عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

کاغذ دیواری

نازنینم...

همین چند وقت پیش که در آن مغازه دکوراسیون شیک،با ذوق و شوق کاتالوگها و بروشورها را ورق می زدم تا برای اتاقت،بهترین رنگ و طرح را انتخاب کنم،دخترک شش ساله زیبایی را دیدم که موهای بلوطی رنگ و لختش را دم موشی بسته بود و همراه مادر و مادربزرگش،برای خرید آمده بود...

بازوی دخترک نمی دانم به کجا گرفت که زخمی شد و دو لکه بزرگ خون روی آن نقش بست! مادر اما سرگرم کاتالوگها بود و با مادرش می خندید... دخترک از درد می سوخت اما مادرش در جوابش که دستمال کاغذی می خواست،یک نه ی بزرگ و بلند گفت!

می دانی؟یک لحظه قلبم تهی شد!از تو خالی شد!

آیینه را برداشتم و به خود نگریستم...آیا من هم آینده همان مادر بودم؟

یعنی روزی می آید که من دیگر از داشتنت به خود نبالم و آنقدر دوستت نداشته باشم که بی اعتنا از کنارت بگذرم؟

یعنی آنقدر بی رحم می شوم که به تمام معصومیتت یک "نه" ی بلند بگویم و مشغول دغدغه های زندگی شوم؟

یعنی می شود که من آنقدر غرق روزمرگی شوم و دیگر تو را و حسهای تو را، نبینم؟

نمی دانم!نمی دانم!

اما آن روز از روزی که بیرحم شوم،صدها بار ترسیدم...

پینوشت:و لینک پست قابلمه های نشسته در لینک زن.

خدانوشت:خدایا شکرت...هنوز هم هستی...اینبار از خوشحالی لرزیدم...

یکشنبه ها

باز یکشنبه شد و من باید برایت بنویسم...

آن روزها هرگز یکشنبه ها را دوست نمی داشتم چون شلوغ بود و پر کار! اما حالا به خاطر تو باید بدترین چیزها را هم دوست بدارم.

باز ذهن من به دنیایی کشیده می شود که جدا از این دنیای فانی ست و از ازل سرشته شده...

باز هم باید عکس کوچکت را زیر مطلبم آپلود کنم تا بعدها بدانم در این تاریخ چقدر رشد کرده بودی و میزان غلت خوردنت در شکم من چقدر بوده و تو کجای آن دنیای ازلی ایستاده بودی...

می دانی؟امروز دلم برایت تنگ است.امروز اولین روزی ست که حس می کنم،دلم می خواهد صورتت را ببینم و موهای کرک مانندت را زیر انگشتانم لمس کنم.

امروز هوای دستان مشت شده و نرمت به سرم زده...دیشب شیشه  آب میوه خوری ات را برداشتم و به آن زل زدم! یعنی واقعا این تو هستی که می خواهی بیایی و از همین شیشه آبمیوه بخوری؟بعضی وقتها باورت نمی کنم!

شاید هر زن بارداری که برای اولین بار جنینی را در شکمش حس می کند،هم باور نکند!

شاید وقتی که بیایی،همه چیز باورپذیر و واقعی شود...

شاید هم وقتی باورت کنم،دیگر برایت ننویسم!

اما نه!

وقتی خوب فکر می کنم،می بینم عاشقانه های من برای تو تمامی نخواهد داشت...

پینوشت:لرزیدم...خدا نصیب هیچ کس نکنه...

کودک نرم و نازک...

کودک نرم و نازکم...

نمی دانستم آنقدر قوی شده ای که می توانی آی پد کوچک مرا جا به جا کنی...

چند شب پیش وقتی آن را برای ثانیه ای روی شکمم گذاشتم تا روی مبل جا به جا شوم،چنان ضربه ای به آن زدی که آی پد بالا پرید!!

نمی دانم این ضربه از کجا بود؟از پاهای تو یا از دستهای نرم و نازکت؟

آنقدر خوشم آمد که به قهقهه خندیدم...بلند...بلند...آخر نمی دانستم آنقدر قلدر شده ای که طاقت یک فشار کوچک را هم نداری!

با این حرکتت من زندگی کردم دخترم...

چون به من فهماندی،می توانی حقت را ازین دنیا بگیری...

همین دنیایی که گاهی وقتها آفتابی ست و نورش چشمانت را می زند و گاهی اوقات تاریک و سرد و سنگ است...

دوستت دارم...می دانی چقدر؟

صدها بار بیشتر از همین دنیایی که تو بی صبرانه منتظری تا واردش شوی...

از آسمان

جوجه برنج نازنینم...

تو امروز کامل می شوی،می توانی چشمانت را باز و بسته کنی،بخندی و بخوابی و بعد بیدار شوی.

صبحها تو مرا از خواب ناز بیدار می کنی و نیم روز که می شود،دوباره خواب تو را در خود فرو می کشد.

