عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

آن مرد از پیچ کوچه آمد...

هر روز بعدازظهر که پیچ کوچه خانه مان را به سمت راست می پیچم،می بینمش!

لبخندی به پهنای آسمان به لب دارد و با تی شرت و شلوار گشادی که مناسب سن او نیست،جلو درب خانه اش نشسته.موهای مجعدش به هم گوریده و رنگش چیزی میان کرم و زرد است...

مرد در آستانه 50 سالگی ست اما گویی خودش را در روزهای عطش 30 سالگی گم کرده است...گویی زمان برایش ایستاده و جلو نمی رود.

با دیدن هر زنی،نیم خیز می شود و همان لبخند را تحویل رهگذر می دهد.لبخندی که تلختر از فراموشی خاک است و تلختر از روزهای گم شدگی.

من اما دوستش دارم،چون لبخندش را در بدترین روزهای عمرش از عابرین،دریغ نمی کند.

بعضی وقتها اشک در چشمانم جمع می شود و برخی اوقات از اینکه او هیچ از هیچ نمی داند،برایش خوشحالم.

چند وقت پیش به او سیب سرخی تعارف کردم و او با شوقی کودکانه آن را برداشت و بلعید.

و من با خودم فکر کردم:

وقتی درد زیاد است،چه بهتر که هرگز ندانی درد چیست!