عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

نسلی در غبار

داشتم با خودم فکر می کردم،نوزادان امروز و کودکان فردا اینده شان چه می شود؟

این نسل نوی امروزی می خواهند چگونه آینده و دنیایشان را بسازند؟

با خاطره هایی که ندارند؟با ماهپاره و جنگ خاورمیانه و هزار جور پارازیت و خدای نکرده سونامی سرطانی که در این سرزمین راه افتاده است؟

نمی دانم...ما این همه خاطره داشتیم،نوستالژی باز بودیم و کودکیهایمان اینقدر پررنگ و پر شور و پر انرژی بود،آینده مان شد این!حالا آنها که درگیر موبایل و نت و دهکده جهانی و توییت و دنیاهای مجازی می شوند،می خواهند چه کنند با این حجم از آهن و دود و دوررنگی؟

ما با "دخترکی به نام نل" که مادرش را در پارادایز(همان بهشت خودمان) جستجو می کرد،اشک می ریختیم،با بل و سباستین و استرلینگ و رامکال زندگی می کردیم،با کوزت در بینوایان (وقتی که دستهای کوچکش را در برف سرد

پاریس به هم می مالید و یخ اب را می شکست)همدردی می کردیم،با کیت و لوسیمی به آدلاید استرالیا سفر می کردیم و مثلا سختیهای مهاجرت را حس می کردیم،اما آنها اسطوره شان می شود جی لو و ریحانا و آشر و بیبر!و این کارتونهای مزخرف جزیره و موجودات هیولایی سبز و آبی و قرمز که داستانهایشان نه سر دارد و نه ته!

خود من از روزی که معلمم بفهمد یک خط در میان مشق فارسی ام را رونویسی کرده ام به خاطر خستگی مفرطی که درسهای حجیم ریاضی در روحم به جا گذاشته بود،می ترسیدم!

حالا بچه های امروزی و لابد فردایی تو روی همه می ایستند و ندانستنشان را گردن این و آن می اندازند! شاید هم معلم بینوا سیلی آبداری در ازای بازخواست کردنشان نوش جان کند...

ما نسلی بودیم که بازی جنگ خوردیم و سالهای بمباران در سنگر تختخوابهای ظریفمان پشت عروسکهای پنبه ای و مخملین پنهان شدیم،آنوقت آنها در جنگهای سایبری و تحریمها و سلاحهای هسته ای غرق می شوند و نمی فهمند ریشه شان می سوزد و هویتشان دستخوش حمله های مختلف این و آن می شود.

ما فقط تلفن داشتیم و عشق می کردیم با دایی مان که آنور آب بود،حرف بزنیم ...آنوقت آنها با یک کلیک تمام زادو رود زندگی دوستهای اسبق و حالشان را بیرون می کشند،آنقدر دقیق که تو بگویی صد رحمت به سازمانهای س*ی*ا!

می دانید؟

حس می کنم با اینکه چکیده یک نسل سوخته ام،آنقدرها هم خاکستر نشین نشدم! آنقدرها هم در حقم ظلم نشده و آنقدرها هم موج منفی وارد زندگیم نشده!

من از تباری هستم که پر از خاطره و نوستالژی و عطر رازقی و بوی خوش نان سنگک و صدای گرم مادربزرگ و پدربزرگ است...من امروز انباشته از داشته هاییم که به تمام نداشته های هم نسلانم می ارزد و هم نسلان من چیزهایی دارند و تاریخی دارند که اگر چه با بوی خون و دود و تفنگ و آهن در آمیخته اما سربلند است...محکم می تازد...افتخار آفرین است...نسلی که ارزش لبخندهای ساده مردمان سرزمینش را می فهمد! لحن آب را می داند.

همیشه که به اینجا می رسم، باز دلم می گیرد.دلم برای کودکان فردا می گیرد...کودکانی که مثل ما فردایی ندارند...آنقدر خاطره های خوب ندارند...گذشته شان آنقدر غنی و پر پیمان و پررنگ نیست...دلم برای نسلی که بی گذشته است تنگ می شود.

بعد نگران می شوم...نگران تکرار آینده ای که در غبار است و مه آلود...

نظرات 20 + ارسال نظر
سیما سه‌شنبه 9 دی 1393 ساعت 08:55 http://si_ghanbari@yahoo.com

افرین ممو جان چقدر زیبا نوشتی.واقعا اینده این نسل چه خواهد شد.اخدایا خودت نگهدارشان باش

غزل سه‌شنبه 9 دی 1393 ساعت 08:56

منم همیشه به همین چیزا فکر میکنم و اینکه ما همیشه دوروبرمون شلوغ بود پر بود از بچه بازیهای شاد قهرهای دوست داشتنی شاید کمبودیهایی از لحاظ امکانات بود ولی از لحاظ روحی غنی بودیم
منم میترسم از اینده بچه هایی که همش تا کمر خم میشن توی تبلت چیزی که حتی برای بچه یکساله هم میخرن بچه ایی که باید فقططططططط بازی کنه کشف کنه بریزه بپاشه
نمیدونم واقعا نمیدونم

واقعا! دیگه اسباب بازی چه میدونه چیه!

