عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

جن کوچک خانه من!

وقتی جلوی اون خیابون بلند و پر درخت ،از ماشین پیاده می شم،تصویر سبزی فروشی که یه عالمه ترب قرمز و جعفری سبز رو دسته کرده و برای فروش رو گاری گذاشته ،چشمم رو پر می کنه.تا به خودم می آم،چند دسته ترب و جعفری خوشبو لای یه تای روزنامه پیچیده شده و بندش میون انگشتام پیچ خورده...با خودم فکر میکنم که جعفری برای پوست و مو خیلی خوبه...خونه که برم حسابی می جوشونمشون و بعد...

تا به در آپارتمان برسم،از پنجره راهرو که رو به کوه دوست داشتنی باز می شه،منظره رو دید زدم و یه فص با توله گربه های فسقلی رنگ رنگی که زیر شمشادای کوچه رو سر و کول همدیگه می پرن،بازی کردم...

کلید رو که تو قفل می چرخونم و در که باز می شه،حس می کنم یه چیزی انگار تو خونه جای خودش نیست...انگار یکی قبل من اینجا بوده...در اتاق خواب بسته ست(اصلا" یادم نمی آد که صبح در رو بسته باشم!!)...ضربان قلبم تند می شه و یاد خانم خانما می افتم که چند وقت پیشا یه پست در مورد اتفاقات عجیب غریبی که براش افتاده بود،نوشته بود...

دسته سبزی رو رو اپن می زارم و کفشامو در می آرم.بعد همونطور که یه نگام به در اتاق خوابه و یه نگام به باز کردن مینی بار در یخچال،بطری شیر خنکو سر می کشم.هم یه کم ترسیدم،هم از اینکه هوا تاریک نیست و هنوز وسط روزه،خوشحالم.هنوز جرعه آخر شیر از گلوم پایین نرفته که،پاورچین پاورچین در اتاق خوابو باز می کنم.رو تختی خوشرنگ تختم که پر از قلبهای برجسته ست،به هم ریخته!!خدایا!!همین امروز صبح مرتبش کردم و با ابو دوتایی اومدیم بیرون...!امکان نداره!این اولین باره!

دیگه شکم به یقین تبدیل شده...اما سعی می کنم به روی خودم نیارم و خیلی ریلکس دکمه ریموت تلویزیونو می زنم و یه لم رو کاناپه می افتم تا خستگی پاهام در بره...فقط چند بار زیر لب ذکر می گم و سوره مخصوص ناس رو زمزمه می کنم،بعد به خواب سبکی فرو می رم تا ابو بیاد و براش تعریف کنم که چی دیدم و اون بگه: نترس!! پیش می آد...حواست نبوده...شاید تو خونه مون،وقتی که نیستیم،یه فرشته کوچولو می آد و برای خودش چرخ می زنه...می رقصه و...

نظرات 41 + ارسال نظر
بهاره شنبه 28 خرداد 1390 ساعت 09:37 http://rouzmaregiha.blogsky.com

تموم شد؟من هنوز منتظر بودم بخونم که مثلا ابو زودتر اومده بوده خونه و کار اون بوده
دوست جون ۴قل رو بگیر و بزن به دیوار خونه تون و بعدش دیگه خیالت راحت باشه

سارا شنبه 28 خرداد 1390 ساعت 10:16

سلام ممو خانومی
صبحت به خیر
نترس بابا این جور چیزا زیاد پیش میاد
واسه من که یه زمانی زیاد اتفاق می افتاد حالا خیلی کمتر شده ولی اصلا ترس نداره
اتفاقا باحاله و یه حس هیجان به آدم دست میده
سلام منو به اون فسقلیه رقصان برسون
قربونت

دخملی شنبه 28 خرداد 1390 ساعت 10:50

وای ممو ! چه ترسناک !!

اما من نمی ترسم...!

سایا شنبه 28 خرداد 1390 ساعت 10:55

چه هیجان انگیزناک!ما هم یه خونه دوبلکس داشتیم همینطوری بود ولی با شدت بیشتر!با اصرار من ازاونجا رفتیم!الان مستاجر توشه هی تمدید میکنه فک کنم جنا دوسش دارن

وای...خدایا!تو هم همینجوری حس می کردی؟؟

خانم خانما شنبه 28 خرداد 1390 ساعت 11:01 http://hhttp://www.13641362.blogfa.com/

مموووووووووووووووو
چه جوری خوابت برد؟
من بودم از همون راهی که اومده بودم برمیگشتم...خوابیدی؟؟؟خیلی جرات داری دختر
ببین واسه من بازم تکرار شد.جمعه ی هفته ی پیش بازم بیدارم کرد! این بار دیگه پر رو هم شده بود صدا میزد بعد دید محلش نمیزارم سوت زد!
من خیلی سعی میکنم نترسم ولی خوب ته دلم میترسه...
میگم این جن شما پر روتره ها...هنوز نیومده میره تو تخت شما میخوابه در رو هم میبنده مزاحمش نشی!!!

