عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

سگی به اسم پانی

جونم براتون بگه که آق دایی ما  تازگیا یه سگ از نژاد تریر آورده که اسمش پانی ه و ۳ سالشه! ایشون ماده تشریف دارن و خیلی هم لوس و ننر و بی حالن!! یعنی ۵ شنبه که ما اونجا بودیمُ دریغ از یه پارس!دریغ از یه واق واق و زوزه!!دریغ از یه ثانیه پاچه گرفتن!من که این همه عاشق حیوونای آروم و سر به زیرمُ داش حالم از خانومی و با شخصیتی بیش از حد این به هم می خورد!!!

همه ش یا روی سرامیک ولوئه می گه منو بخارونین!یا داره به خیال خودش زمینو می کنه که بره بخوابه!

بچه عطسه که می کنهُ همه چتریاش می ریزه تو صورتش!!انقذه بامزه می شه...

ولی خدا نکنه این سگ همسایه پایینی رو که یه پسر خوشتیپه دو رگه تریر سفید مشکی ست ُببینهُ چنان بی حیا بازی در می آره و سلیطه گری می کنه و جفتکایی می ندازه که آبروی همه رو می بره!

این پسر خوشتیپه هم بیچاره خواجه س!عقیم ش کردن!! تا اینو می بینه روشو می کنه اونور!!و هر چی این یقه پاره می کنه اون محل سگ بهش نمی ده!!

یه سگ همسایه بغلی هم هست که ازین پوزه درازاسُ تا پانی می خواد از در خونه شون رد بشهُ آقا پوزه شو از زیر در می آره بیرون تا عرض اندام کنهُ اما خانوم فقط با بی میلی بو می کشن و رد می شن و هیچ تمایلی نشون نمی دن! از قدیم ندیما گفتن: عشق یکی!یار یکی!سگ م یکی!

در مثل هیچ مناقشه نیستاااااااا اما بعضی وختا شاید شرایط آدما هم همینطوری بشه: یعنی تو یکی رو دوس داشته باشی که شرایطش به تو نخوره و اصلن مال تو نباشه و اسماتون تو سرنوشت همدیگه نوشته نشده باشه... درست مثل این پانی که عاشق یه نامرد خواجه شده و به قول داییم داره کم کم از سگ محلیای اونُ افسردگی می گیره!!

نقدینگی

به دعوت دوستان قرار شد ما هم پایمان را در یک بازی وبلاگی بگذاریم و به صورت جدی ملتو نقد کنیم...ما می خوایم 8 تا رو نقد کنیم!!می شه؟؟

تازه شم اگه این 7 تا منو نقد نکنن،مشغول ذومبه دو قبضه ن و عمرن بتونن قصر در برن!!همه شون دعوتن تا نقدم کنن!این یه بازیه و اونایی که اسمشون در ذیل می آد باید حرف منو گوش کنن و بازی کنن!

ادامه مطلب ...

Insomnia

یعنی من مریض این آهنگم!!

وقتی بهش گوش می دم،انگار دیگه تو این دنیا نیستم...به قول دوس جونم خلسه آوره...خودمو تو یه سالن رقص تصور می کنم که دارم زیر نورای آبی و سفید و سبز رنگ ،ایستاده رو سنگفرش مرمر سفید،با این آهنگ خیلی آروم می رقصم و یه کمی هم هد می زنم...

صدای خواننده ش،گرگ دیوید، مثل ماساری،روح بخش و ملایمه و خود آهنگ نیز!!

بعید می دونم کسی خوشش نیاد!!

اول دانلودش کنین و بعد هم گوش بسپرین به نوای موسیقی که مثل یه نوازش رو سلولای نروتون به آرومی کشیده می شه و دلنوازه...


Insomnia

اینم لیریکسش:برین رو ادامه مطلب!

ادامه مطلب ...

پیتزا آفتابگردون

5 شنبه شب خواستم یه حالی به همه بدم و در نبود دونه،پیتزا درست کنم...

اونم چه نوع پیتزایی!! پیتزای ابتکاری آفتاب گردون!

این خمیرشه!اونقدر خمیرش عالی و نرم شده بود که یه وعده خمیر دیگه با همون اندازه ها برای پیراشکی گوشت درست کردم!(البته خمیرش برای 6 نفر کافیه!)

اینم سٌسش!البته با سرکه سیب خیلی عالی می شه...پیشنهاد می کنم حتمن سسش رو درست کنین و روی خمیر بریزین!

برای بقیه ش رو ادامه مطلب کلیک کنید لوفطن!!

ادامه مطلب ...

باحالی آمارو دارین؟؟

چه جالب!همین الان دیدم! 6 تا 1 با هم! 

آمار 6 تا یکیتو بخورم وبگذر!!


