عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

خوب نشدم آخر!

خوب نمی شدم.

هر کاری می کردم خوب نمی شدم.با دوستهایم رفتم کافی شاپ،رفتم سینما،رفتم تاتر اما باز هم خوب نشدم.مهمانی گرفتم،رقصیدم.نماز خواندم و دعا کردم اما باز حالم بد شد.

وقتی تلفنم را قطع کردم و آمدم این طرف خیابان به خودم گفتم:هیس! هیچی نگو! خوب می شوی!تحمل کن تا کمرنگ شود.

اما وقتی توی پاگرد پله خانه ام پیچیدم،دیدم نمی توانم کمرنگت کنم.آمدی بالا...از چشمهایم سرازیر شدی.ریختی روی صورتم،گونه هایم را خیس کردی.

شب که خوابیدم گفتم فردا صبح تمام است! دوباره خودم می شوم:همانطور شاد و بیخیال و پر انرژی.

اما صبح که آمد،بدتر شدم.حالم دگرگون و گس بود،مثل ته مانده ی  یک خرمالوی گندیده!

گریه کردم،خودم را حمام کردم،فیلم دیدم،نوشتم اما باز بودی...آمده بودی نشسته بودی رو به رویم.توی روزهایم.

توی حفره های خالی روحم.تو این همه وقت ذره ذره در من رخنه کرده بودی و من نمی دانستم.نمی شناختمت! نمی دیدمت.

وقتی که رفتی،دیدم حذف نمی شوی از زندگیم.دیلیت کردنت محال است!

شده بودی مثل جیب یک شلوار.مثل بالاترین دکمه یک پیراهن،مثل دندان نیشی که بیفتد و جای خالیش هر روز توی ذوق بزند،توی اینه.

رسوب کردی در من.ماندی.نرفتی هرگز!

می دانی؟آخرش هم خوب نشدم...نه! هرگز!

یک داستان همیشگی...

این روزها با قاط زدگی هورمونی می گذرد...
از همان هورمونها که زنانه اند و توی یک وقت خاص می آیند حمله می کنند به مغز و دلت و از همه چیز بیزارت می کنند و مثل پلنگ خشن و غیر قابل تحمل می شوی!
می آیند می نشینند روی روزمرگیها و روال عادی زندگیت را بهم می زنند.
بعضی وقتها می گویم کاش این هم دست خود زنها بود،هر وقت می خواستند اتفاق می افتاد و هر وقت خوش نداشتند،دکمه استاپش را می زدند تا در دم تمامش کنند!
اما نه! مثل اینکه هر ماه باید این پیتزای مخلوط تلخ را با پپسی اجباری بخوری و صدایت هم در نیاید!
خوبیَش این است که سبک می شوی لااقل!
دیگر به زمین و زمان گیر نمی دهی و برای چند روز دنیا را زیبا می بینی و اوازِ گنجشکها را می شنوی از راه دور.

ای امان از این قاط زدگیهای هورمونی...

ای کاش همه چیز دکمه استاپ داشت و می توانستی برای دمی این دنیا را نگه داری...

دنیایی که خیلی وقتها بر خلاف میل تو می چرخد.


پ.ن:دلم برای همه تان تنگ شده.فهمیه 62 ی عزیزم،هنوز اینجا را می خوانی؟

 

راه بی کناره...

وقتی قدم در راهی می گذاری که مبهم و مه آلود است،همین می شود دیگر!

می مانی سر دوراهی! می مانی سر دوراهی راهی بی کناره...

حالا باید انتخاب کنی...

یک راه آخرش بر تو مشخص است:پر از گل و درخت و سرسبزی اما با اینده ای سطحی...

راه دیگر مبهم و گل آلود است با اینده ای محکم و عیان!

اینجور وقتها انتخاب سخت می شود...راه پر از ابهام را نمی خواهی...دلت می خواهد بمانی در جاده پر گل و سبزه...

اما ته دلت می دانی که سبزه ها موقتیند! خودت راضی نیستی که بی اینده بمانی...

دوست داری پا بگذاری در راه مبهم و ابری و اینده ات را تضمین کنی...

ای کاش بتوانی!

پینوشت:تمام شد...من راه پر از ابهام و مه آلود را برگزیدم...وسلام!دندان لقی بود که کندم و انداختمش دور!چاره ای نبود دیگر...

عطر رازقی...

نمی دانم چند بار همینجا، توی همین وبلاگ برایت نوشته ام...نمی دانم! نشمرده ام هنوز...

