عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

میهمانی خداحافظی...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شکرانه

این روزهای من به مادرانگی می گذرد...

به کلاس رفتن و پخت و پز و شستن و سابیدن!و هر از چندگاهی هم میهمانی و تفریح و خرید...

به اینکه دونه برنج را تربیت کنم و خانه را تمیز و مرتب نگه دارم...

به اینکه ویتامینهایش را سر موقع بخورد و به موقع بازی کند.آن هم بازیهایی که هوشش را تقویت کند و فقط کاسه بشقاب پرانی نباشد!

خداراشکر که روزها بلند و بلندتر می شوند و من دیگر نگران گذراندن شبها نیستم...

خداراشکر که دوباره فکرهایم را جمع کرده ام و بعد از وقفه ای طولانی باز قلم به دست گرفته ام...

داستانهای نا تمامم را کناری گذاشته ام و شروعی نو را تجربه می کنم...

در پس تمام این روزهای سرد برفی،زندگی ارامی نهفته است...زندگی ای که من از همان روزهای دور تصویرش را می دیدم.

خداراشکر که روزهایم ارام است.

اگر پر جنب و جوش و پر از بچه داری ست اما بی دغدغه و پر آرامش است.

خدارا شکر که اگر اندوهی می رسد از سر کوه،به آنی دود می شود و به هوا می رود...

خداراشکر که اندوه ،اندوه نیست...وسیله است برای رسیدن...برای بزرگ شدن! برای شناختن و رسیدن...

پینوشت:برای همه دوستان عزیزم اروزی روزهایی بدون اندوه می کنم.ببخشید که پست امروزم کمی گنگ بود.این هفته حتما یا پست عکسدار داریم یا فیلم معرفی می کنم حتما! قول می دم!


حرفهای مثلا خصوصی...

آن روز داشتم با خودم فکر می کردم که چرا همیشه همه طرفدار آدمهای پر دهن و بی ادب و حاضر جوابند؟

چرا توی یک جمع همه قربان صدقه آدمهای اینطوری می روند؟

چرا همیشه کلاه آدمهایی که جواب نمی دهند و توی خودشان می ریزند و غمگین می شوند،پس معرکه ست؟

به جواب درستی نرسیدم اما با خودم گفتم شاید در شرایط فعلی جامعه کسی حوصله جنگیدن با آدمهای بی پروا و پر دهن را ندارد!

پر دهنها همانهایی هستند که به آنی جوابت را می دهند و با کلمات بازی می کنند و مغلطه و سفسطه را خوب بلدند!

همانهایی که توی قلبشان از قدیمها...خیلی قدیمها...نسبت به اطرافیانشان لج دارند...همینطور الکی! چه می دانم؟شاید هم ضربه خورده اند! بعد می خواهند این لج و خاطرات بد را سر کسی در جمع خالی کنند و دل را بشکنند...زبانشان تلخ است و می براند!

داشتم می گفتم:

این روزها کسی دیگر دوست ندارد ضربه بخورد ازینجور آدمها...برای همین می روند در جبهه اش و می شوند طرفدارش.به دروغ می گویند تو راست می گویی که آن آدم به پر و پایشان نپیچد،ضربه ای به آنها نزند.حداقل از حرفها و رفتارهای تیزش در امان باشند و آن آدم پر دهن خوشحال باشد از اینکه این همه هواخواه دارد و آرام شود...کمتر لگد پرانی کند! کمتر زبانش را بچرخاند و نیش بزند...

آدمها شاید فکر می کنند اگر بروند در جبهه مخالف پناه بگیرند،دیگر آماج حمله ها نخواهند بود!

شاید اینقدر ظرفیت آدمها پر شده که دیگر حوصله چنین موجودات بی پروایی را ندارند.شاید آنقدر بدی دیده اند و لبریزند که نمی خواهند حتی برای یک قطره هم شده،با کسی درگیر شوند و بریزند پایین از کاسه صبرشان!

چه می دانم...توی این دوره و زمانه شاید هیچ کس خوصله خودش را هم نداشته باشد!

هرم...

عجب آرامشی دارد هرم نفسهایت...

کسی چه می داند؟

شاید این نفسها همان هوای بهشتی باشد که مرا به آن وعده داده اند...

پانزده ماهگیت مبارک دخترک شاه پریان قصه ها...

اینار کوتاه نوشتم برایت تا بدانی چقدر عمر لحظه های نوزادیت کوتاه بودند و من چقدر دلتنگ همین روزها...در سال قبلم...