برنج خورده ها:۱۱۱۱۱۱

خلاصه آمار سایت
بازدید امروز: 61
بازدید دیروز: 253
افراد آنلاین: 6
بازدید کل: 80183


فًرزوٌزوٌ

خیلی سال پیش که عمه مری (که این پستو در موردش نوشتم) هنوز مجرد بود و من جزقله بچه بودم ،یه کمد داش زیر یه دراور بزرگ و سفید چوبی که کنار تختش تو دیفال جا سازی شده بود.این کمده دو تا در داش که یه قفل محکم داشت و کلیدش مث کلید صندوقچه اسرار بود این هوااااااااا!...دقیقن این هوا!!

از همون صندوقچه هایی که بوی نفتالین می داد و مادربزرگا 100 سال پیش توش هل و چایی و عکسای سرباز و لختی پختی جوونیشونو می زاشتن و تو وقتی می رفتی سر وقتشون ،برای باز کردنش،دلهره عجیبی می اومد سراغت..انگار که داری تو جنگلای بکر و دس نخورده تاریک آمازون راه می ری و هر لحظه فک می کنی که الانه س یه هیولای ناشناخته بیاد خفتت کنه!

القصه من و نوش نوش و دختر عموم(فرزوزو)،که از همه بچه های فامیل بزرگتر بودیم،خیلی دلمون می خواس بدونیم اون تو چیه که عمه مری،درشو همچین سه قفله کرده و نمی زاره کسی بهش حتی نگاه کنه چه برسه به اینکه طرفش بره!!

یه دفه که عمه مری داش می رفت سروقت کمده،من پشت سرش وایستادم تا ببینم اون تو واقعن چیه!!! عمه درشو که باز کرد،دقیقن منم باهاش دولا شدم تو کمد!تو یه لحظه که دو صدم ثانیه قبل عکس العمل عمه مری(که یه اخم غضبناک بود) رخ داد،دیدم عکس بزرگ داریوش خواننده رو دیوار کمد زل زده به من و یه بوی خوبی از توش اومد که مست شدم...یه بویی شبیه مخلوط گل سرخ و هل و عطر و استون و اینا...

خلاصه یه قسمت از معما حل شده بود و من حریص شده بودم تا بقیه صورت مساله رو حل کنم!

هفته بعدش فک کنم، تعطیلات تابستونی بود و ما خونه حاچ خانوم ناهار مهمون بودیم...من و نوش نوش و فرًرزوٌزوٌ،همگی باهم واسه تعطیلات موندیم خونه حاج خانوم!!

عمه مری یه کم خوابالو بود و ظهرا بعد ناهار همیشه می خوابید!من و نوش نوش هم نامردی نکردیم و رو سر هم سوار شدیم و کلید کمد عمه مری رو از تو پاندول ساعت بزرگه تو اتاق برداشتیم و زدیم به دل کویر! فرزوزو همیشه زیر آب زن بود و خبرچین و لو بده!هی اومد جیغ جیغ کنه که ما در دهنشو گرفتیم و بالاخره در کمده رو باز کردیم!

باورتون نمی شه چی دیدم!یه عالمه لاک خوشرنگ و یه عالمه رٌژ مامانی!با یه عالمه نامه!

من که کلاس دومو تازه تموم کرده بودم و بلد بودم بخونم،اما نوش نوش و فرزوزو هر دو بیسواد و داغون بیدن!من نشستم به خوندن نامه های عاشقونه عمه مری و نوش نوش و فرزوزو هم به مالیدن لاکا و رژای عمه مری به خودشون و در و دیفال!

نامه ها از طرف جناب آقاخان که بعدها شد شوهر عمه گرام،بود!چه شعرایی نوشته بودن!! به به!

خداییش به واسطه همون نومه ها بود که من چش و گوشم باز شد!!

القصه عمه مری که از بوی لاک و استون از خواب پریده بود و فرزوزوی نٌنٌر هم رفته بود بالا سرشو مارو وسط عملیات شناسایی لو داده بود ُاومد بالا سرمون! دیگه خودتون حدس بزنین چی شد!

اونجا شد بود صحرای کربلا ! من گریه کنان بالا سر جنازه خونین نوش نوش ضعف کرده، نشسته بودم به سر و سینه م می کوبیدم!! و  خود فرزوزوی خبرچین هم به دار مجازات آویخته شد!!

کتک نخوردیما! اما اگه واسطه گری حاج خانوم نبود،الان دیگه نه ممویی بود و نه وبلاگی!

و بدین ترتیب، کشف کمد عمه مری یکی از اکتشافات و اتفاقات مهم زندگی بنده بود و تا عمر دارم از یادم نمی ره و جز خاطرات بید زده نگاشته شده...

فراتر از عادت

نمی خوام کلیشه ای بنویسم ...نمی خوام بگم سید جون روزت مبارک...یا چه می دونم 100 سال زنده باشی...یا تو مث کوه می مونی و این حرفا!

تو پست مخصوص دونه براش نوشتم که همیشه مث کوه پشتم بوده و من حصارهای محکم حمایت و گرمای خونواده داشتن رو پشتم خوب حس کردم...

همیشه و همه جا دورادور بوده و هست...همیشه بدون حرف نگرانم بوده ...حتی ...حتی تو اون روزایی که تو بیمارستان با یه لوله بلند و شیشه ای تو رگ دست چپش رو تخت خوابیده بود...

