عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

از آسمان...

تو هستی اینجا....با من...در حوالی روزهای زندگیم...

می دانم که شاید گاهی اوقات با غرولندهایم سرت را به درد می آورم...

اما همیشه هستی و سراپا گوش...از وراجیهای من خسته نمی شوی حتی؟

یک روز برای گرامیداشت فداکاریها و دستهای تو کم است...می دانی؟

و می دانستی من چه چیز تو را دوستتر می دارم؟عطر آب و پیاز انگشتانت را وقتی که 5 شنبه ها بعدازظهر خسته از کلاس به خانه تو می رسم و تو با همان دستها مرا می بوسی و در آغوش می کشی...

من از زمین می رسم و تو از آسمان برایم سر می رسی و مادری می کنی...

دوست دارم همیشه خودم را لوس کنم و تو نازم را بخری و دل بسوزانی...تو گویی هنوز همان دخترک 10 ساله بازیگوشی هستم که با موهایی پریشان مانند بچه گربه ای بازیگوش در روزی آفتابی و شهریوری در امتداد اتاقهای خانه ات می دوم و از خوشحالی بالا و پایین می پرم...و تو در آغوشم می کشی و با دو انگشت روبان قرمز روی موهایم را سفت می کنی...

همیشه آرزو دارم که اگر روزی مادر شدم،چون تو جاودانی باشم...آخر سبزتر از تو گیاهی در این دنیا نیست...!

ای آیینه فردای من...روزت مبارک...

روز تمام دوستای زن و غیر زن و ماه و گل و سنبلم مبـــــــــــــــــــارک...!100 سال به این سالا!!ببخشید اگه تک تک نمی تونم بهتون تبریک بگم...

پینوشت: این پست ساینا دلم رو اندازه یه زلزله 8 ریشتری لرزوند...