عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

برباد رفته ها

خیلی وختا دلم واسه خیلی وختای دیگه سخت تنگ می شه...

بعضی موقه ها دلم واسه دوران شعر و شاعریم پر می کشه...اون دوران نمی دونم چی تو وجودم بود و چی باعث می شد اون کلمات خاص رو به زبون بیارم یا هر چند ساعت یه بار شوق نوشتن شعر، تمام وجودمو پر کنه و روی کاغذ جاری بشه...

 دیدن یه بچه گربه یا شکوفه های گیلاس و یاسهای بنفشی که از حیاط خونه ها تو کوچه سرک می کشیدن،ذوق منو واسه نوشتن باز می کرد...یعنی همیشه منتظر یه جرقه بودم تا شعر بگم...

چن تاش هم چاپ شد ...اما الان حس می کنم دیگه اون چیزی که باید تو وجودم باشه،دیگه ناپدید شده...دیگه نیست!هرچی بیشتر سعی می کنم،کمتر نتیجه می گیرم...

دیگه ذهن و روحم یاریم نمی کنن...نمی دونم...شایدم دارن اینطوری به مسیر اصلیم هدایتم می کنن و باید دوباره یه ورژن دیگه ای از خودم رو پیدا کنم...

تو دو برهه از زندگیم من حس شعر داشتم...یکی زمان نوجوونی و دانشگاه...یکی هم همین 4 سال پیش...

نمی دونم چم شده...

و خیلی روزا می شه که دلم واسه این وبلاگم خیلی خیلی تنگ می شه و می سوزه...وبلاگی که حالا جای من توش خیلی خالیه و دیگه حتی نظراتشم تایید نمی کنم و حتی هفته ای یه بار بهش سر نمی زنم...

دلم واسه حس اون روزام،حسی که تو تک تک پستایی که گذاشتم،موج می زنه، خیلی خیلی تنگ می شه...

واسه روزهای آب و آیینه و پیراهن تنگ می شه...واسه خواب تو...واسه سایه م...واسه آسمونم و همه پستایی که تو شبها ،شمع جونبخش دلم بود، تنگ می شه...


آسمون من

نظرات 17 + ارسال نظر
گوش مروارید چهارشنبه 2 تیر 1389 ساعت 11:17

من همیشه اونو می خونم ولذت می برم ولی خیلی کم نظر میذارم چون صاحب نظر در این حیطه نیستم......

تو که همیشه دوست خوب منی...لطف داری...

گوش مروارید چهارشنبه 2 تیر 1389 ساعت 11:46

وای مردم از خوشی....
اول شده بیدم

باریکککککککککککککککککککککک!! به افتخارش!!

مریم چهارشنبه 2 تیر 1389 ساعت 11:57

سلام عطر برنج عزیز از دیروز دارم همه وبلاگتو می خونم من زیاد با این محیطها و وبلاگ نویسی آشنایی ندارم و نمی دونم چه جوری توش آپ می شن و یا چه جوری با هم دوست می شن و یا چه جوری پس ورد به هم می دن و چرا بعضی چیزا رو ما نمی تونیم ببینیم مثلا من دوست دارم عکس تو رو ابو رو ببینم تا بهتر بتونم تو و ابو رو تصور کنم از متن های طنز تو خیلی خوشم اومده و کلی منو خندوندی وقعا جالب می نویسی وقتی بعضی چیزها رو می خونم از خنده روده بر می شوم و تو محیط کار بلند بلند می خندم بعضی وقتها هم از این اسم ها که استفاده می کنی برای ادما خیلی خوشم می یاد.دوست دارم منم یکی از دوستات باشم.

عزیز دلم...من معمولن عکس نمی زارم...چون جایز نیست...
واسه اینکه بتونی وبلاگ دار بشی...باید ثبت نام کنی و خیلراحت آژ کنی...
حتمن...من به بودن شماها افتخار می کنم عزیزم...

ادیسه چهارشنبه 2 تیر 1389 ساعت 12:17

بازم میشه ممو جونم. سخت نگیر

ایشالا....

