدرت تمام شکوفه هایش را به رخ بکشد و عطرافشانی کند...

این روزهای میان خانه تکانی عید و روزهای نصفه نیمه بهاری،حسی عجیب در قلبم سر می خورد و چشمانم را نمدار می کند...

بوی ماده سفید کننده که می آید،به روزهای نوجوانی و عید گره می خورم.روزهایی که درخت گوجه سبز خانه مان بی هوا شکوفه می کرد و یاسهای زرد نمناک از پنجره سرک می کشیدند...

 دوندگیهای شب عید،بوی پاساژهای شلوغ،اطلسی های تر،تنگ بلور و 7 سین مادربزرگ چه دورند از این روزها.

جوشش عیدانه تهران...دست فروشان دوره گرد...آسفالت خیس خیابان تجریش...چه خاطره انگیز می درخشند.

حیاط خلوت مادربزرگ و آن پوستر بزرگ برجسته از دو گربه مخملی که هر سال تمیز می شد،مرا به یاد روزهای دور می اندازد.

بوی ترشی و مربای به...بوی اسکناس نوی عیدی پدربزرگ...

بوی آینه و شمعدان و عطر سیب...

بوی قرآن و حول حالنا الی الاحسن الحال...

همه و همه مرا منقلب می کند...

دست به دعا بر می دارم:

یا رب...حال ما را به بهترین حال تبدیل کن...

و بعد در پس تمام این نو شدنها و سال شیشه ای جدید حقیقتی ذهنم را پر می کند:

عمر مثل باد می گذرد...

 

ادامه مطلب ...

شنونده باید عاقل باشه...

یه سری آدما هستن که خبرچینی ،زیر آب زدن و فضولی کردن شغلشونه.

آخه بیکارن! دوست دارن تو روابط مردم کند و کاش کنن و تا می بینن یه گروهی با هم خوبن و دو سه نفر با هم اخت شدن،چشمشون تنگ می شه و می پرن وسط و به دروغ از این به اون می گن و از اون به این...دوست ندارن دو نفر با هم صمیمی باشن.دوست دارن همه رو به جون هم بندازن و خودشون حکفرمایی کنن و نقل مجلس باشن(چون کمبود محبت و توجه دارن و تربیت درستی ندارن!)

از خاله زنک بازی و حسادت لذت می برن.

از اینکه خودشون رو به این و اون بچسبونن و میونه دو طرف رو شکرآب کنن،لذت می برن..خوب ببرن...چنین لذتهای مسمومی نوش جونشون...

خلاصه اینکه این گروه از آدما به شدت غیر قابل تحملن و باید به سرعت ازشون دوری کرد...

اینجور موقعها برای اینکه حمله های این فضولان درب داغون رو خنثی کنیم،باید ازشون بگذریم...یعنی هرچی دو به هم زنی کردن،محلشون نگذاریم و حرفهاشون رو جدی نگیریم...

بشنویم اما عاقل باشیم و باور نکنیم...

وقتی هم رگ خباثت این فضوله گرفت و خواست میونه دو نفر رو به هم بزنه،اگر یکی از اون دو نفر سکوت کرد و اونقدر این مساله رو مهم ندونست و فضول رو در حدی ندونست که درباره ش حرف بزنه یا باهاش رو به رو کنه،حمل بر محکوم بودنش و صحت حرفهای فضوله نگذاریم...بلکه به ریشش بخندیم و مطمئن باشیم که می خواد دو به هم زنی کنه و چشم نداره صمیمیت بین دو نفر رو ببینه...

لٌپ کلام اینکه این پست رو نوشتم تا اون مخاطب خاص دست و پاش رو جمع کنه ،دمش رو بگذاره رو کولش و بره پی کارش!  بیخودی تلاش نکنه و خودش رو به در و دیوار نکوبه چون دیگه جایی تو فضای مجازی کسی نداره و مطروده!

والسلام!

 دوست داشتید ادامه مطلبی هم هست...
ادامه مطلب ...

هفته شلوغ!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

فردااااا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پروسه بیرون روی!!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.