عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

جشن خاطره انگیز...

 چهارشنبه شب،عروسی صمیمی ترین دوست ابو بود .همونی که پارسال تو عروسی ما سنگ تموم گذاشته بود .عروسیش اونقدر گرم و دوست داشتنی بود که دلم نیومد ازش ننویسم!

با اینکه راهش یه ریزه دور بود و هوا هم بارونی٬اما خیلی خیلی چسبید......

سالنش کوچیک بود و شیک...دیزاین میزها و گل آراییش خیلی گرم و ملوس بود.یه عالمه شمع خوشگل روی میز روشن بود و فضا به کل شاعرانه بود.جایگاه عروس و داماد هم بینظیر بود.و ارکستری که اونقدر گرم و رو فرم بود که همه رو رقصوند!خواننده بیسش حمید اصغری،همون خواننده معروف آهنگ "عسل خانوم" بود...خوب بعله دیگه!! ممو هم که نزده و بی آهنگ می رقصه با ابو و دوستاشون ترکوندن!ازون اول تا آخر وسط بودیم و الان یه فقره مموی پا داغون!!در خدمت شماست...

شام هم عالی و گرم...صحنه باز کردن شام*پاین خیلی جالب بود و کلیپشون ناز و زیبا بود...یه جاییش مثل کلیپ ما بود و اونم آرایشگاه و آماده شدن داماد بود...آخرش هم سنتی کار شده بود که بی نظیر بود...

بعضی وقتا فکر می کنم،ملاک تعداد مهمونا و خرج شام عروسی نیست!ملاک گرم بودن عروسیه و اینکه به مهمونا خوش بگذره و یه خاطره خوب تو ذهن همه به جا بمونه...

عکسهای مخصوص بعدا اضافه می شن...

یه چی دیگه:هر کی کامنت چرت و پرت بزاره بدونه که بی اونکه خونده بشه٬پاک می شه!پس خودشو زیاد نکشه!!

بعدن نوشت:کسانی که رمز می خوان،لطفا ایمیلشونو تو خصوصی بزارن...شرمنده اگه به دوستانی که نمی شناسم و تا حالا اسمشونو ندیدم و آشنایی باهاشون ندارم ،رمز نمی دم...در ضمن ایمیل دوستان قدیمی رو هنوز دارم...

آسمون قُرُمبه!!؟؟

دیشب بالای آسمون خونه ما محشر کبری بود!یه صداهای مهیبی می اومد که نگو و نپرس!انگاری آسمون شده بود میدون جنگ! ابرها به جون هم افتاده بودن و داشتن همدیگه رو له لورده می کردن و شیکم همدیگه رو سفره می کردن...هم من بدخواب شدم ،هم فشنگ جفتک انداز پاگُنده!!طوری شد که طفلی از ترس چسبیده بود به میله های قفس و خرچ خرچ میله های قفسو می جویید!اما طبق معمول ابو خان خوشخواب بیدار که نشد هیچ!تازه آخر تمام این سر و صداها،تو خواب زمزمه می کنه: چیه؟کیه؟در می زنن؟ کاش منم اینقدر خوابم سنگین بود که صدای مهیب رو اندازه ضربه زدن به در اتاق کوچیک، می شنیدم!


پینوشت:خودمونیما ابرها هم بعضی وقتا چشم ندارن همدیگه رو ببینن!قربونت برم خدا جونم!منظورم به تو نبودا!

پینوشت 2:قبول دارین که دنیا داره به سمتی پیش می ره که آدمهای بد،هم زندگیشون بهتر باشه هم موفقتر باشن؟یعنی شرایط نمی زاره آدمها همیشه خوب باشن و آدمهای صاف و صادق همیشه بیشتر براشون مشکل پیش می آد و یه چیزی پیش می آد که حس کنن،بد باشن بهتره!

پینوشت3: شاید یه روزی یه پست در مورد پینوشت 2 نوشتم!

پینوشت۴:چقدر خوبه هی روزا رو بشماری و بشماری تا موعدش...

