عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

spring blossoms

این صحنه تو قلب کویر اونقدر برام جالب و زیبا بود که حیفم اومد ازش براتون فیلم نگیرم...

طبق معمول...

اول دانلودش کنین و بعد با مدیا پلیر ببینینش...

ممکنه کمی طول بکشه...


به رنگ بهار در قلب کویر...

کلیشه...

یه فکری تو ذهنم شکل گرفته که باید اینجا بنویسمش و بعدها اگه وبلاگی بود و وبلاگستانی و وبلاگ نویسی،و اگه آلزایمری نبود و فیلتری و ترکیدگی لوله اینترنتی ،از خوندنش سورپرایز بشم و فکم به خاطر این ذهن خیلی فعالم(!)بیفته رو زانوهام!

به نظر من روند فیلمسازی سینمای هالی*وود داره کلیشه ای و تکراری می شه...

تو اکثر فیلمای اکشنت(!) می بینی یه سری دارن یه سری دیگه رو بی دلیل درب داغون می کنن،بعدش اون یه سری که درب داغون شدن،می زنن اون سری ای که سالم موندنو می ترکونن و انتقام می گیرن!این وسط هم جلوه های ویژه خودشو می ندازه وسط و یه دفه وسط فیلم زمین نصف می شه،ماشینا بال در می آرن،اهرام ثلاثه مصر دهن وا می کنه!

تو بقیه فیلما که یه مقوله ش رومانس پروانه ای(!) باشه،یارو سر زنه رو شیره می ماله با اون یکی می ره،زنه چونه یارو رو می چسبونه به طاق و بعد حامله می شه،یارو حامله...نه!ببخشید زنه می ره دنبال یکی دیگه و بعد 100 سال یارو می آد سراغش و می گه ...ه خوردم!!بعدشم تازه این فیلمه تو جشنواره های دنیا، 5 تا ببر طلایی و 6 تا کٍرم نقره ای و 7 تا دایناسور گٍلی جاییزه می آره!

در ضمن هنر پیشه ها هم دارن تکراری می شن...مثلا" وقتی تو یه فیلمی تو اولین سکانسش،"برد پیت" با لباس ملوانی و کلاه سفیدی که تا روی پیشونی پایین کشیده شده و چشمای آبیش از زیر لبه کلاهش،برق می زنه،از پله تو ایستگاه قطار می آد پایین،در عرض دو ثانیه می فهمی که داستان مال جنگ بین آم*ریکا و ژاپن در دهه چهله و الانه س که آنجلینا جولی با یه کلاه لبه دار گل دار و کت و دامن خوش دوخت که هیکل قلمیشو قاب گرفته،بپره تو بغلشو دٍ بب..وس !اینجوری داستان کاملا" لو می ره!

یا وقتی ؛کیت وینسلت؛ اولش با یه لباس خنزل پنزلی از یه کوچه باریک و تاریک رد می شه تا به خونه ش که طبقه آخر یه ساختمون نمور و داغونهُ برسه و بعد یه هویی می بینه یه پسر ۱۶-۱۷ ساله به در خونه ش آویزونهُ خوب معلومه آخرش به کجاها کشیده می شه!!!

تازگیا این خواننده های رپ م ریختن تو فیلمای یو اس!"بیانسه" تو یه فیلم رومانس در حالیکه با یارو تو باره و حرف می زنه،داره هد می زنه!جنیفر لوپز تو یه فیلم پلیسی جنایی ،داره وسط جمع پلیسا،دور صندلی می رقصه!

از حق نگذریم فیلمایی مثل توآلایتTwilight،از نظر موضوعی بهترن و هنرپیشه ها هم تکراری نیستن اما موضوع دستمالی شده و نخ نماس...

اون موقه ها که خیلی فینگیلی بودم و هنوز "برد پیت" و "کوین کاستنر" و "جان تراولتا" رو درست و حسابی نمی شناختم،عشق می کردم که همون اول فیلم باید دنبال هنرپیشه اصلی بگردم و موضوع داستان همچین زیاد گرفتنی(قابل فهم) نیس و تازه آخر فیلم می فهمیدم که مثلا" کوین کاستنر اون زنه که با سرخپوستا تو کوچه خیابونا می دوئه،رو می خواد!!