اما می دانم که همیشه و در همه جا در ذهن منی...در خون منی...ریشه دوانده ای در بند بند وجودم.

می دانی من دیگر بزرگ شده ام...اگر بودی،روی پاهایت جا نمی شدم مادربزرگ...

روی پاهای نحیفی که وقتی 8 ساله بودم مطمئن بودم امنترین جای دنیاست.

بوی هل می دادی...بوی هل و عطر رازقی...

راستی عطر رازقی چطور است؟بوی همین عطرهای دیور و لالیک را می دهد؟

نه! می دانم که بوی رازقیهای آن دنیا و روزهای تابستانی کودکی من زمینی نیست! آسمانی هم نیست...

عطر رازقی فقط مال توست نازنیم...

مال تویی که آرزو داشتی دخترک مرا ببینی و ندیدی...

تویی که نشناختمت...تویی که تنهاییت به وسعت روزهای بلند تیر ماه بود و ما نمی دانستیم...

سیزده سال گذشت و حالا نتیجه ات 17 ماهه می شود امسال...

دوست ندارم بگویم ای کاش! نمی خواهم بگویم کاش بودی...

رسم سرنوشت این چیزها و ای کاشها سرش نمی شود...می کند ریشه های ترد و ساقه های ظریف فرشته ها را از خاک زمین...

فقط می دانم که بی تو آن حیاط آب پاشی شده با کاشیهای نمناک،آن بوته های گل سرخ و درخت نخل بلند،همه زیر تلی از خاک مرده اند...

من شکوفه می خواهم مادربزرگ...همان شکوفه های اناری که دستهایم به چیدنشان نمی رسید...

من بادبادک می خواهم ...همان بادبادک فانوس داری که آن شب مرا برد تا هفت آسمان...

من بوی حیاط خلوتت را می خواهم...همانی که ترشیهایش محشر بود...من کتابم را می خواهم...همان کتابی که پر بود از قصه های شاه پریان...قصه هایی که واقعی نبودند و افسانه شدند...

امروز برایت می نویسم تا زنده کنم یاد و نامت را...

نامی که همیشه خاطره ساز کودکیم بود...

نامی که بزرگوار بود...عاشقانه آمد و عاشقانه هم رفت...

سفید آمد و سبز رفت...

و این را بدان که من هرگز کودکیهای رازقی وارم را فراموش نخواهم کرد...

ای آیینه فردای من...


"درون قلب من با غم نوشته...

میون قلب خاک خفته فرشته...

دل دلبند تو چون لاله گشته...

نگو مادر! که رسم سرنوشته..."

نه! بگو که این تو نیستی!

یار دبستانی ام بودی...سر به زیر و آرام و خاموش...

با دو لپ برجسته و چتریهای صاف و چشمهایی پاک.

قد بلند و کشیده بودی شیوا جان.طرز حرف زدنت را دوست داشتم.دلنشین و متین.بدون پرش!

یک خواهر کوچک داشتی...چهارساله بود آنوقتها!وقتی آوردیش تولد مری،گفتی مثل خرگوش غذا می خورد...

نان ساندویچ الویه را گاز می زد از بالا و بعد بقیه اش را می ریخت روی زمین!

من از همان روز می دانستم که تو خاصی...که تو دختری ورای همه همکلاسیهایی...شخصیت و آرامشت را دوست داشتم.

اصلا یک طور دیگر بودی برای من!

نمی دانم! یک طوری که وصف ناشدنی ست...در کلمه ها نمی گنجد انگار!

وقتی یک دوست مشترک ادم کرد توی قدیمی ها و من کودک شدم دوباره...دیدمت...همانطور با وقار بودی در عکست...

وقتی اینستایت را گرفتم و آن دکمه لعنتی ریکوئست را فشردم تا دنبالت کنم،نمی دانستم دلم می شکند.

از تو نه شیوا! از زمانه!

تو برای من همان دخترک کوچک و سر به زیر بودی،نه آن زن با صورت جراحی شده و لبهای تزریقی و گونه های اغراق آمیز!

تو برای خواهرت مادر بودی نه آن زن که در میهمانیهای شبانه گیلاس به دست با چشمانی خمار به دوربین خیره شده و به سلامتی همه می نوشد! 

ای کاش هرگز پیدایت نمی کردم! ای کاش همان تصویر بیدزده از تو در ذهنم می ماند و بعد با مرگ محو می شد!

