عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

بدقولی!

یعنی می دونم الان همه تون دارین منو تو ذهنتون می کشین!

تا من باشم دیگه قول ندم!

ازون موقعی که قول دادم ها!! همه چی با هم پیش اومده تا نزاره،من براتون عکس بزارم...

یعنی یه لحظه سرم خلوت نبوده!!

دارم از کار می ترکم...ایشالا زودتر تموم شه این سال!!

خیلی سال شلوغی بود!!خیلی!

اما بد قولی کار خیلی بدیه! شماها اصلا از من یاد نگیرین!!

باشه؟؟


تو روحت!

ای خدا بگویم تو را چه کار نکند! ای تکه تکه بشوی الهی!

ای زیر تریلی بمانی کرور کرور!‌ای خط خطی شوی ...تن سفیدت سیاه شود به سلامتی...

روزگارت نیز سیاهتر!

به مداد غیب گرفتار شوی و از هم گسیخته٬ ای کاغذ!!

مگر مجبور بودی گران شوی؟هان؟حال که نوبت به ما رسید٬گران شدی و ترکیدی؟شدی تنی ۶۸ هزار تومان؟تا بوی کتاب ما به دماغت خورد٬خود را برای ما گرفتی؟فوتینا!!

ای خدا چرا باید این روزها همه چیز به گرانی کاغذ و حروفچینی و زینک و هزار کوفت و زهرمار دیگر ربط داشته باشد؟این هم شانس بود تو برای ما بافتی؟هاین؟

تا آمدیم نفسی تازه کنیم٬ این بی هنر سفید داغان را گران کردی تا همه چی روی هوا برود؟

آهای با تو هم هستم کاغذ ها!‌بیخود خودت را پشت این و آن قایم نکن!الکی برداشتی خودت را گران کرده ای که دماغ ما را بسوزانی؟کور خوانده ای!کور!

ما هستیم...با پرروگی تمام هم هستیم!اصلا هم نمی لرزیم با این بادها چون بید نیستیم!

می نویسیم خروار خروار!همچنان سخیف و بیخود که از اول تا به آخر سیاه شوی همینجوری...

فکر کردی ترسیدم؟فکر کردی پا پس کشیدم؟! نههههههههههههه!

من تازه رو سفت کرده ام٬شمشیر بسته ام٬ یک زره اندامی به تن کرده ام قد خودم!می خوام به جنگت بیایم!حالت را در شیشه کنم اساسی!تو که مرا می شناسی اگر تا آخرش نروم٬ممو نیستم!

به قلمم قسم که داد خود را از تو باز پس خواهم گرفت...ای کاغذ!

به روح اعتقاد داری کاغذ جان؟پس تو روحت!!

رادیو نوشت:رادیو جوگیریات گوش می دید؟نه!چرا؟آهنگاش ٬کارگردانیش٬ پشت صحنه ش٬ خیلی باحاله!

این دفعه رو دانلود کنید و گوش بدید!آخه ممو براتون چند خط از یه کتاب رو خونده...با صدای خود خودش!

تکه ای از من...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روزهای تند!

باورم نمی شه!! یعنی امروز ۵ شنبه ست؟چقدر زود گذشت! نه؟

شایدم به خاطر اینه که شنبه تعطیل بوده و ما هم ۵ شنبه٬ جمعه و شنبه رو به هم چسبوندیم و این هفته زودتر گذشته!

اینم بگم که واقعا مشغله این هفته م زیاد بوده...کار ما تازه شروع شده...و حجم از پارسال هم بالاتره!

خدا کنه همیشه این شنبه ها تعطیل باشه!یعنی گیر من رو این شنبه هاست...

همیشه منتظرم تا هفته به آخر برسه...اما متاسفانه این عادت خیلی بدیه!چون روزهای دیگه ای رو که باید بسازمشون٬ از دست می دم...چون فرصتهام رو از دست می دم...

البته خیلیها اینطورین!‌شاید فقط من تنها نباشم!اما خوب چه می شه کرد...هر کاری بکنم ازین شنبه ها بدم می یاد!

این شنبه موذی اگه هزار جور طلا و جواهر و خبرخوش و هوای خوب به خودش آویزون کنه٬ ازش متنفرم...

ای کاش همیشه تعطیل باشه!

ازین عبارت یاسی خیلی خوشم اومد!اینجا می زارمش:

در پی این رنج گنجی نهفته است...

هر تغییر و تحولی نشانه خیر و صلاح و سیر الهی ست...

از تغییر نمی هراسم چون بهترین است...

اراده خدا در این امر تحقق می یابد که زندگی من بهتر شود...

تو را می پرستم!

همیشه بهت ایمان داشتم و دارم...

همیشه دوستت داشتم و دارم...می دونم که خیر منو می خوای! می دونم که هیچ چیزت بی حکمت نیست!می دونم که بهترینی...

می دونم که همیشه پشتمی...مثل کوه!

از رگ گردن به من نزدیکتری...

می دونم هستی...همینجا لا به لای نسیمهای خنک پاییزی...لا به لای برگهای رنگارنگ پاییزی...