ترلان سه‌شنبه 9 دی 1393 ساعت 09:27 http://tarlancafe.persianblog.ir

دقیقاً منم به همینا فکر می کنم.
یه خواهرزاده دارم 12-13 ساله! یعنی اگه بگی یه ذره فقط یه ذره معنی خاطرات کودکی و محرومیت های منو هم نسلای منو بفهمه!!!!
یه نمونه کوچیکش: سریال که تموم میشه غصه ش میشه که تا فردا چطور صبر کنم و قسمت بعدی رو ببینم؟ میگم برو خدا رو شکر کن که تا فرداست! ما باید یک هفته صبر می کردیم تازه اگه برق نمی رفت یا تلویزیون نمی خواست قسمت قبلی رو تکرار کنه قسمت رو بعدی رو می دیدیم!!
اصلاً خیلی وقتا دیگه هیچ حرفی ندارم که بزنم چون خاطرات ما که اینقدر هم بهشون دلبستگی داریم برای این نسل هیـــــــــــــــچ جذابیتی نداره و هیچ رقمه درکش نمی کنن! همونطور که کودکی اونا برای ما جالب نیس!

دقیقا! باید تا هفته بعد صبر می کردی...راست می گی!یادم نمی ره که دو هفته منتظر اوشین بودیم اما پخش نشد!!!

مریم م سه‌شنبه 9 دی 1393 ساعت 09:47

کارتونهای قدیمی پر از مهربونی بود. پر از حس همکاری و یکدلی بود. پر از حس این بود که زندگی باید باتلاش خود آدم ساخته بشه. پر از حس کمک به دیگران بود.
حنا دختری در مزرعه، بچه های مدرسه والت، خانواده دکتر ارنست، هاچ زنبور عسل، بنر، باربا پاپا و ...
حتی فیلم ها و سریالها هم پر از پیام بود: پل کوچولو ، هایدی که داستان بچه های بی پدر و مادری بود که در مقابل مشکلات زندگی مقاومت می کردند.
مارکوپلو در شناخت آداب و رسوم و جغرافیای جاهای مختلف کمکمون می کرد.
اسکیپی که پر از مهربونی و لطافت بود.
ما با آموزه های خوبی بزرگ شدیم...

واقعا! البته کارتون یه مثال کلی بود عزیزم...

اطلسی سه‌شنبه 9 دی 1393 ساعت 09:50

وایییییییییییی کلی نوشتم پرید!!!!
بت پیشنهاد میکنم کتاب انقلاب در ثروت افرینی رو بخونی یا الااقل خلاصه اشو از نت.
درمورد همین دنیای دانش پایه امروزی و اینده ست.اینکه موج سوم همش فناوریه...افراد گم میشن و این الزام زندگیه امروزیه....ادم سرسام میگیره ازین همه تغییر و دگرگونی...که ایا ما ربات خواهیم شد!؟؟؟؟؟

واییی! ربات نه اطلسییییی!

فلفل بانو سه‌شنبه 9 دی 1393 ساعت 09:56

ای بابا ایران نشون داده قابلیت هر نوع تغییری داره همونطور که چهل ساله پیش اصلا فکرشو نمیکردن یهویی این همه تغییرات اتفاق بیفته
ایشالله که بچه های ما هم عاقبت بخیر شن
من که خیلی به فکر کوچ از تهرانیم

ایشالا...تهران دیگه یه جوری شده این روزا!

ماه گل سه‌شنبه 9 دی 1393 ساعت 10:06 http://yekboreshzendegi.blogsky.com

چقدر تلخ و واقعی ..

متاسفانه...

چه خوب و قشنگ این حس رو توصیف کرده بودی
می دونی بچه های این نسل اصلا با این مفاهیم غریبه خواهند بود و براشون مفهومی نداره
اینها بچه های تکنولوژی ، موبایل و تبلت و ... هستند.اینها کلا با با متفاوت هستند . دو نسل متفاوت

دقیقا! امیدورام بحران هویت نداشته باشن!

پیرامید سه‌شنبه 9 دی 1393 ساعت 11:26 http://lifeformyself.blogsky.com

نگران نباش ممو جان... من از هیچ کدوم این کارتون هایی که گفتی خاطره ندارم... متولد سال 65 هستم و خیلی زود بزرگ شدم... اما اصلا هم حس بدی نیست... اونا هم خاطرات خودشون رو خواهند داشت... اگر شده متفاوت با ما...

جدی؟بسی جای تعجب است! خوب نوستالژی این کارتونها یکی از چیزهاییه که ما داریم...منظورم فقط این نبود...

memol سه‌شنبه 9 دی 1393 ساعت 11:50 http://ona7.blogfa.com

وای ممو...چقدر بغض داشت این پست..چقدر حس خوب و بد توامان داشت...خوب واسه ما و بد واسه این نسل و بعدی هاااا...