یا وقتی جان تراولتا با یه دختر خوشگل می ره پارتی و به اون یکی خانومه با دامن کوتاه چشمک می زنه،یعنی اون رقاصه هه روی سن رو می خواد نه این دو تا رو!

دلم یه فیلم هنری حسابی می خواد،با یه عالمه نابازیگر خفن که نفهمی توش کی به کیه و خودت تشخیص بدی نقش اول کیه!!تمش نه سرکاری باشه نه لوس و چندش آور!

فیلم نوش:اینا فقط حسایی بود که این چن وقته از دیدن فیلما بهم دس داده بود و صد البته که نقد نبود!!به جون خودم!

                                                                       

خواندی...خواندمت

به من گفتی بخوان...خواندم به نام خدایم در دستهای تو...هجی کردم موسیقی زندگی را...

تمام آرزوهای خوش زمین تقدیم تو باد...

تو که با حضورت در روز دلهره آور اول مهرُ  آب را با گچ سپید پای آن تخته سبز نوشتی و یاد دادی که  روشنایی ست...

بابا نوشتی و گفتی که سایه سر است و انار شادی آور ترین میوه بهشتی ست...

نان هستی ست و مادر واژه ای است ابدی ...

حال دستهایت را ندارم...گچ تخته سیاهت دیگر نیست...اما نمره های بیست تو هنوز پای آن دفتر سیمی به رنگ خواب ُ کهنه ام می درخشد...

امروز به یادت می خوانم...به یاد تویی که ۷ سالگی و معلمیت از دست رفته ام را مدیون توام...

پینوشت:تقدیم به س*تاره ا*حم*دین ُ معلم کلاس اول دبستانم که نمی دانم امروز در کجای این کره خاکی ست..

دوشیزگی...

زمان:شونصد سال پیش وقتی ممو 18 ساله بود و تازه سال اول دانشگاه بود!!(به خدا اگه سندو سالمو بپرسین نمی زارم از پل صراط رد شین!!)

مکان:آشپزخونه، سر دیگ چایی

کیا:من و نوش نوش

نوش نوش:اگه جرات داری،اون ظرف فلفلو خالی کن تو فنجونش!!

ممو:می ریزم!حالا می بینی!


2 ساعت بعد


موقعیت:خواستگاری از ممو

خواستگار کیه؟یه دکتر که تازه تخصص اورولوژی قبول شده و خیلی هم شیک و با کلاسه!!

حالا اینجارو داشته باشین که به جای ممو ،سید چایی می آره و تعارف می کنه!(بعدش حرف درس شده بود که:وا؟مگه پدر عروسم چایی می آره؟عروس چی کاره س پس؟ همینجا بگم که بنده اصن از چایی بردن و آوردن و دولا شدن جلوی خواستگار و کرشمه اومدن تو چشاش واسه دلبری،هیچ خوشم نمی اومد!!)

بعد مستقر شدن سید روی صندلی و خنک شدن فنجونای چایی،همونطور که دونه قٌلٌپ اول چایی رو می ره بالا،قیافه ش کبود می شه!

دونه یه سٌقٌلمه می زنه تو پهلوی ممو:این چرا این مزه ایه دختر؟

ممو:هاین؟؟...هیچی!!...آهان!! وای!فلفل ریختم توش!می خواستم بشورمش!یادم رفت!

دونه:خدا بگم چی کارت نکنه!...این چه کاری بود؟خدا رحم کرد فنجونه گیر من افتاد!!

مموی ریسه رفته می دوئه تو اتاق و رو پاهای نوش نوش از خنده زمینو چنگ می زنه!

دٌکی:چی شد ممو خانوم؟

ممو :هیچی!شوما اصن خودتو ناراحن نکن!

ممو تو دلش:هیچی!فقط شانست این دفه عوضی، در همسایه بغلی رو نزد!!

                  

دنیای وارونه...

دنیای وارونه...اینو خوب می دونه...منه دیوونه تو رو دوس دارم...

من سعید مدرس رو خیلی دوس می دارم...

آلبوم جدیدشو هیچ کجا پیدا نکردم!

ای هوارررررررررررررررررررررررر!بابا کمک کنین خووووووو!