نسلی در غبار

داشتم با خودم فکر می کردم،نوزادان امروز و کودکان فردا اینده شان چه می شود؟

این نسل نوی امروزی می خواهند چگونه آینده و دنیایشان را بسازند؟

با خاطره هایی که ندارند؟با ماهپاره و جنگ خاورمیانه و هزار جور پارازیت و خدای نکرده سونامی سرطانی که در این سرزمین راه افتاده است؟

نمی دانم...ما این همه خاطره داشتیم،نوستالژی باز بودیم و کودکیهایمان اینقدر پررنگ و پر شور و پر انرژی بود،آینده مان شد این!حالا آنها که درگیر موبایل و نت و دهکده جهانی و توییت و دنیاهای مجازی می شوند،می خواهند چه کنند با این حجم از آهن و دود و دوررنگی؟

ما با "دخترکی به نام نل" که مادرش را در پارادایز(همان بهشت خودمان) جستجو می کرد،اشک می ریختیم،با بل و سباستین و استرلینگ و رامکال زندگی می کردیم،با کوزت در بینوایان (وقتی که دستهای کوچکش را در برف سرد

پاریس به هم می مالید و یخ اب را می شکست)همدردی می کردیم،با کیت و لوسیمی به آدلاید استرالیا سفر می کردیم و مثلا سختیهای مهاجرت را حس می کردیم،اما آنها اسطوره شان می شود جی لو و ریحانا و آشر و بیبر!و این کارتونهای مزخرف جزیره و موجودات هیولایی سبز و آبی و قرمز که داستانهایشان نه سر دارد و نه ته!

خود من از روزی که معلمم بفهمد یک خط در میان مشق فارسی ام را رونویسی کرده ام به خاطر خستگی مفرطی که درسهای حجیم ریاضی در روحم به جا گذاشته بود،می ترسیدم!

حالا بچه های امروزی و لابد فردایی تو روی همه می ایستند و ندانستنشان را گردن این و آن می اندازند! شاید هم معلم بینوا سیلی آبداری در ازای بازخواست کردنشان نوش جان کند...

ما نسلی بودیم که بازی جنگ خوردیم و سالهای بمباران در سنگر تختخوابهای ظریفمان پشت عروسکهای پنبه ای و مخملین پنهان شدیم،آنوقت آنها در جنگهای سایبری و تحریمها و سلاحهای هسته ای غرق می شوند و نمی فهمند ریشه شان می سوزد و هویتشان دستخوش حمله های مختلف این و آن می شود.

ما فقط تلفن داشتیم و عشق می کردیم با دایی مان که آنور آب بود،حرف بزنیم ...آنوقت آنها با یک کلیک تمام زادو رود زندگی دوستهای اسبق و حالشان را بیرون می کشند،آنقدر دقیق که تو بگویی صد رحمت به سازمانهای س*ی*ا!

می دانید؟

حس می کنم با اینکه چکیده یک نسل سوخته ام،آنقدرها هم خاکستر نشین نشدم! آنقدرها هم در حقم ظلم نشده و آنقدرها هم موج منفی وارد زندگیم نشده!

من از تباری هستم که پر از خاطره و نوستالژی و عطر رازقی و بوی خوش نان سنگک و صدای گرم مادربزرگ و پدربزرگ است...من امروز انباشته از داشته هاییم که به تمام نداشته های هم نسلانم می ارزد و هم نسلان من چیزهایی دارند و تاریخی دارند که اگر چه با بوی خون و دود و تفنگ و آهن در آمیخته اما سربلند است...محکم می تازد...افتخار آفرین است...نسلی که ارزش لبخندهای ساده مردمان سرزمینش را می فهمد! لحن آب را می داند.

همیشه که به اینجا می رسم، باز دلم می گیرد.دلم برای کودکان فردا می گیرد...کودکانی که مثل ما فردایی ندارند...آنقدر خاطره های خوب ندارند...گذشته شان آنقدر غنی و پر پیمان و پررنگ نیست...دلم برای نسلی که بی گذشته است تنگ می شود.

بعد نگران می شوم...نگران تکرار آینده ای که در غبار است و مه آلود...

سزمین برفی و سرد...

خواب دیدم مرده ام...

خودم را دیدم که در سرزمینی ایستاده ام که نامتناهی است.در انتهایش درختان سر به فلک کشیده کاج رو به آسمان خمیازه می کشیدند.

در آن سرزمین برف آمده بود.برفی سنگین و قطور.همه چیز سفید و بکر و دست نخورده می نمود.

من در آن بالا روی تپه ای پر شیب ایستاده بودم،پدرم پشت سرم ،به من نگاه می کرد،گویی می دانست که من همین لحظه می خواهم بمیرم...

سوار ماشینم شدم و سر خوردم از روی تپه پایین.رد پای من و ماشینم به جای ماند رو برف قطور و سرد.

