عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

The Prince and Me

این فیلم یه کمدی عاشقانه و محصول سال 2004 ه و از روی ورژن  The King & Iمحصول سال 1954 که یک فیلم میوزیکاله ُساخته شده.کارگردان این فیلم خانم مارتا کولیج ه که بعد از 7 سال غیبت طولانی از سینما دوباره به ساختن فیلم مشغول شده و با ساختن این فیلم به سینما برگشته.جولیا استایلز نقش پیج مورگان رو بازی می کنه و لوک مالبی خوشتیپ(خیلی از هنرپیشه های مرد که بلُندن شیتن و نچسب!!اما لوک مالبی با اینکه بوره خیلی بانمکه!!)

نقش ادی،شاهزاده دانمارکی رو.

داستان فیلم روند جذابی داره و بیننده رو یاد داستان معروف سیندرلا می ندازه...البته سیندرلای مدرنیته.شاید اول داستان خیلی اغراق آمیز به نظر بیاد که شاهزاده دانمارک،عاشق یه دختر معمولی بشه!اما با اتفاقات اخیری که تو انگلیس افتاده ،داستانش همچین بیراه هم نیست!کاترین میدلتون،عروس خانواده سلطنتی انگلیس که اخیرا" همه شاهد عروسی با شکوهش بودیم هم یه دختر معمولی از یک طبقه متوسط بود که زن پرنس شد و ممکنه یه روز ملکه بشه...

دیدن این فیلم رو به همه توصیه می کنم چون روحیه تون رو شاد می کنه و یه پیغام داره و اون اینه:

ٍٍٍٍٍEvery girl has got a princess in her But finding your inner princess can be such a royal pain!

طراوت باغ...

این عکسا رو از نیمچه باغی که تو ویلای شمال داریم انداختم...دستپرورده سید خانه!!عاشق پرورش گل و سنبله...!تنش سلامت ایشالا....

فک کنم اینا نسترن صورتی باشن...البته فقط فک کنم هاااااااااااااااا!

رو ادامه مطلب کلیک کنین واسه بقیه تصاویر...

ادامه مطلب ...

متلک اندازون!

به به!‌سیلاممممممممممم...چه خبر مبرا؟؟؟تعطیلات خوش گذشت؟؟برای من که خیلی خوب بود...و یه نفسی تازه کردم...فردا یه سری عکس خوشگل می زارم براتون...

و آما پست امرزو...

من نمی دونم بعضیا از متلک انداختن و کلفت گفتن قد تیر آهن،چه سودی می برن؟می خوان عقده شونو خالی کنن؟یا حال می کنن طرف،ناراحت می شه و به روی خودش نمی آره؟

ابو می گه: حسادته! آخه حسادت به چی؟مگه یه نفر پیشرفت می کنه و بالاتر وای می سته و از خیلی جهات بهتره،آدم نباید خوشحال بشه؟باید ناراحت بشه؟باید با متلک اذیتش کنه؟

واقعا" فلسفه بعضی از حرکات و حرفها رو نمی فهمم...

منم که اصولا" اینجور چیزا رو دیر می درکم!وقتی یارو یه کلفتی بار می کنه،تا 3 ساعت داغم! اصلا" به ذهنم خطور نمی کنه که متلک بوده!بعد از اینکه گذشت تازه ناراحت می شم و از دست گوینده متلک،دلخور می شم...

نمی دونم چرا اینجور موقع ها زبونم قفل می کنه و نمی تونم جواب طرفو بدم!خلاصه اینم یه جورشه دیگه!

No Strings Attached

فیلم بی قید و بند یا همون نو اسیترینگز اتچد،محصول سال 2011 و هالیووده که ژانویه سال 2011 تو کانادا اکران شده.کارگردان این فیلم،ایوان رایتمن ه و بازیگران نقش اول این فیلم رمانس کمدی بامزه،ناتالی پورتمن(با نمک و شیطون خودم) و اشتون کوچر(شوهر 30 ساله دمی مور 45 است!!).نقش این دو تا تو این فیلم خیلی مکمله و هردوشون از نظر ظاهر و شیطنت به هم می آن...چون ناتالی و اشتون هر دو ذاتا" آدمهای فعال و شیطونی هستن...(مطمئنم که برنامه پانکید و که با مجریگری اشتونه و همه شخصیتهای هنری رو سر کار می زاره و دست می ندازتشون،دیده باشین...)این فیلم زیبا و جذاب از آب در اومده و انتخاب بازیگرش عالی بوده...

