عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

دوساله می شویم...

لی لی لی لی لی لی لی لی ....کل بکشیددددددددددددددددد!! چی ؟اونجا اداره س؟

خوب کف بزنین!! اونم نه؟؟

خوب جیغ بزنین!! چی؟صداتون می گیره؟

بابا اصن نمی خواد هیچ کاری بکنین!! فقط نگاه کنین!

خوب...بزارین از اولش براتون بگم...من اول شاعر بودم! در حدود چندین و چند سال شعر می گفتم و این ور و اونور می چاپیدم!

بعدش که با ابو آشنا شدم،شعرام بیشتر شد و بعد یه هو ناغافل ،ته کشید...دوسال پیش 17 مرداد که رفتیم تو سجل همدیگه،بنده این وبلاگو زدم تا ازش در مورد زندگی مشترکم بنویسم...یعنی امروز هم سالگرد سجلی شدن من و ابوئه هم دو سالگی عطری جون! خیلی بعدترش این وبلاگ تبدیل شد به وبلاگ طنز و گه گاه غمنامه های من...

با این عطری جون!من خیلی احساس نزدیکی و راحتی می کنم...مخصوصن با خواننده هام...و کلی بهش می رسم بچه مو...

خلاصه اینکه زندگی من و عطربرنجم امروز دو ساله می شود...

می خواستم یه متن ادبی بگم و حسابی لاو ریخت و پاش کنم که دیدم اعد امروز سرم شلوغه!!

اما زحمت کشیدم و دیشب برنج زعفرونی بار گذاشتم و یه کیک برنجی درست کردم و یه شمع دو هم کوبیدم وسطش!

                                 

کودکیهای من است عطر برنج....

همه رویای من است این گوشه دنج...

گر آمدی و من نبودم روزی ...

شاید که یادگاری بشود چی داداش؟؟ عطربرنج...

گمشده در تاریکی...

نمی دونم چرا جدیدن این اتفاقای عجیب غریب برا ما می افته...

حدود 5 ماه پیش ما یه خط دیگه و در واقع خط دوم از مخابرات خریدیم واسه خونه مون...

این خط دوم،شماره ش زیاد رٌند نیس!اوایل که اصن گوشی نمی زاشتیم براش...چون نیازی نداشتیم.نزدیک 3 ماهه،از وقتی که گوشی براش گذاشتیم،تلفنای عجیب غریبی می شه...

از شرکت سابکو زنگ می زنن می گن:این آخرین اخطاره،بیاین قصد ماشینتونو بدین...

یه خانومی تا حالا چن بار زنگ زده:رویا جون!کجایین؟چن ماهه ازتون خبری نیس!یه خبری از خودتون بدین به ما!کامی رو ببوس...

یه چن بار هم که خونه نبودیم،رو منشی تلفنی صدای یه پیرزنی ضبط شده که خیلی ناراحت می گه:وای...مادر جون! کجایین؟غیب شدین؟روژین کجاس؟

ازون طرف یه صدای جا افتاده مردونه زنگ می زنه و می خواد با یه آقای رح*یمی صحبت کنه...و مطمئنن آقای رحی*می پدر خونواده بوده...

هرچی ابو می گه اشتباه گرفتین،کسی باور نمی کنه و دوباره زنگ می زنن...

من که خیلی گیج شدیم...

ابو: ما این خطو از خود مخابرات خریدیم...یعنی کسی این خطو خریده و پس داده؟

ممو: شاید این شماره مال یه خونواده ای بوده که از اینجا رفتن!

ابو:شایدم یه دفه غیب شدن...چون انگاری این پیرزنه مادربزرگ بچه هاس اما ازشون خبری نداره...مگه می شه آدم به مادر خودش خبر نده که داره کجا می ره!!!

ممو:یه جای قضیه می لنگه...چقدر وحشتناکه...یه جورایی آدم یاد سریال لاست و سوپر نچرال می افته...یا چه می دونم مثلث برمودا...