یعنی بین این 200 و300 تا خواننده ای که این وبگذر ننه مرده برای عطر برنج می زنه،هیش کی پیدا نمی شه که به من یه لینک دانلود آهنگ "تو رو اشتباهی گرفتم" با صدای سعید مدرس رو معرفی کنه یا بهم بگه چه خاکی به سرم کنم که آلبومشو پیدا کنم؟می تونین لینک دانلود برام بزارین آیا؟

پینوش:هم اکنون نیازمند یاری برنجیتان هستیم!!

از کی چی یاد گرفتم؟

می دونین... این روزا دارم به خیلی چیزا فک می کنم...

به اینکه تو این چن سال اخیر چقدر رشد کردم و به چه چیزایی رسیدم و چقدر به دانسته ها و روش زندگیم اضافه شده و اینکه چی بیشتر روم تاثیر گذاشته و از کی چی یاد گرفتم.

از دونه و سید که خیلی چیزا یاد گرفتم!!!اما چیزهای جدیدترو از خیلی های دیگه غیر خونواده یاد گرفتم که در ذیل می آرمشون:

از ابو خان یاد گرفتم که زیاد حساس نباشم و واسه هر چیز بیخودی خودمو درگیر نکنم و خیلی زود از کنار مسایل و کسایی که یه اپسیلون تو زندگیم تاثیر ندارن،بگذرم و واسه اعصاب خودم ارزش قایل باشم.

از بهاره دوس جون یاد گرفتم که گذشت چیز خوبیه و اگه اول تو ببخشی،رها می شی و آزاد...آزادٍ آزاد...

از یاسی عزیز(دنیایی به رنگ یاسی)،یاد گرفتم که صرف اینکه یه آرزو محاله، نباید ازش دس کشید،چون ممکنه یه روزی،یه شبی ،تو یه جایی،تو آینده ای نه چندان دور بهش برسی...

از بانو هم یاد گرفتم که آرامش رو سرلوحه زندگی خودم قرار بدم و همیشه نیمه پر لیوانو ببینم...

از خیلی از دوستای دیگه مم خیلی چیزای دیگه یاد گرفتم که الان تو حوصله این پست نمی گنجه!

از خودمم یاد گرفتم که وقتی از یکی ناراحنم!فردا صب به جای قیافه گرفتن و کف گرگی زدن تو صورت طرف،برم تو شیکمشو بهش بگم: سامبولی ملیکم!!!من غلط بکنم از شما ناراحن باشم!این صورت من و اینم دس شما!اصن بیا بزن تو گوش من!تورو خدا تعارف نکنی ها!

چی چی نوشت:فک کنم این شد یه بازی وبلاگی!!نه؟پس همه دعوتین تا بازی کنین!

بعدن نوشت2:اونقدر مغرور نیستم که بخوام منبع دانسته هامو قایم کنم!!

ژله رنگین کمان...

اینم ژله رنگین کمان به سفارش خودم و دونه و ابو!!

اگه برای درست کردنش از فریزر استفاده کنین،زودتر حاضر می شه...

باز هم از لینک مطبخ رویا جان  درستش کردم!

نادعلی

مکان:مهمونی فامیلی

کی:نوش نوش

در حال: گشتن کیفش واسه پیدا کردن بادبزن

چی می شه؟ دعای نادعلی نوش نوش از کیفش می افته بیرون!(حالا بیکار بودی تو کیف مهمونیت نادعلی بزاری نوش نوشی که حرف دراز کنن برات این هوا؟؟)

زن فامیل شوهر نوش نوش که هم سن و سال خود نوش نوشه:وا؟نوش نوش جان!نادعلی داری تو کیفت؟

نوش نوش:آره! چطور مگه؟

زن فامیل:خوب همینا رو خوندی که حامی اومد گرفتت دیگه!

نوش نوش:یادت نمی آد؟از تو گرفتمش دیگه!همون دعاییه که تو هم واسه قبضه کردن سیبیل خان خونده بودی دیگه!

نوشتم...نوشت...

همونطور پای پیاده،رو یه جفت کتونی نرم و سفید،با یه کیف سفید کتون که بندشو تو دستم می چلوندم،سعی می کردم،اون ته ته های حرفاش و صداش،یه ردی از بچگی هامون پیدا کنم...از صدای حرف زدنش که کلماتشو می کشید...