شیوا! بگو که تو این زن با آن ابروهای شمشیری بی سر و ته نیستی!

بگو که این دخترک غمگین و جوان و خمار عکسها که کنار پیانو نشسته و می نوشد،تو نیستی!

بگو که تو همان شیوای ساده و یکرنگ منی!
چه شد شیوا؟تو کجا رفتی؟چه بر سرت آمد؟چه تندبادی ساقه های ظریفت را لرزاند و شکست که حالا اینطور بی ریشگی می کنی؟

کابوس می بینم شیوا! کابوس روزهای دبستانمان را...روزهای جشن تکلیف و تولد و مشق شبهای سنگین...کابوس امتحانهای ثلث اول...

کابوس می بینم...

بگو که آن زن تو نیستی!

بگو شیوا!

روزگار تلخ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

میهمانی خداحافظی...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شکرانه

این روزهای من به مادرانگی می گذرد...

به کلاس رفتن و پخت و پز و شستن و سابیدن!و هر از چندگاهی هم میهمانی و تفریح و خرید...

به اینکه دونه برنج را تربیت کنم و خانه را تمیز و مرتب نگه دارم...

به اینکه ویتامینهایش را سر موقع بخورد و به موقع بازی کند.آن هم بازیهایی که هوشش را تقویت کند و فقط کاسه بشقاب پرانی نباشد!

خداراشکر که روزها بلند و بلندتر می شوند و من دیگر نگران گذراندن شبها نیستم...

خداراشکر که دوباره فکرهایم را جمع کرده ام و بعد از وقفه ای طولانی باز قلم به دست گرفته ام...

داستانهای نا تمامم را کناری گذاشته ام و شروعی نو را تجربه می کنم...

در پس تمام این روزهای سرد برفی،زندگی ارامی نهفته است...زندگی ای که من از همان روزهای دور تصویرش را می دیدم.

خداراشکر که روزهایم ارام است.

اگر پر جنب و جوش و پر از بچه داری ست اما بی دغدغه و پر آرامش است.

خدارا شکر که اگر اندوهی می رسد از سر کوه،به آنی دود می شود و به هوا می رود...

خداراشکر که اندوه ،اندوه نیست...وسیله است برای رسیدن...برای بزرگ شدن! برای شناختن و رسیدن...

پینوشت:برای همه دوستان عزیزم اروزی روزهایی بدون اندوه می کنم.ببخشید که پست امروزم کمی گنگ بود.این هفته حتما یا پست عکسدار داریم یا فیلم معرفی می کنم حتما! قول می دم!


حرفهای مثلا خصوصی...

آن روز داشتم با خودم فکر می کردم که چرا همیشه همه طرفدار آدمهای پر دهن و بی ادب و حاضر جوابند؟

چرا توی یک جمع همه قربان صدقه آدمهای اینطوری می روند؟

چرا همیشه کلاه آدمهایی که جواب نمی دهند و توی خودشان می ریزند و غمگین می شوند،پس معرکه ست؟

به جواب درستی نرسیدم اما با خودم گفتم شاید در شرایط فعلی جامعه کسی حوصله جنگیدن با آدمهای بی پروا و پر دهن را ندارد!

پر دهنها همانهایی هستند که به آنی جوابت را می دهند و با کلمات بازی می کنند و مغلطه و سفسطه را خوب بلدند!

همانهایی که توی قلبشان از قدیمها...خیلی قدیمها...نسبت به اطرافیانشان لج دارند...همینطور الکی! چه می دانم؟شاید هم ضربه خورده اند! بعد می خواهند این لج و خاطرات بد را سر کسی در جمع خالی کنند و دل را بشکنند...زبانشان تلخ است و می براند!

داشتم می گفتم:

این روزها کسی دیگر دوست ندارد ضربه بخورد ازینجور آدمها...برای همین می روند در جبهه اش و می شوند طرفدارش.به دروغ می گویند تو راست می گویی که آن آدم به پر و پایشان نپیچد،ضربه ای به آنها نزند.حداقل از حرفها و رفتارهای تیزش در امان باشند و آن آدم پر دهن خوشحال باشد از اینکه این همه هواخواه دارد و آرام شود...کمتر لگد پرانی کند! کمتر زبانش را بچرخاند و نیش بزند...

آدمها شاید فکر می کنند اگر بروند در جبهه مخالف پناه بگیرند،دیگر آماج حمله ها نخواهند بود!