پینوش:یوهاهاهاهاهاهاها....این خونواده با دو تا بچه در عرض 5 ماه گم شدن...اونم کجا؟تو تاریکی...اونوقت شماره هه اعد باید دس ما بیفته!! منم که عاشق اینجور چیزام !!... 

راستی یاسی جان!این معما راست کار توئه!! چی حدس می زنی؟؟        

   

آی نازنین مریم...

و در آخر، به یاد محمد نوری با اون صدای قوی و زیبا و گام- بالاش،صدایی که تا ابد برای نسل ما و نسلهای بعدی جاودانه می مونه،جان مریم....

محمد نوری چشمانش را بست...

خوابید...

خواب دید در شالیزارهای ایران،سبز و سفید پوشیده ...

و رو به آفتاب ایستاده است...

و بعد مریمش را به خواب دید...

مریم رویاهایش که روزی آرزو می کرد،با او بماند...تا ابد...

حیف که نظیر حنجره و صدای تو دیگر زاده نخواهد شد...نوری جان...

حیف که تو را ندیدند...حیف که سبک و سیره ای که داشتی با خودت آمد و با خودت رفت...

پس

آرام بخواب...آرام آرام...


                                                                                  

و مریم اینجاست برای دانلود...    

جان مریم

Lost

یه چن سالیه،یعنی دقیقن از وقتی من یه کم به خودم اومدم و به اطرافم دقیقتر شدم،اشیا و وسایلی که خیلی دوسشون دارم و برام خیلی عزیزن،گم و گور می شن...کلن من آدم مرتبی هستم و حواسم خیلی جمعه!حافظه م خیلی خوبه و دقیق یادم می آد چیو کجا گذاشتم...

اولاش دونه هی جا به جاشون می کرد،مثلا" گردنبندای منو  از رو میز آرایش ور می داش می زاش تو دراور و قفل می کرد و کلیدشم قورت می داد! یا وقتی یه چیزی می خریدم و کنار می زاشتم و مدتها سراغش نمی رفتم،می دیدم نیست و نابود شده! تو گویی مانند قطره های بخار شده و به هوا رفته است!

ازون موقه هر چی گم می شه می ندازم تقصیر دونه!چون سابقه دار شده!آخه چن دفه دفترچه قصه و شعر منو داده بود به نون خشکی...یا بازی دبرنا و کوله پشتی کوهنوردی مو عیدیه گذاشته بود دم در،کاسه بشقابی ببره تا جا باز شه!

اما اخیرا" از بس که من جیغ و داد کردم،دیگه دس به وسایل من نمی زنه!اما باز اشیای قیمتیم گم می شن!یه لنگه گوشواره طلام که ابو واسه تولدم خریده بود،گردنبند نقره م که خیلی دوسش داشتم و 10 سال بود گردنم بود...یه بلوز خوشگل که واسم کادو آورده بودن و من گذاشته بودم تو مهمونی نوش نوش بپوشمش،انگشتر طلا م و الی آخر...!! البته یکی دوتاشون پیدا شدن! انگشتر طلا م که تو خونه قبلیمون 7 سال پیش پشت تختم گم شد و بعد تو این خونه جدیده تو کیف آرایشم پیدا شد!اونم چه جوری؟زخم و زیلی و کثیف!نگینشم افتاده بود!

حالا جدیدن کتاب گم می کنم! اونم چه کتابی رو! نایابترین و آخرین اثر تکین حمزه لو،نوبت عاشقی!!!که بنده گذاشته بودمش آخر همه بخونم و هر روز که از بغلش رد می شدم،یه حظ غریبی می بردم از نگاه کردن به جلد خوشگل و سبزش!!یکشنبه ای بعد مدتها رفتم سراغ کارتن کتابای نخوندم...هرچی گشتم پیداش نکردم!ای گریه کردم!آی زار زدم من واسه این کتاب!آی نوحه خوندم واسش!دونه می گه:همین دورو براس!پا نداشته که در بره...شاید به کسی دادیش که بخونه!

