عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

رویای ابو

کی؟  5 صبح روز تعطیلی:


دارم می رم طرف دسشویی که یه دفه ابو همونطور با چشمای بسته سرشو از رو بالش بٌلن می کنه و می گه:داری می ری سر رات چاییو از دسش بگیر!!

من:باشه بابا!!


5 دقیقه بعد :


شصت پامو که می زارم توی تخت ،ابو با همون چشمای بسته ش تو خواب می گه:چاییو از دسش گرفتی؟

من: نه بابا! نشد! چایی ریخ روش و دسش سوخت!!

روح گیر کرده...

چن شب پیشا باز روحم گیر کرده بود!

حدود ۱۱ شب بود که سرمو رو دسم گذاشتم و تو تختم خوابیدم...کتابم هم باز ،کنار دستم بود و من دمرو روش افتاده بودم.چراغ خواب بالا سرم روشن بود.همینطور که چشمم به سطر آخر صفحه ۵۰۰ بود، یه لحظه نفهمیدم چه جوری خوابم برد ... بعد از چن دقیقه اومدم بلند شم و بقیه کتابو بخونم که دیدم نمی تونم.

انگاری یه جایی گیر کرده بودم.دستمو می دیدم ها! حتی روشو با اون یکی دستم لمس کردم...اما نتونستم نفس بکشم.

هی اومدم از جام بلند شم ...هی زور زدم اما باز انگاری بیدار نشدم.

بعد کتابمو دیدم که داره ورق می خوره و از تخت می افته پایین...رفتم بگیرمش که باز نتونستم!

صدای زنگ اس.ام.اس موبایلمو شنٌفتم...اما تا دستمو دراز کردم که برش دارم،احساس داغی و خفگی کردم.

بعد یادم اومد که گاهی وختا روحم گیر می کنه و شاید فشارم پایین اومده و یه چیزی مث بختک که بعضیا می گن،روم افتاده،پس بی خیال بیداری شدم و چشامای مجازیمو بستم تا دوباره خوابم ببره.بعد از چن دقیقه یه نیرویی از جا بلندم کرد و هلم داد طرف خودم.

خنک شدم،نفسم بالا اومدو از یه تونل نورانی و سفید و خیلی بزرگ رد شدم.طوریکه تموم موهای بدنم رو باد برد.به خودم که نگاه کردم ُدیدم یه لباس بٌلند سفید پوشیدم و خیلی هم خوشحالم...

آروم آروم برگشتم اومدم سمت خودم و انگار اومدم تو جسم خودم.چشامو باز کردم و دیدم کتابم افتاده پایین تخت و یه اس.ام.اس دارم.

من فک کرده بودم همه اینا خواب بوده!

روح نوش:نترسیناااااااااااا!اما اونروز که اومدم واسه این پست این عکسو آپلود کنم،این عکسه بی خود و بیجهت آپلود نمی شد !! وقتی هم که آپلود شد کپی نمی شد!

یوهاااااا هاااااهااااااا!

اوخ نوش:چرا همه تون دارین وبلاگاتونو می بندین بی معرفتا؟؟

ایستگاه آخر...

دارم می رم مطب دکتر...چون پاهام درد می کنه...همه جا زرد رنگه و مهتابی روشنه...دونه دستمو می گیره...می شینم تو بخش انتظار مطب دکتر... جمعیت موج می زنه...مرد و زن از در و دیوار سالن انتظار آویزونن!! پاچه هامو زدم بالا ...یه شلوار زرد تنمه رنگ پاییز... 

دکتره سرش شولوغه و من دارم از درد پا می میرم...به دونه می گم:مامان! این دکتره خوبه؟دوست من یه فوق تخصص پا می شناسه که کارش عالیه!! چرا نوبتمون نمی شه؟می ارزه این همه انتظار؟...آی دارم از پا درد می میرم... 

نوبتم می شه،می رم تو... قیافه خانوم دکتره خیلی خیلی آشناس... یه حس عجیب می دوئه تو تنم...هم خوشحالم ازینکه می شناسمش و هم درد دارم... 

