عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

ایستگاه آخر...

دارم می رم مطب دکتر...چون پاهام درد می کنه...همه جا زرد رنگه و مهتابی روشنه...دونه دستمو می گیره...می شینم تو بخش انتظار مطب دکتر... جمعیت موج می زنه...مرد و زن از در و دیوار سالن انتظار آویزونن!! پاچه هامو زدم بالا ...یه شلوار زرد تنمه رنگ پاییز... 

دکتره سرش شولوغه و من دارم از درد پا می میرم...به دونه می گم:مامان! این دکتره خوبه؟دوست من یه فوق تخصص پا می شناسه که کارش عالیه!! چرا نوبتمون نمی شه؟می ارزه این همه انتظار؟...آی دارم از پا درد می میرم... 

نوبتم می شه،می رم تو... قیافه خانوم دکتره خیلی خیلی آشناس... یه حس عجیب می دوئه تو تنم...هم خوشحالم ازینکه می شناسمش و هم درد دارم... 

می گه:پاهاتو بگیر بالا ببینم...پاچه هامو که می زنم بالا،پاهام غرق خونه...انگاری تو یه حوضچه پراز خون وایستادم...گریه می کنم...اشکام قرمزن...انگاری خون می آد از چشام... 

می پرم از خواب...بدنم غرق عرقه!! موهام چسبیده به پیشونیم...دونه بالا سرمه! می گه:کابوس بود..چیزی نیس..تموم شد.. چرا گریه می کردی؟؟ 

اشک نوشت: 

زدن ،کشتن...رحم نمی کنن...به بچه،به پیر ، به زن ، به مرد... دیدم..خون دیدم...چشیدم...خون چشیدم...

ای خداااااااااااااااا...