منم که رو کتابام حساسم شدید!!عمرن یه کتاب نخونده دس کسی بدم!یعنی بفهمم کسی از من امانت گرفته ،دادتش به یکی دیگه،ناخونا و دندونام تیز می شه و بوی خون می پیچه تو دماغم!

خلاصه به قول یکی از دوس جونا اون اسمشو نیاری که اشیای قیمتیمو بر می داشته و بعد یه هو می آورده می زاشته سرجاش عجب کتابخون و فهیم شده یه دفه!!

تا انتهای شب

باد خنکی که به صورتم می خوره،یه کم حالمو جا می آره و سلولای خسته صورتم رو که دارم هن و هن کنون خودمو از سر بالایی جلوی شرکت بالا می کشم،نوازش می کنه...امروز سرحال نیستم!حالم به خودم نیس!امروز دستام شله انگار...نا نداره کیفمو تحمل کنه...هیچ اتفاقی هم نیفتاده...اما همه ش دلم می خواد به یه چیزی بند کنم و هی ناله سر کنم...انگار یکی با دستای کلفت و قویش داره تو دلم رخت می شوره و همچین این رختا رو می سابه که آدم حالت تهوع می گیره...

باد تندتر می شه و تار موهای مشکی مو،پریشون می کنه.به زور این زلفای سرکشم رو می کنم زیر روسری سفیدم.به ندرت پیش می آد که اینطوری باشم...به ندرت پیش می آد که اینقدر الکی به خودم گیر بدم و از این و اون ایراد بگیرم...این تابستونم شوخیش گرفته! وسط مرداد،شده پاییز...گفتیم از گرما خسته شدیم خداجون!اما دیگه اینقدر خنک هم نه!هرچی جای خودش...

اصن هوا یه جورایی غم داره...به خدا! انگار درختا دارن گریه می کنن...انگار ابرا دلشون گرفته و حوصله باریدن ندارن!

هندزفری موبایل ترکیده م،تو گوشمه وصدای گرفته و آسمونی برایان آدامز بعد از شنیدن صدای مارک آنتونی،هارمونی قشنگی با قدمهام داره و یه دسته گنجیشک خاکستری که روی خط افق پرواز می کنن و رنگ کوههای نیمه روشنُ این هماهنگی رو تکمیل می کنه...دسته عینک آفتابیم پشت گوشمو اذیت می کنه،عینکمو بر می دارم...آفتاب کم جون رو چشمام می شینه و بعد پرده اشک نگاهمو تار می کنه...به آسمون نگاه می کنم: خورشید م انگار از تابیدن خسته شده...کاش یه اتفاق خوب بیفته که یه کم حسای خوب منو قلقلک بده...

بعدش با خودم فکر می کنم:مرگ چه رنگیه؟

دله!

یعنی من اون روز  یکشنبه می خواستم با شکم خودمو بندازم رو این میزه و چهارچنگولی برم تو اون ژله شیرینیای نمی دونم مال کجا و چی چی!!

آخه 2 روز بود غذا نخورده بودم واسه همین!!

۵ شنبه ای هم چون دیگه طاقت نداشتم و نمی تونستم خودمو کنترل کنمُ  چهارچنگولی رفتم تو این میزه!یه انگشتم تو اون سالاد میگوئه بود و مچ دست چپم تو اون الویه هه!دخملی جان...دیدی گفتم هوس الویه کردمُ خدا مُراد شیکممو داد!!

برین رو ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

بیش فعال خان!

یه پسر تو فامیل داشتیم که یکی دو ساال از ما کوچیکتر بود و بسیار بسیار بیش فعال بود!موهای بوری داشت و چشاش به قول دونه زرد رنگ بود...یعنی اینقدر روشن بود که به زردی می زد!کلن ما دخترا ازین خیلی بدمون می اومد...چون وحشی بود و خیلی اذیت می کرد...