بعدازظهرها دست و پا می زنی و شبها دوباره همراه من به خواب فرو می روی.

حال تو یک انسان کاملی و اگر امروز به دنیا بیایی،برای همیشه زنده می مانی.

دیشب برای اولین بار پدرت،ضربه های ارام و گرم تو را زیر انگشتانش حس کرد و چشمانش پر از اشک شد.

می دانی؟او هنوز باور نمی کند که پدر شده و تو باید در آن اتاق رنگ شده و تمیز بیارامی...

هنوز وقتی شیون کودکی را می شنود،اشک در چشمانش می نشیند و می گوید:ای جان من!دخترک منم اینطوری گریه می کنه؟دوستش دارم...

نمی دانم این حس چیست؟اما هر چه که هست آنقدر آسمانی ست که او هنوز باورش ندارد و خوب می داند که شاید دیگر در تمام عمرش تکرار نشود...

شهزاده ای زرین کمر!!

دیشب به خواب وقت سحر...

شهزاده ای زرین کمر...

می رفت و آتش به دلم...

می زد نگاهش...

...

دخترکم زیاد به این شعر دل نسپار و جدیش نگیر!

که این شعر مصداق خوبی برای عاشق شدن نیست!

چون عاشق شدن یک چیز است و تحمل مسایل پشت پرده اش یک چیز دیگر!

بدان که همین شهزاده زرین کمری که با اسب سفید یا همان سانتافه یا هر چیز دیگری که به دنبالت می آید،مادری دارد که وقتی خوبیها و زیباییهای تو را می بیند،وقتی می بیند حتی ذره ای از عوارض و ورمهای معمول دوران بارداری در تو بروز نکرده است و بر عکس پوستت شفافتر شده و چشمانت درخشانتر و خودت هم بشاشتر شده ای! ،از حسادت کبود می شود و دهانش را که باز می کند،از آن آتش می بارد!!بسان اژدهایی که چند سالی در غار زندگی می کرده و حال آن روی سیاه خودش را نشان داده و بیرون آمده و با هر کلمه سیلی از گدازه های گداخته را به طرفت روانه می سازد و بعد خوش و خرم به کناری می خزد و جلز و ولز کردن تو را نظاره می کند!

عزیز دلم...همیشه هر گلی خاری به همراه خودش دارد.خاری که شاید نازک و شاید برخی اوقات کوتاه و کلفت باشد و آنچنان در دست تو بخلد و اذیتت کند که گل را هم به کناری پرتاب کنی و از خیر چیدنش بگذری...

اما به خاطر داشته باش که نه می توانی آن گل را بچینی،نه می توانی از خیر آن بگذری...

مطمئن باش،که بین دو راهی عجیبی دست و پا خواهی زد و فقط اراده و تصمیم درست و عشق است که تو را از این کوره راه سخت و پر فراز و نشیب،به سرمنزل مقصود می رساند.

همیشه در کنار هر خوشبختی ای،غم کوچکی نهفته است که روزی بروز خواهد کرد و تو را به بازی خواهد گرفت!

حال تو می توانی به بازی گرفته شوی، و یا این غم را به بازی بگیری و بعد به کناری بیندازیش تا دیگر جرات تاختن به قلب کوچک و پاک تو را نداشته باشد!

این دنیا گر چه خیلی زیبا و تحسین برانگیز است اما همیشگی نیست!گاهی آنقدر تو را می رنجاند که تا مدتها نتوانی به خوبیهایش بیاندیشی و دوباره از نو باورش کنی...

این روزها برایت از تار و پود زندگی ای می نویسم که شاید همیشه بر وفق مراد تو نباشد! تا بعدها اگر نبودم،بخوانی و بدانی که همیشه در خلال مشکلاتت به فکرت بوده ام و دوستت داشته ام!

بعدا نوشت:نمی دونستم با این پست،داغ دل خیلیها تازه می شه و چشماشون تر! شرمنده دوستان...

سبز و لیمویی

عزیزکم...

من هرگز و هرگز این روزهای طولانی و گرم انتظار با طعم تابستان را از یاد نمی برم...

روزهایی که به رنگ سبز و لیمویی ست و شاید هر بار که باز می گردم و می خوانمشان،از شادی لبریز شوم...

شاید دیگر نتوانم به عشق این روزها که جور دیگری ست و با تمام عشقها متفاوت است،برسم و از شوق بخندم.

دونفره هایی که شاید دیگر هرگز تکرار نشوند...

  ادامه مطلب ...

تو را می بینم...

تو را می بینم که بر کتفم آرمیده ای و دو لپ آویزانت روی شانه هایم افتاده...

لبهایت کوچک و نرم و صورتی ست مثل شکوفه های گیلاس...

شاید به خاطر بی خوابی شب قبلم و شیونهای شب قبلت،اندکی خسته و عصبانی باشم.

اما باز هم به همان حسی که تو در من بر می انگیزی،راضیم.

همان حسی که ناباورانه،امروز،فهمیدمش...