بعد روحم جدا شد و بالا رفت،ماشین رفت توی درختان کاج و پودر شد،آتش گرفت.من تویش بودم...خودم را دیدم!

می دانستم که مرده ام....می دانستم که دیگر نیستم!

دلم شکست،به خدا گفتم:زود بود! چرا امروز؟بچه ام چی؟من آرزوی دور و درازی ندارم که نخواهم بروم.فقط بچه ام را کی بزرگ کند؟آه که نتوانستم برایش مادری کنم...صد بار آه و افسوس...

کودک من بی مادر می ماند...کاری در این دنیا نداشتم! اما دخترکم را چه کنم؟

رفتم بالا...باز هم بالا...آنقدر که در آسمان خاکستری وبی پرنده آن روز گم شدم.

آمدم توی خودم...چشمانم را باز کردم...کودکم کنارم در خواب شیرینی بود...خم شدم روی صورتش:آرام و عمیق نفس می کشید و بوی عطر نوزادیش را می داد.بوسیدمش،با حسرت و کمی هم آرامش.

من بازگشتم دوباره! از یک سفر ناخواسته اجباری...من آمدم روی زمین...نمی دانم معنای این خواب چه بود! شاید همین اتفاقات اخیر را می خواست نشانم دهد...شاید می خواست بگوید هوای پدرت را بیشتر داشته باش!

ثانیه ها می پرند...روزها پرند از حوادث غیر منتظره...

شاید هم به همین زودیها بار سفر را بستم و رفتم...

کسی چه می داند؟

تمام می شوم...

صفحه سفید را باز کرده ام و چیزی به ذهنم نمی رسد که تصویر بیافرینم...

بعضی وقتها ذهنم هنگ می کند،انگار زنجیر می اندازند دورش و یک قفل بزرگ رویش می زنند و می گویند درش تخته شد! ایده جدیدی نیست که بیاید روی کاغذ...که بیاید بنشیند روی سطر سطر این وبلاگ...

از فرشته ام که زیاد گفته ام...از آدمها...از حوادث خوب و بد...

از حسهایی که دارم،از زندگی روزمره ام.

بعضی وقتها تمام می شوم...

خالی می شوم.

از داشتن و نداشتن...

از بودن و نبودن یک سری چیزهای روزمره و چیزهایی که باید باشند!

بعضی وقتها حسهایی که باید باشند نیستند تا بسازند مرا!

آنوقت قفل می کنم.

آروزهایم می خشکند...

اینده ام بی بر و برگ می شود...

سر می خورم توی تاریکی پاییز...

عمیق میشوم و به خواب می روم...

نمی دانم! شاید این از خاصیت نزدیک شدن زمستان باشد...

زمستانی که دوستش دارم اما با خودش دنیا دنیا سرما و انجماد و سکوت برف می آورد.

با زمستان بدقلقی نمی کنم! اما بعضی وقتها فقط بعضی وقتها هنگ می کنم...

هنگ...

دوست نوشت:دوستان عزیز و خوبم! نظرات رو بستم...نمی دونم کی می تونم دوباره بازش کنم.اما شرمنده م اگر دوست دارید چیزی بنویسید و کامنتدونی بسته ست.با همون ایمیلی که براتون رمز می فرستادم،می تونید باهام در ارتباط باشید.سعی می کنم همه رو جواب بدم.منتظرتونم!

الی عزیزم...ممنون از لطف و درکت...

چه آسان...

راهی سفر بودیم...من بغل دست پدرم نشسته بودم...

یک دفعه ترافیک شد میان اتوبان...

توقف کردیم،صبر کردیم و دوباره به راه افتادیم...

نمی دانستیم دلیل راه بندان چیست...

اما جلوتر که رفتیم بادیدن ماشین اورژانس فهمیدیم تصادف شده...

موتوری به کناره جاده پرتاب شده بود...

و پرایدی درب داغان و مچاله آنطرفتر وسط گاردریلها بود...

خیلی اتفاقی دو متر جلوتر دیدمش!

ضعف از گلویم پایین آمد و نشست توی استخوان پاهایم...

تمام انگشتهای پایم بی حس شدند...

خوابانده بودنش روی زمین!

امدادگر اورژانس پولیور قهوه ای رنگش را بالا زده بود و افتاده بود روی قفسه سینه اش و قلبش را ماساژ می داد.

خون سیاهی راه گرفته بود از روی پیشانی اش...

ریخته بود کف آسفالت اتوبان...

جوان بیست و سه چهارساله انگار مرده بود...

انگار درد داشت قبل از مردن.چون صورتش در هم بود...

چقدر مظلوم خوابیده بود.

اشکم آمد پایین.