هر دفعه هم می رفتیم مسافرت،این و خونواده ش رو باربند یا تو صندوق عقبم که شده،سوار می شدن و با ما و فامیلای دیگه می اومدن!!

جریان آلاکلنگ یادتونه؟مسبب کتک خوردن من اون بید!از بس که اون پسرا رو انگولک کرده بود!

هروخ می خواستیم کارت بازی کنیم،می پرید وسط، کارتامونو پاره پوره می کرد...می خواستیم بریم لب دریا ،باهامون می اومد و شن و صدف می ریخت تو حلقمون! می رفتیم جنگل،چوب ور می داش،یه جای دیگه مون می کرد! می خواستیم ناهار بخوریم،پاش تو آبگوشت و کباب وسط سفره بود...می خواستیم کپه مرگمونو بزاریم،می اومد وسط ماها، بالش می ذاشت و مث خرس خروناس می کشید...منچ بازی می کردیم،مهره هامونو بر می داشت و می نداخت تو چاه توالت!!کفشدوزک جمع می کردیم،همه رو لگد می کرد بی تربیت! لامصب هیش کی به گرد پاش نمی رسید و حریفش نمی شد!

یه بار یکی از دخترا اینقده دنبالش کرد تا تو جنگل منگلا و گم و گور شد!!معلوم نبود اون یه وجب بچه به چه جوری اونجاها رو بلد شده بود یه روزه؟

یه دفه تو همین مسافرت ما دخترا ریختیم سرشو و از لجمون مث سگ زدیمش اما به جای اینکه گریه کنه،قهقهه می زد!همچین انگار که داری ماساژش می دی!پوستش کلفت شده بود...شده بود عین کرگدن!شده بود سا*وا*ک صهیونیست!!!

یه چیز دیگه که خیلی لجمونو در می آورد،این رگ گردنش بود که موقه حرف زدن و خندیدن،برجسته می شد!!

خلاصه روز آخر مسافرت که ما از دست این بیش فعال خان،به تنگ اومده بودیم و می خواستیم تو یه فرصت مناسب،حالشو تو شیشه کنیم اساسی،ایشون بعد جمع کردن وسایل،پرید تو ماشین باباش و شورو کرد با در ماشین بازی کردن! چن ثانیه بعد،یه دفه صدای یه نعره جانانه اومد،نگاه کردیم ،دیدیم،بعله! ایشون انگشت شصت پای خودشونو گذاشتن لای درب آهنی ماشین!

بدتون نیاد! خون بود که فواره می زد از پای آقا! هرچی بانداژ می پیچیدن دورش و با دست جلوی خونو می گرفتن،بند نمی اومد که!!ملت ریخته بودن رو سرش و فک می کردن زخم شمشیر خورده که البته از زخم شمشیرم کمتر نبود! خلاصه با باروبندیل تا درمونگاه رفتیم!! و ناخون پای مبارک به ملکوت اعلی پیوست و کشیده شد و بماندکه نعره هایی می زد در حد دایناسورای گوشت خوار عهد مزوزوئیک که ما گوشامونو گرفته بودیم تو کوچه بغلی!!

یه 6 تا آمپول کردن تو کتشو و آروم که شد،ما دخترا همه زدیم زیر خنده!

آی دلمون خنک شد...آی خنک شدیم...انگار پریده بودیم تو آب یخ! از بس که تو مسافرت ما رو اندازه آسفالت خیابون،کوبونده بود!!

نیم ساعت بعد باباش رو دست آوردش بیرون،با همون رنگ و روی سفید مث گچ دیفال و شصت داغون شده اندازه لنگه کفش،تا مارو دید،زبونشو از حلقش تا ته آورد بیرون و چشاشو واسه مون چپ کرد!همچین که خنده رو لب ما خشکید!

دیگه از اون روز،واسه مسافرتای دیگه،پیچوندیمشون!!