هیچ کس!

می دانم حساس شده ام...

آخر دیروز به خاطر آنکه آن پیرمرد خودخواه تو را نادیده گرفت،به راحتی شکستم و های های گریه کردم...

اما هیچ کس نمی داند!

هیچ کس جز من و تو و خدا...

تو هم آمدی،به هیچ کس چیزی نگو!

سرهمی کوچک سایز صفر!

موجود 30 سانتی ام!می دانم که در این گرما هلاک می شوی وقتی به سر کار می روم و باز می گردم...

می دانم که بعضی وقتها بی ملاحظه در خانه می دوم تا تلفن را بردارم اما چه کنم که برخی اوقات یادم می رود تو هستی!

اتاقت؟با عرض شرمندگی هنوز هیچ کاری نکرده ام! هیچ! پدربزرگت به ویلای شمال تاخته و حالا حالاها قصد بازگشت ندارد!

خلاصه آنکه هر هفته حتی یک نیم خط هم که شده،باید برایت بنویسم تا خیالم آرام گیرد که به فکرت بوده ام و بعدها نشانت دهم...

فندقکم! ببخش که امروز صبح،شکمم را در آن بالش لوبیایی بنفش فرو کرده بودم و خوابم برده بود! وقتی از خواب بیدار شدم  با ترس از جا بلند شدم و حس کردم،نفست بند آمده!بعد از چند ثانیه گویی ضربانت بالا رفت و شروع کردی به سکسه کردن...

بعد هم فکر کنم چیزی را فوت کردی بیرون!انگار چند ساعت در همان حالت مانده بودی و حالا می خواستی نفسی به راحتی بکشی...مرا ببخش!

به فکر افتاده ام که برایت یک سرهمی شیک سایز صفر غیر از آنچه مادربزرگت برایت خریده،بگیرم!همینطوری! آخر دلم می خواهد وقتی بزرگ شدی،برای یادگاری هم که شده داشته باشمش...یک دفعه دلم سرهمی کوچک سایز صفر خواست...

خدا می داند کی می خواهی با آن پاهای نازکت از بهشت بگذری و به زمین بیایی...

اما عجله نکن!خوب که رسیدی و قلنبه شدی،بیا...حرف گوش کن مادر جان! از حالا عصیانگری نکن!

خلسه ناباوری...

فسقلی جان! از حال ما اگر بپرسی،جز گر گرفتن در ساعت 8 شب و سنگینی در ماهیچه های پایم ملالی نیست...

این روزها سنگینتر از قبل شده ام و گویی نفسم تنگتر می شود.

ایم روزها تمام عشقم این است که به مرکز سونوگرافی بروم،اول از همه آبمیوه ای تگری برای خودم بخرم و بعد در انتظار دیدنت در آن ال.سی.دی بزرگ،روی صندلیهای خوشرنگ و شیک بنشینم و زنان باردار را تماشا کنم...

بعد که نوبتم می شود و دکتر ژل به شکمم می مالد،و تو پدیدار می شوی،گویی در آغوش منی...

وقتی دستت را بالا می بری و انگشتت را غیرارادی در دهان می گذاری،باورم نمی شود که موجودی زنده ای و در بطن من رشد می کنی...

همیشه گیج گیج می خورم! میان مرز باوری و ناباوری...

و عجیب این مرز،به دلم می نشیند...مانند خلسه ای آرام و رخوت انگیز است.مانند حسی معلق در نور و روشنایی ست.

درست مانند صبحی که از خواب بیدار نشدم و روحم را در تونلی نورانی و خنک دیدم...آنقدر با سرعت حرکت می کردم که موهای دستهایم را باد برد...

حال این روزهای من به خودم نیست کوچکم...

عادیم...صبحانه درست می کنم،به پدرت لقمه ای کره عسل با چای می دهم و خودم شیر می نوشم...

برای ناهار،برای هر دویمان غذا می گذرام و بعد به همراه هم راهی می شویم...

در طول راه،پدرت برای آرامش تو،آهنگهای یانی را می گذارد و تو برای خودت تکان می خوری...

در اداره کار می کنم و گاهی از یادت می برم...

به خانه که می رسم،چای دم می کنم و هفته های بودنت را مرور می کنم...برایت از شعرهایم می خوانم و باز یانی گوش می دهم...

می بینی؟همه چیز عادیست...هیچ چیز غیرطبیعی نیست!اما...

صدای شور و شادی مردم را می شنوی؟همانهایی که جیغ می زنند و آواز می خوانند...همانهایی که گویی پریده اند از قفس...شاید روزی که بزرگ شوی،برایت بگویم که چه شد...بگویم از قبل از بودنت و بعد از آمدنت...اما من می ترسم...برای تمام کودکان این سرزمین می ترسم...

از آینده تو هم در هراسم...آینده ای که نمی دانم با چه چیز گره خواهد خورد؟با مهاجرت یا ماندن و ساختن؟