چی بگم والا...

رضوان سه‌شنبه 9 دی 1393 ساعت 12:09 http://dokhtar0irooni.blogfa.com

اخیییی راست میگی ها.
ما عشق بازی های مثلا اتاری رو داشتیم تازه کلی طول میکشید تا به دستمون برسه بعد بچه های یکی دوساله میدونن موبایلا تاچن و دستشونو میکشن روش و بازی می کنن.(دختر خاله یکساله ام دقیقا همینه)
همسرم یه وقتایی میگه با این زندکی که بچه ها همه چیز در اختیارشونه و همه تبلت و بازی های کامپیوتری در اختیارشونه آیا ذوق چیزی رو هم میکنن؟ و واسه بدست آوردنش تلاش؟!!!

هیچی والا! هیچی رضوان!

me سه‌شنبه 9 دی 1393 ساعت 12:40 http://metoyou.blogfa.com

آی گفتی باورکن دقیقا منم به همینا فکر می کنم یعنی بحث جدید این روزامون با خواهری..
هایدی و جودی آبوت و حنا منتظر قسمت بعدی بودیم ببینیم بعدش چی میشه.اما الان چی بی سروته و کسل کننده. یا بازیهای اونموقع آتاری و سگا خیلی عالی بودن.. الان انقدر بازی های متنوع اومده که هیچیشون معلوم نیست..
خیلی خووب بود مرسی حرف دلمو نوشتی..

واقعا! کارتوناشون که بی سر و تهه هیچی! می ترسم زندگیشونم اینطوری بشه.

مریم سه‌شنبه 9 دی 1393 ساعت 21:37 http://marmaraneh.blogfa.com

متاسفانه‌حرفهات خیلی درستن، من هم از تنهایی و بی خاطره بودنهای کوچولوهای امروزی میترسم، ایکاش که روزگار جور دیگری پیش بره.
راستی برای معرفیه فیلم ماهیگیری در یمنت ممنون، خیلی دوستش داشتم.

خداروشکر عزیزم...فیلم آرومی بود...

رها چهارشنبه 10 دی 1393 ساعت 00:14

اخ که این عکس زیر پستت رو که دیدم چقد دلم برای ان شرلی و جودی ابوت تنگ شد
چقد دلم میخواد ی بار دیگه تی وی پخشش کنه همه بچگیم باهاش مرور میشه

منم خیلی دوستشون داشتم...

پیرامید چهارشنبه 10 دی 1393 ساعت 09:26 http://lifeformyself.blogsky.com

ممو جان ببخشید قصد جسارت نداشتم... ولی موضوعی که نوشته بودی اینقدر تامل برانگیز بود، و بارها تو ذهنم بهش فکر کرده بودم، که یه پست نوشتم و از دید خودم به این موضوع پرداختم... البته اینایی که نوشتم عقاید شخصیمه...

نه عزیزم...چه جسارتی...نظرت رو گفتی دیگه...خوب من همیشه فکر می کنم بقیه هم مثل منن! البته تو این پست فقط منظورم کارتون نیست...کلا تفریحات و زندگی هم نسلان منه...کارتون مثاله...

پیتی چهارشنبه 10 دی 1393 ساعت 09:57

دقیقا همه دغدغه های منو نوشتی.. چیزی که آدمو از اوردن یه موجود بی پناه به این دنیا پشیمون می کنه..:(((

نه دیگه پیتی جون!!!این حرفو نزن! تو که باید بیاری...بجنب دختر! دیر می شه ها!بالاخره باید زندگی کرد اگر از ترس اینکه آدم خدای ناکرده یه روز از دنیا میره زندگی نکنه،به چه درد می خوره؟هیچ چیز تو این دنیا پایدار نیست!

زهرای روزهای خوب پاییزی چهارشنبه 10 دی 1393 ساعت 10:11

چه زیبا نوشتی...اتفاقا من همیشه به همسر میگم ایشالا نی نی مون که اومد بریم یه بغل از سی دی کارتون زمانهای بچگی خودمون براش بخریم...کارتونهای زمان بچگی ما جنسش ناب بود والله الان هرکارتونی میبینی بزن و بکشه..کارتون های زمانهای ما جنسش لطیف و دوست داشتنی بود

خیلی لطیف بود...اما بچه های حالا زیاد خوششون نمی یاد...داستانهاش هم ناب بود زهرایی...

چقدر حرفات به دلم نشست

مبینا چهارشنبه 10 دی 1393 ساعت 14:45 http://aroosesefidpoosh.blogfa.com

چه عکس باحالی..
ادم حظ میکنه یادش تو خاطرم زنده شد

مریم پنج‌شنبه 11 دی 1393 ساعت 11:10 http://www.maryamkhanoomi.blogfa.com

کتابهای مهسا زهیری عم عالیه تو اون سایت 98

اون که بعله...منتهی من نخوندم که معرفی نمیکنم.باید اول بخونم بعد معرفی کنم عزیزم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.