عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

در پس پرده خواب...

خمیازه می کشم و تو تخت صورتی می شینم...بدنم انگار دو روزه که به یه خواب طولانی فرو رفته و داره آرامشو مزه مزه می کنه...

یه کم کش و قوس می دم به خودم...و به ساعت خوشگل بالا سرم نگاه می کنم...هنوز نیم ساعت وقت دارم تا حاضر شم...روی آینه میز توالت 4 تا پروانه بنفش دارن پرواز می کنن...به کجا؟نمی دونم...6 ماهه که دارن به طرف جایی پرواز می کنن ...اما انگاری به آیینه چسبیدن هنوز...

صندلی راحت میز توالت رو پیش می کشم و روش می شینم...صورتم هنوز آرامش خواب رو داره و انگاری یه لایه سفید روشو پوشونده.موهام صاف و بلنده...خیلی وقته زیر قیچی آرایشگر نرفتن و انتهای موج دارشون،کوتاه نشده.

چشمامو می مالم تا خواب ازشون فراری بشه اما نه...انگار باز دوباره دوست دارن بسته بشن و برن به رویای شیرین شب گذشته.رویایی که همه توش بودن...از دونه بزرگ و ابو بگیر تا وبلاگیا  و بقیه...تا روزهای خوب کودکی و ورجه وورجه کردن سر صف و لغز خوندن پشت معلم ریاضی...عجب رویایی بود!

از جا می پرم و تندی خیز بر می دارم سمت آشپزخونه و چایی ساز و روشن می کنم!دلم یه لیوان بزرگ چایی لبسوز و لبدوز می خواد که جلوی منظره بهاری کوه دوست داشتنی نوش کنم.

دیرم شده...وای! می رم طرف دستشویی و شیر آبو که باز می کنم،صدای قطرات آب که به روشویی تمیز و سفید می خوره،آروم روی روحم کشیده می شه.یه مشت آب می پاشم به صورتم و به عکس خیسم تو آیینه می خندم...

جلوی درب اتاق خواب از حفظ خط چشم می کشم...

لباسامو می پوشم اما هر چی می گردم کتونیمو پیدا نمی کنم...فکر می کنم الان ابو رفته تو پارکینگ و منتظر من وایستاده و کفرش در اومده...

اما نه! ابو همینجاست...تو پس زمینه همه این احساسات و عجله ها!تو تمام لحظه های پر دلهره حاضر شدن برای کار...داره از تو اتاق کارش سرک می کشه و منو دید می زنه و می خنده...

-ابو!تو هنوز اینجایی!کتونیام کجان؟

ابو به قهقهه می خنده و می گه: حواست کجاست دختر!!!امروز جمعه ست!کجا پا شدی کفش و کلاه کردی؟؟

یه دفعه یاد تمام لحظه های شیرین و پر هیجان شب پیش که همه فامیل خونه عمه مری جمع بودیم و چقدر سر پانتومیم خندیدیم به سرعت برق از مخیله م رد می شه...

کیفمو پرت می کنم رو مبل و ماگ بزرگ پر از چایی رو بغل می کنم و تا به آخر سر می کشم...


نظرات 26 + ارسال نظر
ستایش شنبه 27 فروردین 1390 ساعت 10:09 http://setayesh87.blogsky.com

دخملی شنبه 27 فروردین 1390 ساعت 10:36

اخی عزیزم . منم گاهی این طوری میشم و زمان رو گم می کنم ... حالا دیگه نخوابیدی بعدش ؟

چرا اتفاقن!!!

آبانه شنبه 27 فروردین 1390 ساعت 10:39 http://abaneh.blogfa.com

ای جونم مموی حواس پرت .... دوست جون چه حالی کردی وقتی فهمیدی جمعه ست ها

روشن شنبه 27 فروردین 1390 ساعت 10:49

خیلییییییییی باحال بود. منم یه چنین اتفاقی برام افتاد

من:مجی شنبه 27 فروردین 1390 ساعت 10:54 http://www.minevisam123.blogfa.com/

آخیش چه خوب تموم شد. دوست داشتم
قربونت برم چقدر مهارت از حفظ خظ چشم کشیدی.
بابا زرنگ ماهر حاذق استاد.
چه خوشگل بود این همه قشنگیهایی که تعریف کردی

عزیزمی...

بهاره شنبه 27 فروردین 1390 ساعت 10:55 http://rouzmaregiha.blogsky.com

عجب سوپرایز دلچسبی گرفتی اول صبح یه روز تعطیل
بعدش دیگه نخوابیدی دوس جون؟ من اگه بودم دوباره شیرجه می رفتم تو رختخواب و میذاشتم دوباره خوابم ببره و ادامه خواب قبلی رو ببینم

چرا گرفتم تخت خسبیدم...