تا به حال یک تصادف اینقدر به من نزدیک نشده بود...

تا به حال مصدوم رو به مرگ ندیده بودم.

تا به حال امدادگری را ندیده بودم که اینقدر وحشتزده قلبی را ماساژ دهد و فریاد بزند:اکسیژن!!اکسیژن!!

دستهایم کرخت بودند...

تکان نمی خوردند!

نفسم برید...

مادرم گفت:کاش زنده بمونه! برگرده! پدرم گفت:بر می گرده جوونه...

نمی دانم این حرفها برای دل خوش کردن من بود یا از روی اطمینان؟

اما هر چه بود و هست،با خودم فکر کردم چه سخت به دنیا می آیی و چه آسان از دنیا می روی!

آنقدر آسان که گویی هرگز نبوده ای!

وای به حال مادرش اگر رفته باشد...وای به حال خانواده اش...چقدر شوکه می شوند...چقدر در هم می شکنند...

وای که مرگ جوان چقدر سخت است...یکی را بخ دنیا بیاوری و بزرگش کنی تا بیست و سه چهارسالگی بعد اینطوری خیلی راحت با یک تصادف از دستش بدهی...به خدا که از زهر حلاحل نوشیدن سختتر است.

کاش هر کس که این پست را می خواند،برای این جوان دعا کند...دعا کند که اگر زنده مانده،سلامت باشد و اگر نه...روحش همیشه در آسایش باشد...

 

ادامه مطلب ...

فقط بعضی وقتها...

بعضی وقتها دلم می خواهد از پشت شیشه ماشین دست بکشم روی غبار این شهر...

همین شهری که آذر ماه بر آن سایه انداخته و خاکستری شده این روزها...

دوست دارم غبارش را تمیز کنم از اول تا به آخر...

دست بکشم روی پنجره ها...

روی در خانه ها...روی بلوارها و جدولهای رنگی...

روی بوته های خزان زده گل سرخ...

روی برگهای خشکیده...

تک تک آجرهای خواب را بیدار کنم...

بتکانمشان و دوباره سرجایشان بگذارم.

دلم می خواهد نور بپاشم روی سر این شهر خاموش!
شبهای بلند پاییزی را مچاله کنم و در دریا بریزم...

بعضی وقتها از آمدن بهار ناامید می شوم...

حس می کنم در پس این شبهای عمیق نوری نخواهد بود!

اما صدایی می گوید:کسی خواهد آمد و در سبدها نور خواهد ریخت...

این روزها پاییز پرنور می خواهم...آسمان صاف و آبی می خواهم!
نور می خواهم...بی تاسف! بی دردسر...

بی منت...با شادمانی...

این روزها فقط زمزمه باد را می خواهم و گوشهای نشنیده تب را...

این روزها دلم برای تابستانی که گذشت تنگ می شود...

این روزها حس می کنم دیوارهای این شهر چقدر تنگند!

و چقدر من دلتنگم!

دلتنگ بهاری که نمی دانم کی خواهد آمد...

همه دوستان من...

گاهی فکر می کنم آدم باید دلش دریا باشه تا بتونه تمام آدمهای دنیا رو توش جمع کنه و بهشون فکر کنه و دوستشون داشته باشه...

گاهی فکر می کنم سخته اگه بتونی همه رو توی دلت جا بدی و از هیچ کدومشون هم ناراحت نشی و بگی عیبی نداره! نفهمید! اشکالی نداره! بالاخره متوجه میشه...

اما وقتی می بینی از روی انجام وظیفه باهات ارتباط دارن و انگاری زورشون کردی که باهات دوست باشن،ناامید می شی...دلزده می شی و می ذاریشون کنار !خیلی راحت...به همون راحتی که شده بودن همراهت...

گاهی هم نمی تونی اونا رو توی دلت جا بدی و همه شون رو می ریزی بیرون...

دیگه برات مهم نیستن!

می ذاریشون به حال خودشون...

تا برن بچرخن برای خودشون...از تو دور باشن!

اما روزی هم میرسه که دلت براشون تنگ میشه...خیلی تنگ!

اما دیگه فایده نداره!

اینا دیگه فقط دلتنگین! دلتنگیهایی که می آن و میرن...

زود گم می شن...

میان روزمرگیها...

فقط خاطره ازشون می مونه به جا...

یه خاطره خوب و کمرنگ...

پینوشت:به جون خودم!!! مخاطب خاص نداره! یه حسه! باید نوشته بشه...به قول یه دوستی...آدم توی وبلاگ حرفهایی رو می نویسه که نمی تونه به هیچ کس بگه!دلش می خواد به یه عده ناشناس بگه و رد شه...اونام فقط بخوننش و رد شن...