شاید اینقدر ظرفیت آدمها پر شده که دیگر حوصله چنین موجودات بی پروایی را ندارند.شاید آنقدر بدی دیده اند و لبریزند که نمی خواهند حتی برای یک قطره هم شده،با کسی درگیر شوند و بریزند پایین از کاسه صبرشان!

چه می دانم...توی این دوره و زمانه شاید هیچ کس خوصله خودش را هم نداشته باشد!

نسلی در غبار

داشتم با خودم فکر می کردم،نوزادان امروز و کودکان فردا اینده شان چه می شود؟

این نسل نوی امروزی می خواهند چگونه آینده و دنیایشان را بسازند؟

با خاطره هایی که ندارند؟با ماهپاره و جنگ خاورمیانه و هزار جور پارازیت و خدای نکرده سونامی سرطانی که در این سرزمین راه افتاده است؟

نمی دانم...ما این همه خاطره داشتیم،نوستالژی باز بودیم و کودکیهایمان اینقدر پررنگ و پر شور و پر انرژی بود،آینده مان شد این!حالا آنها که درگیر موبایل و نت و دهکده جهانی و توییت و دنیاهای مجازی می شوند،می خواهند چه کنند با این حجم از آهن و دود و دوررنگی؟

ما با "دخترکی به نام نل" که مادرش را در پارادایز(همان بهشت خودمان) جستجو می کرد،اشک می ریختیم،با بل و سباستین و استرلینگ و رامکال زندگی می کردیم،با کوزت در بینوایان (وقتی که دستهای کوچکش را در برف سرد

پاریس به هم می مالید و یخ اب را می شکست)همدردی می کردیم،با کیت و لوسیمی به آدلاید استرالیا سفر می کردیم و مثلا سختیهای مهاجرت را حس می کردیم،اما آنها اسطوره شان می شود جی لو و ریحانا و آشر و بیبر!و این کارتونهای مزخرف جزیره و موجودات هیولایی سبز و آبی و قرمز که داستانهایشان نه سر دارد و نه ته!

خود من از روزی که معلمم بفهمد یک خط در میان مشق فارسی ام را رونویسی کرده ام به خاطر خستگی مفرطی که درسهای حجیم ریاضی در روحم به جا گذاشته بود،می ترسیدم!

حالا بچه های امروزی و لابد فردایی تو روی همه می ایستند و ندانستنشان را گردن این و آن می اندازند! شاید هم معلم بینوا سیلی آبداری در ازای بازخواست کردنشان نوش جان کند...

ما نسلی بودیم که بازی جنگ خوردیم و سالهای بمباران در سنگر تختخوابهای ظریفمان پشت عروسکهای پنبه ای و مخملین پنهان شدیم،آنوقت آنها در جنگهای سایبری و تحریمها و سلاحهای هسته ای غرق می شوند و نمی فهمند ریشه شان می سوزد و هویتشان دستخوش حمله های مختلف این و آن می شود.

ما فقط تلفن داشتیم و عشق می کردیم با دایی مان که آنور آب بود،حرف بزنیم ...آنوقت آنها با یک کلیک تمام زادو رود زندگی دوستهای اسبق و حالشان را بیرون می کشند،آنقدر دقیق که تو بگویی صد رحمت به سازمانهای س*ی*ا!

می دانید؟

حس می کنم با اینکه چکیده یک نسل سوخته ام،آنقدرها هم خاکستر نشین نشدم! آنقدرها هم در حقم ظلم نشده و آنقدرها هم موج منفی وارد زندگیم نشده!

من از تباری هستم که پر از خاطره و نوستالژی و عطر رازقی و بوی خوش نان سنگک و صدای گرم مادربزرگ و پدربزرگ است...من امروز انباشته از داشته هاییم که به تمام نداشته های هم نسلانم می ارزد و هم نسلان من چیزهایی دارند و تاریخی دارند که اگر چه با بوی خون و دود و تفنگ و آهن در آمیخته اما سربلند است...محکم می تازد...افتخار آفرین است...نسلی که ارزش لبخندهای ساده مردمان سرزمینش را می فهمد! لحن آب را می داند.

همیشه که به اینجا می رسم، باز دلم می گیرد.دلم برای کودکان فردا می گیرد...کودکانی که مثل ما فردایی ندارند...آنقدر خاطره های خوب ندارند...گذشته شان آنقدر غنی و پر پیمان و پررنگ نیست...دلم برای نسلی که بی گذشته است تنگ می شود.

بعد نگران می شوم...نگران تکرار آینده ای که در غبار است و مه آلود...