گفت همون اوایل بعد دیپلم پدر نازنینش که همشهری بابابزرگی من بود،فوت شده...

گفت 2 ساله که جدا شده...گفت شوهرش دست به زن داشته و کتکش می زده...بینیشو شکسته...گفت روزهای 26 سالگیش رو تو راهروهای باریک و بلند و خاکستری دادگاه،گم کرده...

گفت مامانش از روزی که طلاق گرفته،دیگه رو پا نیس...داغون شده...

گفت محل کارش دم خونه قبلی ماس...هر دفه که از اونجا رد می شه،یاد من می افته...

گفتم اگه من بودم،نمی ذاشتم اینطوری بشه...گفتم اگه من بودم شاید الان دنیا براش طور دیگه ای بود...

خونه ش دیگه بالای کوچه خونه قبلی ما نیس!!خونه ش الان خیابون بالای محل الانه ماس!

به خونه که رسیدم نفهمیدم چطوری این همه خیابون و درختا رو رد کردم...

چشمام باز نمی شد...انگار پلکام سنگین شده بودن و با تمام قدرت خودشونو می کشیدن رو نیم کره چشام...اما قلبم سبک بود...سبک سبک...

شاید این همون چیزی بود که سالها به دنبالش می گشتم...شاید این همون پر شدن گوشه کوچیکی بود که فک می کردم یه جا اون زیر فاصله رگها و قلبم،هرگز پر نمی شه...

حالا پٌر پٌرم...

پس می خوابم...

خوابی عمیق و بی رویا...

خانه دوست کجاست؟

خیلی ناگهانی کامنت نازی رو دیدم...گفت ازش خبر داره...گفت پارسال که اومده بود ایران،باهاش هر روز می رفته پیاده روی...ایمیلشو بهم داد...اما گفت که زیاد به نت دسترسی نداره و شاید ایمیلمو زود نبینه و طول بکشه جواب بده...

بهش ایمیل زدم...همین امروز...نوشتم خیلی دلم براش تنگ شده...نوشتم سٌلی باعث جدایی ما شد...ایشالا یاتاقان بگیره!!

جواب داد...همین امروز...نوشت: یه عالمه حرف داره باهام بهش زنگ بزنم...خیلی منتظرمه...

اسمشو تغییر داده...هیچ وقت از اسمش خوشش نمی اومد...به همه می گفت:اسممو کامل صدا نزنین!بدم می آد...

صمیمص ترین دوست دوران کودکی من...اکی،حالا پیدا شده...نمی دونم از کجا؟اما پیدا شده....

خود به خود حسم کشیده می شه به روزهای دور...روزهای آب و آیینه...

روزهای دیرین سرسره ای...

بهار کاغذی با یه عالمه رنگهای کاهویی و هویجی و گوجه ای...

ساندویچ تخم مرغ و کالباس و خیارشور و گوجه فرنگی...

دوره های بچگونه تو خونه هامون و هرهر و کرکر سر سکندری خوردن پسر همسایه تو حیاط رو به رو...

تا کمر دولا شدن از روی پشت بوم ما و زیر آسمون خدا کوچ پرستوهای شهریوری رو نظاره کردن...

دنیایی پررنگ و رنگین کمونی...

بوی راهنمایی..بوی عطر خوش معلم ریاضی و امتحانهای آخر خرداد...

بوی خنگ بازیاش تو زبان یاد گرفتن...و حس دوس داشتن کشکیش به پسر همسایه بغل دستی...

اردوی منظریه و آویزون شدن از درختای گردو و تو سری خوردن از ناظم سبزه ی ترشیده مون!!

می خوام برم بهش زنگ بزنم...

اما اشکام همینطور دونه دونه سرازیر می شن...نمی تونم کنترلشون کنم و هی راه می گیرن رو صورتم و از چونه و گونه م سر می خورن پایین و تلپی می چکن رو رو روسریم...

خیلی زود گذشت...اونقدر زود که نفهمیدیم ثانیه های خوش مثل باد از تو فاصله می گیرن...

خونه ش کجاس الان؟بعد 15 سال ...هنوز بالای محل قبلی ما،تو یه خونه با تراس باز و رو به خورشید،لابه لای درختای افرا و چنار می شینن...شاید.. نمی دونم...