دو نفر و نصفی

دیروز دو نفر نصفی،به اتفاق ابوت و فشنگ طلای جفتک انداز که به پشگل انداز بزرگ معروف شده!!!بعد از کار رفتیم پیاده روی...دستکش و کلاه و بوت!از تجهیزاتی بودن که با خودمون داشتیم...

علی رغم خستگی کار،اونقدر بهمون خوش گذشت و اونقدر تو هوای پر از اکسیژن نفس کشیدیم و زیر درختای پاییزی حالی به هولی کردیم،که شد 9!!البته بگذریم از جفتکایی که فشنگ خان انداختن و با پنجولاشون دست ابو رو خط خط کرد واسه پایین اومدن و دوییدن تو خیابون خیس!

بعد از اینکه برگشتیم خونه و کلیدو تو قفل چرخوندیم و گرمای مطبوع خونه خورد به صورتمون،هوس یه کاسه آش داغ زد به سرمون...فشنگ طلا رو گذاشتیم تو جاش و آش جویی رو که جمعه پخته بودم داغ کردیم و دٍ بخور!!

بعد به جای اینکه خسته باشیم تازه سرحال شدیم و شروع کردیم در مورد مسایل مختلف با هم حرف زدن!

اینو تعریف کردم که بگم:یه پیاده روی دو نفره تو این هوا چنان سرحالمون آورد که به جای اینکه ساعت 10 گیج گیج تو رختخواب باشیم،تازه فکمون گرم شده بود و در مورد یه مساله خیلی خیلی مهم که برای من حیاتیه بحث کردیم...!و ساعت 12 هم به زور خوابیدیم!!!

پینوشت:آی قربونت پاییز امسال!!که این همه بارون و شادی با خودت آوردی...

طرف خنگه...

قبول دارین که هر چیزی ذاتیه و استعداد لازم داره؟یعنی تو اگه بخوای یه هنری ٬کاری رو شروع کنی٬اگه استعدادشو نداشته باشی٬همون اولاش میبری و در می ری و نباید زیاد خودتو به در و دیوار بزنی؟

اگه یه کاری رو شروع کنی٬و بعدش ببینی از پسش بر نمی آی و وسطش هندل می زنی و بعدشم گند می زنی٬توجیهت چیه؟قبول می کنی که بلد نیستی و قریحه شو نداری و باید ببوسی و بزاریش کنار؟ یا به زور سعی می کنی به خودت و بقیه بقبولونی که استعدادشو داری و به استاد و شرایط و اینور و اونور گیر می دی و ایراد می گیری که اونا بدن؟و این ممکنه در صورتی باشه که خیل عظیمی با  شرایط یکسان در حد عالین و خودت هم اینو می دونی!

آیا راحت کنار می کشی و به خودت می گی:خوب تو این مساله خنگی دیگه!بکش کنار...لازم نیست این و اونو به خاطر استعدادی که نداری٬متهم کنی...

بالاخره کدوم یکیش هستی؟

همه ما که همه جور استعداد رو نداریم!یکی می تونه هنری باشه٬یکی نمی تونه!یکی ریاضیاتش خوبه ٬یکی ادبیاتش!یکی مجسمه سازی بلده اون یکی نقاشیش خوبه...اون یکی هم آشپزیش عالیه!!!()

دلیل نمی شه همه همه چی بلد باشن!تو کار هم همینه!یعنی یکی تو کار، یه کارمند دقیقه و یکی دیگه گیج می زنه!یکی فایلینگش خوبه!اون یکی روابط عمومیش بالاست...

هر وقت یکیو می بینم که تو یه چیزی خنگه و گند می زنه و بقیه رو کلافه و بیزار می کنه٬و بعدش تقصیر رو گردن شرایط و مسایل چرت و پرت می ندازه و دلایل احمقانه می آره٬یاد یه مثل خیلی خوبی می افتم...

امممممممم....چی بود؟شما یادتون می آد؟

پینوشت:اینو دیدین؟تکین دوباره اومده!!!