از اینکه همیشه یخچال خونه مون پر بود و هیچ وقت احساس نداشتن نداشتم...از اینکه همیشه کیف مدرسه م پر از دفترای خوشگل بود و پر مدادرنگی،حسش می کردم...

شبا که چراغ مطالعه ش تو اتاق روشن می شد،می دونستم با یه عینک روی بینیش داره کتاب دکتر شریعتی رو می خونه...

وجودش همیشه خونه رو گرم می کرد و با بودنش خونه می شد یه قلعه با دیوارهای محکم...

این روزا تنها دعا و آرزوی من اینه که یه روزی بالاخره تموم نشانه های بیماری تو بدنش معجزه آسا دود بشن...

به امید اون روز ...آمین...

برباد رفته ها

خیلی وختا دلم واسه خیلی وختای دیگه سخت تنگ می شه...

بعضی موقه ها دلم واسه دوران شعر و شاعریم پر می کشه...اون دوران نمی دونم چی تو وجودم بود و چی باعث می شد اون کلمات خاص رو به زبون بیارم یا هر چند ساعت یه بار شوق نوشتن شعر، تمام وجودمو پر کنه و روی کاغذ جاری بشه...

 دیدن یه بچه گربه یا شکوفه های گیلاس و یاسهای بنفشی که از حیاط خونه ها تو کوچه سرک می کشیدن،ذوق منو واسه نوشتن باز می کرد...یعنی همیشه منتظر یه جرقه بودم تا شعر بگم...

چن تاش هم چاپ شد ...اما الان حس می کنم دیگه اون چیزی که باید تو وجودم باشه،دیگه ناپدید شده...دیگه نیست!هرچی بیشتر سعی می کنم،کمتر نتیجه می گیرم...

دیگه ذهن و روحم یاریم نمی کنن...نمی دونم...شایدم دارن اینطوری به مسیر اصلیم هدایتم می کنن و باید دوباره یه ورژن دیگه ای از خودم رو پیدا کنم...

تو دو برهه از زندگیم من حس شعر داشتم...یکی زمان نوجوونی و دانشگاه...یکی هم همین 4 سال پیش...

نمی دونم چم شده...

و خیلی روزا می شه که دلم واسه این وبلاگم خیلی خیلی تنگ می شه و می سوزه...وبلاگی که حالا جای من توش خیلی خالیه و دیگه حتی نظراتشم تایید نمی کنم و حتی هفته ای یه بار بهش سر نمی زنم...

دلم واسه حس اون روزام،حسی که تو تک تک پستایی که گذاشتم،موج می زنه، خیلی خیلی تنگ می شه...

واسه روزهای آب و آیینه و پیراهن تنگ می شه...واسه خواب تو...واسه سایه م...واسه آسمونم و همه پستایی که تو شبها ،شمع جونبخش دلم بود، تنگ می شه...


آسمون من

گوسپند...

این درسته؟نه! می خوام بدونم این درسته؟؟واقعا" این انصافه که ما هرچی بلا می خوایم بیاریم سر این گوسفندا بیاریم؟؟

تو عزا گوسفند می زنیم زمین!تو عروسی جولو پای عروس می کشیمشون! حاجی که از مکه می آد،ریششششش داره،زیر پاش گوسفند بیچاره رو می ترکونن!

تو محرم...ظهر عاشورا،ماه رمضون، هر موقعی که بگی اینا جنازه هاشون وسطه یا به دار و درختا سلاخی شده آویزونن!

یارو نذر می کنه شفا بگیره،باز پای گوسفند مظلومو می کشن وسط...اون یکی می خواد قاچاق کنه،گوسفند قاچاق می کنه...

چن شب پیشام که یک مردک روانی 119 راس گوسفندو فله ای ریخته تو یه کانتینر سرپوشیده و سربسته و اصن به روی خودشم نیاورده که الان تابستونه...اینام موجود زنده ...باید نفس بکشن بی زحمت...تا وسطای راه گازیده با اون کامیون درب داغونش،بعد دیده همه شون بع بع می کنن،پریده بیرون دیده بعله!نصف اون زبون بسته ها جان به جان آفرین تسلیم کردن و نصفه دیگه دارن!! جان به جان آفرین تسلیم می کنن!!اینطور که خودش می گفت بعضیا رو نجات داده و اونای دیگه باد کرد لنگاشون رو به خدا بود!! اونوخ سرپرست دام و تیور اون منطقه می گه:این آقا مجوز نداشته! قاچاق کرده! هیش کی مسئولیت جون اون گوسفندای بیچاره رو به عهده نمی گیره! همه جاخالی میدن!

تورو خدا یه لحظه به چشماشون نیگاه کردین؟دیدین چقدر طفلکیا مظلومن؟یه جورین اصن...

اصن می دونین چیه؟از اولشم تقصیر خدا بود که لحظه سر بریدن حضرت اسماعیل،این گوسفند زبون بسته بدبختو واسه قربونی از آسمون فرستاد!!