این آقای بیش فعال مصیبت،الان ازدواج کرده!! فک کن!ازدواج!!یکی بیاد به من توضیح بده ازدواج با این جانور 2 پای هایپر اکتیو یعنی چی؟                                                           

                                                                                            

I'll be right here waitin 4 U

یه تک آهنگ قدیمی و زیبا و آروم برای ریلکسیشن از برایان آدمزُ خواننده معروف بلوزُ  و صد البته خوش تیپ با یه صدای گرفته و آسمونیُ که تقدیم می شود به شما...

خداییش هر دفه گوش می دم...خوابم می بره یا یه لبخند آروم می شینه رو لبام...از بس که این آهنگ لطیف و آرومه و روح رو نوازش می کنه...شاید به گوش خیلی هاتون آشنا باشه...

روی اسم آهنگ کلیک کنین و بعدشم دانلود!


Wherever you go, whatever you do….

چلانش...

اونقدر چلوندمش و چلوندمش که از نفس افتاد!نمی دونس چرا یه دفه اینطوری شدم؟تعجب کرده بود که چرا این همه دوس داشته شده!که چرا یه دفه بی هیچ دلیلی اینقده با محبت شدم؟چرا هی گوشای بامزه شو می کشم و می پیچونم...

اون هیچی نمی دونس...هیچی...اینم نمی دونس از اینکه از سفر،صحیح و سالم برگشته،چقدر خوشحالم...نمی دونس از اینکه ازون جاده پر پیچ و خم ،اینقدر زود برگشته،چقدر آرومم...که من اون جاده رو دوس ندارم...که اون جاده با اون همه زیبایی و شکوه و غبار ،همیشه کابوس منه...یه کابوس تلخ به رنگ شب...یه کابوس ریز و گنگ...

                                                 

دزدی

هی تو این وبلاگا بازی می کنن،خوب مام تحریک می شیم!!چه کنیم دیگه تابستونه و بیکاری تو خونه! آخه نیس من تازه امتحانای پیش دانشگاهی مدرسه م تموم شده و بیکارم،هی باید بازی کنم...

اگه دزد بودی از این آدما چی می دزدیدی؟

بهاره:گذشتشو .اون ؛را؛ گفتناشو!

گیتی:دیزاین خونشو+ تعهدش تو زندگی رو

خورشید:سیاستشو!

نانازی:چشمای سبزشو

بانو:آرامشش و کتلت گیشنیز و ای دی اس ال خونه شو!!

می می:اون مانتو صورتیشو!!

گوش مروارید:خنده های قشنگشو...

اگه مداد پاک کن داشتی چیو تو این آدما پاک می کردی؟

بهاره:زنگ نزدناشو!

گیتی:اون ۲ سالی رو که فک می کنه دچار انجماد تو زندگیش شده!

خورشید:بزرگ نمایی کردن بیش از حد مسایل رو

نانازی:حساسیتش رو مسایل مختلف رو

بانو:غذاهای چرب و چیلی پختنشو!! خوب ضرر داره بابا!

می می:خلایی که خودش می گه همیشه آزارش می ده و باعث می شه شاکی باشه!

گوشی:نمی دونم شاید زودرنجیشو...

این آدما به نظرت چه رنگین؟

بهاره:سبز سیدی پررنگ با یه عالمه پولک جینگیلی روش

گیتی:کرم روشن روشن با لکه های آبی

خورشید:قرمز جیگری تٌند!

نانازی:سبز کاهویی یا آبی فیروزه ای با یه حاشیه سفید برفی

بانو:لیمویی خوشرنگ و ساده با خطای موازی نارنجی...

می می:سرخابی و صورتی باهم.یه جاهایی پررنگتر با دالبور دالبورای قرمز

گوشی:سفید مخملی....


پینوشت:اینم از این!

و در آخر ممنون از دوستای گلی که هم تو وبلاگ و هم اس ام اسی و تلفنی حالمو پرسیدن و من خوشحالم که این همه دوست با وفا دارم...بهتون افتخار می کنم...