تکین حمزه لو!!!

اینو که دیده بودین قبلا"؟

تو رو خدا اینم ببینین!!

یعنی این خود تکینه؟خودتی؟؟جون من؟؟

اینم از تو آمار وبلاگم در آوردم!!

 تخمه...
دوستم چقدر قشنگ می نویسی...مرسی از تبلیغت..افسون راست میگه عمرا اگه بتونم مثل تو تبلیغ کنم
تکین حمزه لو


IP: 188.158.17.104
پنجشنبه 5 آبان 1390 ساعت 10:14

یک فنجان باران...

یعنی کافیه بارون بیاد،تا من حالم بهتر شه!کافیه بارون بیاد تا من تازه بشم و تو دلم واسه خودم شعر بخونم و جیغ بزنم و برم تو رویاهای شیرین و دلی دلی کنم...تا من مست بوی برگهای بارون خورده بشم!

اگه گفتین چی می چسبه؟؟

الان می چسبه،یه بارونی،ازین شمعیا تنت کنی بری تو خیابون بارون خورده،و شلپ شلپ پاتو بکوبونی تو چاله های آب و به ابرهای خاکستری سلام کنی...

بعد یه سرمای ملایم در حالیکه تو تو لباسای پاییزیت گرمی،صورتت رو نوازش کنه و در همون حال بری همون کافی شاپ معروف تو پارک وی!!(قابل توجه دوس جون!!همونی که یه شومینه گرم داشت و اسپرسوهاش عالی بود)و یه هات چاکلت داغ بزنی به بدن و غرق بشی تو رنگهای پاییزی پشت شیشه های مشبک و قرمز...

وقتی که خوب نفس کشیدی و گرم شدی،بپری بری تو خونه و رو صندلی نئنویی کنار شومینه بشینی و اون شال سوراخ سوراخ و سبٌک سفید رو به دوش بکشی و هی تاب بخوری...هی تاب بخوری...تا آخرٍ سر خوابت ببره...

کی دلش می خواد بیاد تو این خیابونه با همدیگه بدوئیم و  باد پاییزی موهامونو پریشون کنه؟؟

جرقه نوشت:ای جونم!جرقه!ای جونم سوژه جدید!ای جونم شوق نوشتن به خاطر بارون...ای جووووووووون!خدایا تو که می دونی حال من اینقدر با بارون خوب می شه،پس هر روزو بارونی و ابری کن!

کابوس!!

یعنی کابوس بدتر از این نمی شد!!!

دیشب خواب دیدم یکی که ازش خیلی متنفرم و حالم از ریختش به هم می خوره،و اگه ببینمش از 10 فرسخی در می رم و سایه شو با تیر می زنم،اومده شرکت ما مصاحبه واسه استخدام!!

تو خواب،رفتم پیش مدیرمون و در کمال ناباوری کاری رو که هرگز تو بیداری نکردم و نخواهم کرد!!انجام دادم!

رفتم زیر آبشو زدم که یه وقت استخدامش نکنن که بیاد بغل دست من بشینه و بشه آیینه دقم چون خیلی آدم موذی و آب زیر کاهیه!

یعنی تو خواب داشتم قبض روح می شدم ها!!بعدش رفتم برم دستشویی تو شرکت،که یه دفعه از خواب پریدم...

حالا تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!!

آرزو می کنم خدا نصیب هیچ کس ازین خوابهای نخراشیده و قبض روح کنی، نکنه!

کابوس نوشت:عکسو حال می کنین؟؟این دیگه چه جونوریه؟؟؟

غذایی به اسم گولاش

خوب!بعد از مدتها الوعده وفا!قابل توجه هلی...یادته از پارسال می خواستم دستور این غذا رو که روز مهمونی براتون درست کردم،تو وبلاگ بزارم؟به سال کشید مادر!!!

این یه نوع غذای روسیه که با یه کم تغییرات خوشمزه تر می شه...


رو بقیه ش کلیک کنید برای مواد لازم و طرز تهیه!


ادامه مطلب ...