داستان این فیلم در مورد دو دوسته که مدت زیادیه همدیگه رو می شناسن اما عاشق هم نیستن و می ترسن اگه عاشق هم بشن،رابطه شون خراب بشه و از بین بره!! به خاطر همین با هم قرار می زارن که فقط یه راب*طه فی*زیکی داشته باشن و هرگز عاشق نشن...!

دیدن این فیلم خالی از لطف نیست...کارگردان،ایوان رایتمن معتقده که رابطه زن و مرد هرگز پاک و عاری از عشق و رابطه نخواهد بود و دو دوست معمولی هرگز نمی تونن تا آخرش دوست معمولی باقی بمونن!

اینم یه پیشنهاد فیلمی دیگه...واسه این هفته!

فعلا"...

بعدن نوشت: تاتر آدم برگر رو حتما ببینید...! وقتی بعد از یه روز کاری سنگین،موقعی که سرت اندازه یه کوه سنگینه و تنها چیزی که آرومت می کنه یه دوش آب ولرمه و بعدش نوشیدن یه لیوان شیر خنک تو تختخواب مخملی نرم،به زور ساعت 9 شب بکشوننت تاتر و تا ساعت 12 شب فقط و فقط بخندی!!!از اینکه گوشه دنج خونه ت رو از دست ندادی و کتابتو نخوندی!!پشیمون که نمی شی هیچ!خستگی یه هفته پر کار هم از تنت در می آد...پس از دستش ندید...

دختر رنگ...

هر وقت تابستون می شه من مشکل تیپ و لباس و مانتو پیدا می کنم!

تو کوچه خیابون به این و اون نگاه می کنم ببینم چی پوشیدن و بعد اگه خوشم بیاد ،خودمو تو اون لباس تصور می کنم...

یه روز می شم یه دختر صورتی پوش با روسری و شلوار سفید و صندلای سرخابی...

یه روز خودمو تو یه مانتوی بنفش خوشرنگ با روسری آبی نفتی و کفشای پاشه بلند تصور می کنم...

یه روزم تو ذهنم یه مانتوی نارنجی با کمر تنگ و خوشگل اسموک دوزی شده،پوشیدم و باد داره تو روسری کرمم می پیچه و موهای قهوه ایم رو پریشون می کنه...

یه روز دیگه هم وقتی یه مانتوی سبز سیدی و پر رنگ تن کسی تو پاساژ می بینم که با یه روسری سبز کاهویی ست کرده و داره از این همه رنگ و خنکی لذت می بره و پوست تنش نفس می کشه،حظ می کنم و دلم می خواد همون رنگی لباس بپوشم!!

اما جالب اینجاست که هر دفعه وارد یه مانتو فروشی یا شال فروشی می شم،باز با این همه ایده دنبال یه رنگ می گردم... یه رنگی که هم بهم بیاد و هم خنکم کنه...!

دوباره تو انتخاب رنگ می مونم...

من مشکی و رنگهای تیره رو اونقدر دوست ندارم و همونطور آدمهای تیره رو که همیشه خدا یا تیره می پوشن یا رنگ زندگیشون تیره ست...و اینو خوب می دونم که دختر رنگم و یه مانتوی روشن چقدر می تونه روحیه مو جلا بده و قلبمو به تپش بندازه...

فرداش نوشت:یعنی آدم حالش دیلینگ دیلینگ می کنه وقتی وبلاگ شب آویز رو باز می کنه....پر از رنگهای شاد و رقیقه...هر روز هم یه رنگه... نخونده آدم حالش جا می آد والا!!

کراستینی بادمجون

خوبببببببببببببب!مثل اینکه این کار جدید پر مسوولیت از آشپزیم منو انداخته!!

یه پیش غذای سالم و خوشمزه درست کردم که دستورشو از 101 رسپی آوردم...

هم لذیذه و هم شیک!به درد مهمونیای دوستانه و خونوادگی می خوره و اونقدر خوشمزه ست که مهموناتون سراغ بقیه غذاها نمی رن!!

این پیش غذا رو برای اون هفته که دونه اینا مهمونم بودن ،درست کردم و سید حسابی خوشش اومده بود...

از درست کردنش پشیمون نمی شین...

سفر به رینه(روستایی در قلب جاده هراز)

واییییییییی خدا!!اینقدر سرم شلوغه ها که نمی تونم پلک بزنم...

بریم سر اصل مطلب!دیروزصبح زود ما عازم رینه شدیم...یکی از فامیلامون تو اینجا یه ویلای خوشگل داره...اما ما فقط یه روز فرصت داشتیم که از مناظر و طبیعت لذت ببریم...عجب جایی بود...انگار یه تیکه از بهشتو آورده بودن رو زمین...