وای! راس می گی؟؟می گم شاید مال ما یکی رو می بره تو اتاق با خودش!!

خانم خانما شنبه 28 خرداد 1390 ساعت 11:18


آها...شما میرید سر کار خونتون رو مکان میکنه!
یادت باشه این بار خواستی وارد خونه بشی یالا بگی

هلیا شنبه 28 خرداد 1390 ساعت 11:47

نترس خانومی ولی همسرت چه دید قشنگی داره .نه خدایی زاویه نگاهشو ببین فرشته کوچیکی که میاد تو خونه می چرخه

آره...اگه اینو نگه که من می ترسم...البته زیاد نمی ترسم ها!بالاخره اگه فک کنیم که آدمها تنها موجودات متفکر دنیا هستن،اشتباه کردیم...

الی شنبه 28 خرداد 1390 ساعت 12:11

ابو راس گفته اون فرشته کوچولوش من بودم

می می شنبه 28 خرداد 1390 ساعت 12:21

وای ممو من می ترسمممممممممممم

من مردم از بس که اومدم وبلاگت و خواستم نظر بزارم این کدات باز نشد می می جان!!!

آبانه شنبه 28 خرداد 1390 ساعت 12:23 http://abaneh.blogfa.com

عجب!!!

بانو شنبه 28 خرداد 1390 ساعت 12:39 http://mymindowl.persianblog.ir

می گم به چیزی شک نکردی... همه چی سر جاش بود...
بابا فرشته ها که خوبن... مرتب هم هستن... کارشون که کردن تخت رو مرتب می کنن.. نه اینکه به هم بریزن و برن...

آره همه چی سر جاش بود! منتهی بعضی لوازم شخصیم برای یه مدتی گم می شه و دوباره پیدا می شه!

خورشید و جمشید شنبه 28 خرداد 1390 ساعت 12:41

خداییش خیلی شجاع هستی ای ول
من اگر اونجا بودم بلافاصله زنگ میزدم به علی

[ بدون نام ] شنبه 28 خرداد 1390 ساعت 14:45

از کجا می دونی کوچولوئه
و از کجا می دونی یه دونست
احتمالا یه ز-و ج ع-ا-ش-ق-ن
وگرنه رو ت-خ-ت شما چیکار میکردن آیا
ولی نگران نباش یحتمل تا چند وقت دیگه نینی ج-ن ها خونتونو پر میکنن.چون فکر نمیکنم ااونها ت-ن-ظ-ی-م خ- ا -ن-و-ا-ده پاس کرده باشن

شما؟؟؟
حالا یه اتفاقی افتاده دیگه! دیگه هم پیش نیومد!!تو دیگه بٌل نگیر خواهشا"!!

من:مجی شنبه 28 خرداد 1390 ساعت 14:49 http://www.minevisam123.blogfa.com/

این رو آماده کرده بودم برای پست بعدیم :
ساختمون قبلیه محل کارم یه ساختمون قدیمی بود از این سقف بلندا دستگاه کپی توی یه اتاق دیگه بود هر وقت میرفتم کپی بگیرم وقتی برمیگشتم می دیدم صدای کلید دستگاه کپی اومد. می رفتمی می دیدم کلید آف شده آخرش به رئیسم گفتم اون نازنین هم کلی خندید و گفت خانم خیالت راحت توی دنیا هیچ چیز ترسناک تر از آدمیزاد نیست.
انشااله که اگه فرشته اند قدمشون خیر باشه برات

وای راست می گی؟؟

الی شنبه 28 خرداد 1390 ساعت 15:26 http://man-va-va.persianblog.ir

وای من ترسیدم ولی از این جور چیزها پیش میاد حتمآً یادتون رفته روتختی رو مرتب کنید ولی اومدن فرشته هم خوبه

مانلی شنبه 28 خرداد 1390 ساعت 15:31 http://notepad.persianblog.ir

نه! تعریف نکن... من میترسه... اصلاً هم موافق اونایی نیستم که میگن هیجان داره. شاید هم خیلی ترسو ام! نمیدونم!