هلیا شنبه 27 فروردین 1390 ساعت 10:55

ای جان قیافه ات واقعا دیدنی بوده . اگه مثل من از روز اول هفته میشمردی و انتظار جمعه رو میکشیدی اشتباه نمیشد بالاخره بی علاقگی به کار یه سودی هم داره

اطلسی شنبه 27 فروردین 1390 ساعت 11:37 http://abie-aram.blogfa.com

تبریک میگم به این ذهن خلاق و مثبت نگرت عزیزم فول انرژی میشم اینجارو که میخونم

خورشید و جمشید شنبه 27 فروردین 1390 ساعت 12:04

ای جانم ه لحظه ای بوده
وای چه باحال خیلی خندیدم از دستت

آنه شنبه 27 فروردین 1390 ساعت 12:40 http://anee.blogfa.com

سلام از قرار خوبه خوبی . خدا رو شکر . میگم ممو تو از کجا این فیلمها رو گیر میاری ؟؟ سفارش اینترنتی یا کلوپ ؟ آخه تو کلوبها از این فیلمها پیدا نمیشه که . یا حداقل طرفای ما نیست از این فیلم ها

نه یه مغازه تو مرکز خرید شهرک غرب

آنه شنبه 27 فروردین 1390 ساعت 12:42 http://anee.blogfa.com

ممو آنه عکستو و ابو رو میخواد براش بفرست

پریسا اُدیسه شنبه 27 فروردین 1390 ساعت 14:28 http://parisaodiseh.persianblog.ir/


آخی عزیزم
حواست نبود جمعه‌س؟؟؟؟؟؟

تچ!

بانو شنبه 27 فروردین 1390 ساعت 14:52 http://mymindowl.persianblog.ir

وقتی بعدش فهمیدی جمعه است حسابی مزه داشت..
حالا امروز من چشمام رو باز کردم فکر کردم جمعه است... .. هر چند فرقی هم نمی کنه... روز جمعه من با روز های هفته ...

می می شنبه 27 فروردین 1390 ساعت 14:57

سلام دوستم . چه خوابی بوده ها حالا وقتی فهمیدی جمعس چه حالی شدی؟؟؟؟

نهال تنهایی شنبه 27 فروردین 1390 ساعت 17:20

اولم هورا

tecton شنبه 27 فروردین 1390 ساعت 20:18 http://S-parlos.blogsky.com

وااااااااااااااااااای کلی خندیدم ولی آخرش!

رونالی یکشنبه 28 فروردین 1390 ساعت 00:04 http://www.haftenevis.blogfa.com

چه حس های قشنگ بکری
اخرش باحاله که فهمیدی قرار نیست بری سرکار!!

سفر خوش گذشت؟؟؟

نیلوفر یکشنبه 28 فروردین 1390 ساعت 08:34 http://www.niloufar700.persianblog.ir

وایی ممو این اتفاق برای منم افتاده. با این تفاوت که وقتی فهمیدم شیرجه رفتم توی تخت و دوباره خوابیدم

این درسته!!!

دزی یکشنبه 28 فروردین 1390 ساعت 13:46

ستاره یکشنبه 28 فروردین 1390 ساعت 13:52 http://www.twolover.com

وای ه حالی میده این جوری خوابیدن

افسون شده یکشنبه 28 فروردین 1390 ساعت 14:07

آخیش... خیالم راحت شد، همش استرس داشتم این همه حس خوابو چجوری می خوای ببری سر کار

بانوی دریا یکشنبه 28 فروردین 1390 ساعت 14:25 http://www.banuyedarya.blogfa.com

سلام
وبلاگ خوبی دارید ایشالله موفق باشید
به من هم یه سر بزنید شاید خوشتون اومد

علی غم زاده یکشنبه 28 فروردین 1390 ساعت 15:42 http://ali-ghamzade.persianblog.ir/

عمریه ساکت و غمگین توی تنهایی نشستم ...
بغض سرد و بی صدامو تو چشای تو شکستم ...
طعم تلخ گریه هامو کسی اینجا نمیدونه ...
چه غریــــبه توی دنیـــــا لحظه های عاشـــقونه...
به هوای چشم خیسم دیگه ابری نمی باره
تو شـــبای خالی من نمی خنده یـــه ســــــــتاره...
جاده ی از تو گذشتن پیش رومه تا همیشه
تو نمونـــدی تــــا ببینی آخر قصـــه چی میشـه...
سایه ای خسته تر از شب و تو با پای پیاده
آخـــر قصـــــه همــــــینه من و تنهــــــایی جاده

[گل][گل]

لیلا یکشنبه 28 فروردین 1390 ساعت 19:10 http://panjarekhuneman.persianblog.ir

جالب بود

مریسام دوشنبه 29 فروردین 1390 ساعت 10:56

وای چه حالی کردی وقتی فهمیدی جمعه هستش

نیکی دوشنبه 29 فروردین 1390 ساعت 14:48

حالا کتونیهات کجا بود؟!!!

تو جاکفشی!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.