حالا می خوام به یک بغل تصویر سبز که روحتونو تازه می کنه مهمونتون کنم...آماده این؟؟پس رو "بقیه ش" کیلیک کنین...

اینجا جاده منتهی به پلوره...

ادامه مطلب ...

چرخ و فلک...

...

 امروز نیستید اما عطر خاطرات کودکیم که لا به لای دفتر شعرهایم می پیچد یاد تو و او را زنده می کند...

یاد تابستانهای رنگی و چرخ و فلکی الوانی که سرم را به دوران می انداخت و با صدای شٌرشٌر آب حوض کوچک آبی میان حیاط آب پاشی شده و مستی گل رزهای صورتی و قرمز در پس زمینه بعدازظهری آفتابی و پر رخوت،می آمیخت و به تن تبدار کوچکم که یک نفس طول کوچه را برای دیدنتان،دویده بود،خنکی و سرزندگی هدیه می کرد...و من خستگی امتحانات خرداد را به خنکی رختخوابها و پشه بندهای بام بلند و پر از ستاره تان می سپردم...

نمی دانید که بودنتان چقدر خوب بود و حال ،نبودنتان کابوسی ست همیشگی که در طول شبهای بلند آذر هم تنهایم نمی گذارند...

این دل من همیشه تنگ می ماند و عکسهای سیاه و سپید قدیمی و آن عکس کوچک کنار آیینه اتاق خوابم را برای تازه شدن دیدارتان،هر روز غروب،در پی چیزی،می کاود و می کاود...

دلم به این خوش است که هر پنجشنبه برایتان خیراتی می دهم و فاتحه ای می خوانم...

دلم به این خوش است که لحظه دیداری هم هست...در پس روزهای فرداهایی دور...در پشت کوههایی که قصر شاه پریان قصه ها،سر در ابرها دارد...

مادربزرگ های افسانه های کهن،مسافران خواب من،شما که روزی مادر بودید و حال دیگر خفته اید،روزتان مبارک...

پینوشت:راستی از آن دنیا وبلاگ مرا می خوانید؟؟یا سایلنت می آیید و سایلنت می روید؟هان؟

از آسمان...

تو هستی اینجا....با من...در حوالی روزهای زندگیم...

می دانم که شاید گاهی اوقات با غرولندهایم سرت را به درد می آورم...

اما همیشه هستی و سراپا گوش...از وراجیهای من خسته نمی شوی حتی؟

یک روز برای گرامیداشت فداکاریها و دستهای تو کم است...می دانی؟

و می دانستی من چه چیز تو را دوستتر می دارم؟عطر آب و پیاز انگشتانت را وقتی که 5 شنبه ها بعدازظهر خسته از کلاس به خانه تو می رسم و تو با همان دستها مرا می بوسی و در آغوش می کشی...

من از زمین می رسم و تو از آسمان برایم سر می رسی و مادری می کنی...

دوست دارم همیشه خودم را لوس کنم و تو نازم را بخری و دل بسوزانی...تو گویی هنوز همان دخترک 10 ساله بازیگوشی هستم که با موهایی پریشان مانند بچه گربه ای بازیگوش در روزی آفتابی و شهریوری در امتداد اتاقهای خانه ات می دوم و از خوشحالی بالا و پایین می پرم...و تو در آغوشم می کشی و با دو انگشت روبان قرمز روی موهایم را سفت می کنی...

همیشه آرزو دارم که اگر روزی مادر شدم،چون تو جاودانی باشم...آخر سبزتر از تو گیاهی در این دنیا نیست...!

ای آیینه فردای من...روزت مبارک...

روز تمام دوستای زن و غیر زن و ماه و گل و سنبلم مبـــــــــــــــــــارک...!100 سال به این سالا!!ببخشید اگه تک تک نمی تونم بهتون تبریک بگم...

پینوشت: این پست ساینا دلم رو اندازه یه زلزله 8 ریشتری لرزوند...

مردها رحمتند؟؟

یکی نیست به من بگه چرا این مردا اندازه یه بچه برای آدم زحمت دارن و کار درست می کنن؟باید یکی در میون دنبالشون باشی و قوانین و مقررات خونه رو بهشون گوشزد کنی؟هاین؟؟

پاتو از رو میز بردار تازه دستمال کشیدم...!سرتو بدزد !!!می خوره تو لوستر!!با پای خیس از حموم نیا بیرون!!دمپایی حمومتو بپوش!وقتی موبایلتو جا گذاشتی...با کفش تو اتاق ندوووووو!!آب می خوری لیوانشو بشور!! می شه؟؟؟

البته من اصلا" منظورم به ابو نیست ها!!