می گه:پاهاتو بگیر بالا ببینم...پاچه هامو که می زنم بالا،پاهام غرق خونه...انگاری تو یه حوضچه پراز خون وایستادم...گریه می کنم...اشکام قرمزن...انگاری خون می آد از چشام... 

می پرم از خواب...بدنم غرق عرقه!! موهام چسبیده به پیشونیم...دونه بالا سرمه! می گه:کابوس بود..چیزی نیس..تموم شد.. چرا گریه می کردی؟؟ 

اشک نوشت: 

زدن ،کشتن...رحم نمی کنن...به بچه،به پیر ، به زن ، به مرد... دیدم..خون دیدم...چشیدم...خون چشیدم...

ای خداااااااااااااااا... 

خواب بی دونه برنج...

اینو ازین جهت اینجا می نویسم که تا عمر دارم یادم نره:

4شنبه شب بود.خواب بودم، خواب خواب.تازه از حموم اومده بودم  و روی تخت ولو شده بودم. یه دفه حس کردم  چن نفر اونطرفتر دارن در مورد جشن من حرف می زنن.من از حرفاشون ناراحت شدم در مورد آرایشم.

یه لحظه حس کردم حاج خانوم(مادربزرگ پدریم) بغلم کرد و گف:تو جشنت خیلی خوشگل شده بودی عزیزم.ناراحت نشو!بعد رو به اونا کرد و گف: می شنوه ناراحت می شه! یواشتر!! من زدم زیر گریه.گفتم:هیش کدوم از مادربرزگام تو جشن من نبودن!

بعد حاج آقا(پدربزرگ پدریم) و دیدم روی تخت با لباس سفید نشسته .می دونسم که مرده. .بهش گفتم حاج آقا خوبی؟؟ جواب نداد.صورتشو بوسیدم و بغلش کردم.باز پرسیدم:حاج آقا ! اون دنیا چطوریه؟ گف: خیلی خوبه! خیلی خوب! بهتر از اینجاس!

از خواب پریدم.باورم نمی شد اینقدر بهم نزدیک باشن بعد این همه سال! انگار همون ثانیه دیده بودمشون و هنوز وجودشونو حس می کردم.انگاری هردو لبه تختم  نشسه بودن و نیگام می کردن.

2 ثانیه بعد زدم زیر گریه.

پینوشت:

شرمنده ازینکه این بار اینجوری می نویسم.گونی دونه برنجا رو می بندم تا کسی مجبور نشه زورکی کامنت بزاره

رویای نیمه شب بهاری

خیس عرق از خواب می پرم...بالشم خیس خیسه... تشنمه...تیک تاک ساعت رو مغزم ضرب آهنگ غریبی داره.. ساعت ۴ صُب، روز ۲شنبه س...  

سعی می کنم یادم نیاد که چی خواب دیدم...نمی خوام یادم بیاد که لباس سفید بلند تنم بود و موهام بلند و سیاه بود تا پایین کمر.کنار روخونه آبی و آرومی نشسته بودم... نه نباید یادم بیاد... 

انگاری عاشق بودم..اما... 

یه جوون رعنا و کم سن کنارم بود...خودم..؟ ۲۰ سالم بیشتر نبود! اون ابو نبود خدا جونم! داشتم با موهام بازی می کردم.میون چمنایی که روش نشسته بودم پُر شقایقای قرمز بود ... قرمز قرمز .... رنگ خون... 

صورت اون جوونی که کنارم بود، ملوس و زیبا بود اما لباس سیاه تنش بود... من انگار چیزی گم کرده بودم... یادم نمی اومد که شوهر دارم... یادم نمی اومد که ابو نیس! 

چن لحظه بعد داشتم لا به لای جنگل سیاه و انبوه می دوئیدم... با اینکه ترسناک بود اما داشتم می خندیدم، بلند بلند... غش غش... 

 بعد جنگل شد تخت خودم...از خواب می پرم، خیس عرقم...  

تشنمه ، آب می خوام...