عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

دادگاه زندگی...

می دانید؟

من هر وقت از چیزی رنجیده ام و زبان به شکوه باز کرده ام و به خدا شکایت برده ام، چیزهایی شنیده و دیده ام  که بلادرنگ شکایتم را از خدا پس گرفته ام.

گویی هر بار که به جان خدایم نق می زنم، او تصویری را پیش چشمم زنده می کند و با زبان طبیعت چنان ادبم می کند که دیگر هوس شکایت به سرم نزند و زبان در دهان بگیرم.

اما خوب...

بعد از چند وقتی دوباره از یاد می برم که چه گفتم و چه شنفتم و خدا به من چه چیزی را نشان داد ، آنوقت دوباره و سه باره، به دادگاهش شاکی می شوم و به دادخواهی بر می خیزم!

و باز این بار این باری تعالی ست که از خطایم چشم پوشی می کند و مانند پدری مهربان نصیحتم می کند: ای بنده پر توقع من! چشمانت را بر نعماتی که به تو ارزانی داشته ام بسته ای...باز کن!! چشم دل باز کن!!

آنوقت است که من دوباره به اطرافم چشم می اندازم و باز شکر می گویم خدایم را...

می خواستم بگویم همین که زنده ایم جای شکر دارد ایهاالناس!

می خواهم بگویم حال مردگانی که دستشان از دنیا کوتاه است،غبطه زندگی کردن در دنیا را می خورند...اینکه روزی بازگردند و جای ما باشند...

جای ما باشند و کار خیر کنند...کار خیر کنند و لذت ببرند از بودنشان...

می خواستم بگویم که قدر لحظه لحظه زندگیتان را بدانید...

که زندگی همین قطره قطره لحظه هاست...

همین الان من و توست...

همین حوالی ست...همین بهاری ست که از دستمان می رود...

می آید روزی که بر همین لحظه الانت حسرت بخوری و بخواهی آن را بازگردانی...

اما لحظات رفته دیگر باز نمی گردند...

پس بیاویز بر همین لحظات سبک و بی دغدغه امروزت...

چنگ بزن بر ریسمان زندگی که شاید فردایی نباشد...