عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

خواب بی دونه برنج...

اینو ازین جهت اینجا می نویسم که تا عمر دارم یادم نره:

4شنبه شب بود.خواب بودم، خواب خواب.تازه از حموم اومده بودم  و روی تخت ولو شده بودم. یه دفه حس کردم  چن نفر اونطرفتر دارن در مورد جشن من حرف می زنن.من از حرفاشون ناراحت شدم در مورد آرایشم.

یه لحظه حس کردم حاج خانوم(مادربزرگ پدریم) بغلم کرد و گف:تو جشنت خیلی خوشگل شده بودی عزیزم.ناراحت نشو!بعد رو به اونا کرد و گف: می شنوه ناراحت می شه! یواشتر!! من زدم زیر گریه.گفتم:هیش کدوم از مادربرزگام تو جشن من نبودن!

بعد حاج آقا(پدربزرگ پدریم) و دیدم روی تخت با لباس سفید نشسته .می دونسم که مرده. .بهش گفتم حاج آقا خوبی؟؟ جواب نداد.صورتشو بوسیدم و بغلش کردم.باز پرسیدم:حاج آقا ! اون دنیا چطوریه؟ گف: خیلی خوبه! خیلی خوب! بهتر از اینجاس!

از خواب پریدم.باورم نمی شد اینقدر بهم نزدیک باشن بعد این همه سال! انگار همون ثانیه دیده بودمشون و هنوز وجودشونو حس می کردم.انگاری هردو لبه تختم  نشسه بودن و نیگام می کردن.

2 ثانیه بعد زدم زیر گریه.

پینوشت:

شرمنده ازینکه این بار اینجوری می نویسم.گونی دونه برنجا رو می بندم تا کسی مجبور نشه زورکی کامنت بزاره