فیونابانو شنبه 28 خرداد 1390 ساعت 15:38 http://fiona.blogfa.com

نگران نباش به زودی باهم کنارمیاید

عسل شنبه 28 خرداد 1390 ساعت 16:11

من خونه تنهام سر جام قفل شدم نمیدونستم اینقدر بیجنبم ولی خیلی جالبو هیجان انگیز بود
حالا یه چیز من تعریف کنم
زمستون بود که همسر باید پدرشو میبورد یه شهر دیگه پیش یه پزشکه معروف و ۲ روزی نبود
خولاصه منم داشتم با دوستم میحرفیدم تلفونی که بهم گفت واسه غروب یه جا میخوان برن واسه احضار روح و فال و این حرفا این گروه دوستام کلن چیزای هیجان انگیز دوس دارن...منم دیدم همسر نیست چون اگه بود عمرن میذاشت برم بدون اطلاع رفتم باهاشون کلن هیجانو دوست دارم!
بماند که اونجا چهقدر ترسیده بودم
برگشتنی هوا تاریک بود یعنی شب بود اومدم خونه یه سری چیزارو بردارم برگردم خونه ی مامان اینا همین که وارد خونه شدم برقا خاموش بود کلید برقو که زدم فهمیدم برق رفته کورمال کورمال میرفتم سمت اتاق که یهو در اتاق به شدت کوبیده شد منم واسه چند ثانیه قفل شدمو بعد با وحشت پریدم بیرون و کفشاتمو برداشتمو تا بیرون دروازه بدوووو بیرون کفشامو پوشیدمو حتی دروهم کلید نکردم...

وای! چه جراتی داری تو! زمستون؟احضار روح؟؟

افسون شده شنبه 28 خرداد 1390 ساعت 17:04 http://afsoonshodeh.persianblog.ir

منم یه دونه از اینا تو خونه م هست، صبحا که پا میشم می بینم آشپزخونه تمیزه ظرفا شسته ست
مهربونن کاری ندارن

ستایش یکشنبه 29 خرداد 1390 ساعت 08:18 http://setayesh87.blogsky.com

وووووووووی

سارا یکشنبه 29 خرداد 1390 ساعت 08:45

سلام و صبح بخیر خدمت ممو خانومی
خوبی ؟ خوشی ؟ سرحالی ؟
این واسه زدن حاضری بود
میدونم که کار داری و سرتم به حد کافی شلوغه ولی هر روز که میام به وبلاگت سر میزنم دلم می خواد یه چیز جدید نوشته باشی

صبح تو هم بخیر عزیزم...مرسی از این همه لطفی که به من داری و این همه انرژی و انگیزه مثبت!

سارا یکشنبه 29 خرداد 1390 ساعت 10:01

خواهش می کنم ممو خانومی
راستی دیگه از پری کوچولوی رقصان خبری نشد ؟
آخه من ازشون خوشم میاد یعنی یه جورایی بهشون عادت کردم
تو خونمون دو سه تایی بودن ولی اذیت نمی کردن
نمی دونم چه علاقه ای به اتاق من داشتن
بعضو اوقات شیطونی می کردنو وسایلمو برمیداشتن ولی پسشون میدادن
پسر های خوبی بودن
بعضی اوقاتم باهام فیلم تماشا می کردن یا کنارم می موندن تا بخوابم
از وقتی اومدم تهران یه کمی دلم واسشون تنگیده
البته الانم یکی هست که یه خورده شیطنت می کنه ولی نه مثل قبل
واسه همین پرسیدم دیگه چه خبر
ازشون نترس ممو خانومی
کاری باهات ندارن

نه نمی ترسم...!البته فقط همون یکی دوبار بود...دیگه نیست...!انگاری از وبلاگ من خبر داره!!

سارا یکشنبه 29 خرداد 1390 ساعت 10:25

آره دیگه قرن ۲۱ و جن و پریهای مدرنیزه
تما تو خونتونم رقص فلامینگو یا سالسا می کردن
با کلاسن دیگه چه میشه کرد

گوشی یکشنبه 29 خرداد 1390 ساعت 10:28

وووووووووووووووووووی من مردم از وحشت
میگم کوفته هات عجب باحال بودن هااااااااااااااااا

ترس نداره گوشی...نوش جونت!!هوس نکنی یه وقت!

