عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

یک فنجان باران...

یعنی کافیه بارون بیاد،تا من حالم بهتر شه!کافیه بارون بیاد تا من تازه بشم و تو دلم واسه خودم شعر بخونم و جیغ بزنم و برم تو رویاهای شیرین و دلی دلی کنم...تا من مست بوی برگهای بارون خورده بشم!

اگه گفتین چی می چسبه؟؟

الان می چسبه،یه بارونی،ازین شمعیا تنت کنی بری تو خیابون بارون خورده،و شلپ شلپ پاتو بکوبونی تو چاله های آب و به ابرهای خاکستری سلام کنی...

بعد یه سرمای ملایم در حالیکه تو تو لباسای پاییزیت گرمی،صورتت رو نوازش کنه و در همون حال بری همون کافی شاپ معروف تو پارک وی!!(قابل توجه دوس جون!!همونی که یه شومینه گرم داشت و اسپرسوهاش عالی بود)و یه هات چاکلت داغ بزنی به بدن و غرق بشی تو رنگهای پاییزی پشت شیشه های مشبک و قرمز...

وقتی که خوب نفس کشیدی و گرم شدی،بپری بری تو خونه و رو صندلی نئنویی کنار شومینه بشینی و اون شال سوراخ سوراخ و سبٌک سفید رو به دوش بکشی و هی تاب بخوری...هی تاب بخوری...تا آخرٍ سر خوابت ببره...

کی دلش می خواد بیاد تو این خیابونه با همدیگه بدوئیم و  باد پاییزی موهامونو پریشون کنه؟؟

جرقه نوشت:ای جونم!جرقه!ای جونم سوژه جدید!ای جونم شوق نوشتن به خاطر بارون...ای جووووووووون!خدایا تو که می دونی حال من اینقدر با بارون خوب می شه،پس هر روزو بارونی و ابری کن!