VpnServ Team چهارشنبه 2 تیر 1389 ساعت 12:54 http://www.vpnserv.biz

با سلام

هستی چهارشنبه 2 تیر 1389 ساعت 12:57

خانومی چقدر قشنگ و ساده می نویسی به دل آدم می شینه واقعا جزء وبای خاص هستی برای من البته من خواننده خاموشم

ممنونم عزیزم...همیشه روشن باش...

هلیا چهارشنبه 2 تیر 1389 ساعت 13:00

؛گاهی دلم برای خودم تنگ می شود؛ اره؟ اینطوریهاست؟

اوهوم...خیلی خوب فهمیدی...دلم برای خود اون روزام تنگ شده...

سمیرا جوووووووون چهارشنبه 2 تیر 1389 ساعت 13:25 http://baaghali.blogsky.com

من قرار بود امروزم اول بشم .. نشد!
من از دوستان جدید در وب شما هستم......
به نظرم ادما تو هر دوره از زتدگیشون به یه چیزی وابسته هستن .. تو هم حتما الان چیز دیگه رو جای شعر نوشتن و گفتن داری! و جایگزین اون کردی... ( حتما داری )
به نظرم تائید رو از کامنت های اون وبت بر دارووو خودتو زیاد به زحمت ننداز

شاید... این حرف منطقی یه...

غزال چهارشنبه 2 تیر 1389 ساعت 13:58 http://www.journalsara.blogfa.com

سلام میشه منو توی گونی برنجت جا بدی و به نام ژورنال سرا لینکی بعد بهم خبر بدی تا از خجالتت در بیام

حتمن عزیزم...

دنیایی به رنگ یاسی چهارشنبه 2 تیر 1389 ساعت 14:27 http://www.lilacworld.blogfa.com

منم گاهی دلم برای بعد از ظهری هایی که تو خونهمامانم ولو بودم و نه مسئولیتی داشتم و نه چیزی..فقط درحال دیدن فیلم و خوردن و خوابیدن بودم . دلم تنگ میشه. وقتی صدای اذان ظهر از مسجد میومد و رو گاز غذا آماده شده بود.

اخی...چه حس شیرینی....

بهاره چهارشنبه 2 تیر 1389 ساعت 15:36 http://rouzmaregiha.blogsky.com

ممویی برمیگرده اون حس و حال عزیز دلم... فقط شاید چون یه مدت مشغله فکریت زیاد شده اون حس و حالات هم رفتند یه گوشه کنج ذهنت منتظر موندن تا تو دوباره سرت خلوت بشه و بری سراغشون[:S003:
تازشم همین پستت خیلی مخلملی و شیرین بود]

ایشالا دوس جون...

مطبخ رویا چهارشنبه 2 تیر 1389 ساعت 23:09 http://liliangol.blogfa.com

سلام عزیزدلم ..چه شعرهای جالب گفتید ..خیلی لذت بردم ..

ممنونم رویا جان...

بانوی حروفچین پنج‌شنبه 3 تیر 1389 ساعت 23:58 http://typesetlife.persianblog.ir

چرا من تا حالا اونو ندیده بودم؟؟... چقدر هم قشنگ بوده...
خوب دوباره اون حس رو داشته باش... هر چند الان هم داری..

گلبانو جمعه 4 تیر 1389 ساعت 13:18 http://golbanoo-khatoon.blogsky.com

منم همینطور!
بعضی وقتا اشک تو چشام جمع میشه

انشاالله همیشه سلامت باشه...
روز همسرت و پدر مهربونت مبارک...

ممنونم رفیق شفیق!!

آنامونیکا شنبه 5 تیر 1389 ساعت 23:12

من اون یکی بلاگتو ندیده بودماالانم حس اونموقع ها رو داری فقط یکم باورت به خودت کم شده بدشم زندگیت یه کوچولو پر مشغله شده..البته به نظر منه ها...روز همه بابا ها مبارک

شاید عزیزم...

گلبانو یکشنبه 6 تیر 1389 ساعت 00:51

ممو جون عیدت مبارک

مرسی عزیز دلم...گلم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.