سارا یکشنبه 29 خرداد 1390 ساعت 10:43

ممو خانومی راستی کوفته هاتم خوشگل بودن حتما خوشمزه هم بودن که وقتی یادت اومد چیزی نمونده بود تا عکس بگیری
حالا بچم چشاش چپ میشه و تقصیر شماس

آبانه یکشنبه 29 خرداد 1390 ساعت 11:33 http://abaneh.blogfa.com

بلا نگیری دختر با این کوفته های خوشگل و خوشمزه ت دهنم آب افتاد
نوش جونت فدات شم ..
چه خبر از پریهای کوچمولو ؟ نیومدن دیگه تختتو به هم بریزن ؟

نه دیگه نیومدن دوستم...من نمی تونم واسه ت نظر بزارم!کدات باز نمی شه!!

بانو یکشنبه 29 خرداد 1390 ساعت 12:30 http://mymindowl.persianblog.ir

واییییییییییییی چه کوفته های قلقلی....
نوش جونتون...
با نون سنگگ حسابی می چسبه...

دقیقن با نون سنگک و سبزی خوردن زدیم به بدن!!!

نازلی یکشنبه 29 خرداد 1390 ساعت 14:46 http://darentezarmojeze.blogsky.com/

سلام عزیزم
جالب بود میتونه موضوع یه داستان خوبی بشه.
ولی یه کمی هم ترسناکه برای من این اتفاق نیافتاده گاهی ممکنه که تکرارها باعث بشه که آدم فکر کنه که کاری رو انجام داده من که اینطوری میشم بعضی موقع.
مراقب خودت باش. عزیزم
راستی قسمت سبزی خوردن رو چه خوشگل نوشته بودی.

دزی یکشنبه 29 خرداد 1390 ساعت 16:13

سایا یکشنبه 29 خرداد 1390 ساعت 16:22 http://www.sayaname.blogfa.com

پاتو از تو کف ما در بیاد

سارا دوشنبه 30 خرداد 1390 ساعت 09:58

سلام ممو خانومی
میشه اینقدر رمز دار ننویسی؟
یه چیزی بنویس که منم بتونم بخونمش

برات ایمیلش کردم...رمزو!!

سایا دوشنبه 30 خرداد 1390 ساعت 11:49

من که رمز ندارم چی؟!!!
اصنشم وبم نمیایی؟!!!
اصنشم قهر قهر

واییییییییییی!ازین بلاگفا! ایمیلتو برام بزار!!!بعدشم من تو وبلاگ رمز نمی زارم عزیزم!

سارا دوشنبه 30 خرداد 1390 ساعت 12:06

مرسی ممو خانومی
ولی هنوز چیزی نرسیده
فکر کنم راهزنای نتی وسط راه رمزو دزدیدن

والا زدم!

سارا دوشنبه 30 خرداد 1390 ساعت 12:23

میدونم زدی ممو خانومی
ولی هنوزم هیچی نیومده

آنه دوشنبه 30 خرداد 1390 ساعت 12:47 http://anee.blogfa.com

سلامعلیکم . ما رمز نداریم

ایمیلتو بزار!

سارا دوشنبه 30 خرداد 1390 ساعت 13:12

یه کاری بکن ممو خانومییی
دستم به دامنت
نه الان سر کاری دستم به پاچه شلوارت البته اگه تنگ بود به گوشه سمت چپ مانتوت
یه فکری واسم بکن

دوباره فرستادمش!

فاطمه دوشنبه 30 خرداد 1390 ساعت 13:26 http://yukiko.blogfa.com

هم ترسناکه هم جالب!
فرشته کوچولوی رقاص! اسم قشنگی رو هم انتخاب کردی!

خانم خانما دوشنبه 30 خرداد 1390 ساعت 15:00

خصوصی
عزیزم من جی میلم هک شده
میشه به یاهوم بفرستی؟
بعدش چی کار کنم هک شدم؟؟

اوکی...نمی دونم والا!!

خانم خانما دوشنبه 30 خرداد 1390 ساعت 15:37

ممو من مینویسم "خصوصی" ینی چی؟
ولی خوب شد چیز خاصی تو مسیجم نبود ها

وای!ندیدم به خدا!!!اینقدر که اینجا کار سرم ریختههههههههههههههههههههههه!

سارا دوشنبه 30 خرداد 1390 ساعت 16:41

ممو خانومی
هنوزم هیچی به هیچی
من هنوز در انتظارم

فرستادم...اما فیلد شد!‌هر ۳ بارشم فیلد شد!‌آدرس ایمیلتو چک کن!‌شاید اشتباهه آدرست...

خانم خانما سه‌شنبه 31 خرداد 1390 ساعت 08:55

عزیزم من رمزت رو نگرفتم ها

فرستادم والا!‌دو بار به یاهوت ایمیل زدم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.