عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

چلانش...

اونقدر چلوندمش و چلوندمش که از نفس افتاد!نمی دونس چرا یه دفه اینطوری شدم؟تعجب کرده بود که چرا این همه دوس داشته شده!که چرا یه دفه بی هیچ دلیلی اینقده با محبت شدم؟چرا هی گوشای بامزه شو می کشم و می پیچونم...

اون هیچی نمی دونس...هیچی...اینم نمی دونس از اینکه از سفر،صحیح و سالم برگشته،چقدر خوشحالم...نمی دونس از اینکه ازون جاده پر پیچ و خم ،اینقدر زود برگشته،چقدر آرومم...که من اون جاده رو دوس ندارم...که اون جاده با اون همه زیبایی و شکوه و غبار ،همیشه کابوس منه...یه کابوس تلخ به رنگ شب...یه کابوس ریز و گنگ...