می دونم قادر مطلقی...

می دونم جای حق نشستی...

می دونم که وبلاگ منو می خونی...

پس تو هم می دونی که تو همیشه خدای منی!که عاشقانه دوستت دارم...

می پرسمت...

حس بد حسادت!!

یعنی واقعاها!! حسادت عجب چیز بدیه! عجب خانمان براندازه!

چقدر دور و بر آدم پر از آدمهاییه که چشم ندارن یه چیز کوچیک رو به تو ببینن!حالا خودشون ازون بزرگترش رو دارن...بهترش رو دارن اما چشم ندارن کمترش رو به تو ببینن!

متاسفم...خیلی متاسفم...

برای خودم متاسفم که تو همچین دنیایی زندگی می کنم و برای آدمهایی متاسفم که هر روز با این حس از خواب بیدار می شن و با همین حس شبها به خواب می رن...

البته دلسوزی دارن نه تاسف!

عید نوشت:عید همگیتون مبارک عزیزان...تعطیلات حسابی خوش بگذره...بدونید چه خاموش چه روشن،دوستتون دارم...

مفید مثل پیاز

زهرای خوشگلم ازم خواسته بود که از تفریحاتی که با ابو داریم،اینجا بنویسم...

خوب زهرا جون!! باید بگم یکی از تفریحات من خریدن کتابه!! اونم از نوع زیر خاکی و قدیمیش!!اونم تنهای تنها!!بدون ابو خان! چون ابو اصلا" حوصله گشتن و خرید رو نداره! هر جا بریم،می گه زود باش !زود باش!!دیر شد! یالا بخر زودتر بریم...منم هول می کنم و اون چیزی رو که دوست دارم نمی خرم یا اصلا؛ بیخیال همه چیز و خریده می شم و دست از پا درازتر برمی گردم خونه!!بعدشم هی به خودم فحش می دم که چرا ابو رو بردم خرید کتاب!!سنگینتره که خودم تنهایی برم و حسابی با اون حس خاصی که تو گشتن بین کتابهای مختلف می یاد سراغم،حال کنم و تنها باشم!

حالا من نمی دونم واقعا" چه چیز مهمی انتظار این ابو خان رو تو خونه می کشه که اینقدر براش مشتاقه و زودتر می خواد بهش برسه و بپره تو خونه؟کلا من کلافه میشم وقتی باهاش میرم خرید کتاب!واسه همینم ترجیح می دم تنهایی برم که بهم بچسبه و گرنه افسردگی مزمن می گیرم!!

5شنبه هفته پیش،طی یه اقدام انتحاری و ناگهانی و عجیب که خودمم توش مونده بودم،بدو بدو رفتم انقلاب! دوربین نبرده بودم...وگرنه یه گزارش مصور از پاساژ ایران براتون می زاشتم...

نمی دونین وقتی باد پاییزی تو موهام می پیچید و منم بین کتابهای چاپ قدیم می پیچیدم،چه حال خوشی داشتم!وقتی پریدم وسط اون همه کتاب خوشرنگ با جلدهای خوشگل و قدیمی،تو خلسه فرو رفتم...رفتم ته پاساژ و یه نگاه به کتابهای دست دوم و چاپ قدیمی کردم...چند تایی رو که می خواستم همونجا پیدا کردم و به فروشنده گفتم برام بزاره تو کیسه...بعد اومدم عکس بگیرم که دیدم: وا حسرتا!!! میموری گوشیم فوله! واسه همین بی خیالش شدم و حساب کردم و با یه کیسه پر بیرون اومدم...اینقدر تو این کتابفروشیهای انقلاب گشت زدم و بوی سوسیس کثیفا رو استشمام کردم که سیر شدم و راهمو کج کردم طرف خونه!یعنی ولم کرده بودن تمام اونجا رو خریده بودم آورده بودم خونه!!

پینوشت:این لینکی که رو معرفی می کنم برای اون دسته از دوستان عزیز و کتابخونیه که رمانهای خارجی از نویسندگان خارجی دوست دارن...تو پاساژ ایران کتابهای چاپ قدیمی که دیگه مجوز نمی گیرن رو می تونین با قیمت نازل تهیه کنین...خیلی از کتب خارجی ای که دیگه چاپ نمی شن و بسیار ارزنده هستن و کلی خاطره ها رو زنده می کنن،ته پاساژ ایران تو مغازه سمت راست به فروش می رسه...

می تونید کتابهای گرون قیمت نشر علی رو هم از اول پاساژ با نصف قیمت تهیه کنید...کتابهایی مثل آهو،انتهای سادگی و غیره...

این رو هم اضافه کنم که خرید دوباره کتاب با قیمت نازل،هیچ لطمه ای به ناشر نمی زنه! چون ناشر فروش خودش رو کرده و خرید کتاب دست دوم باعث می شه مخاطب ترغیب بشه برای خریدن کتابهای جدیدتر از همون ناشر...

و این هم عکس کتابهای نوستالژی و زیر خاکی بنده!!

بعدا" نوشت: باز که خوابیدین!! الان در آن واحد 15 نفر دارن وبلاگ منو می خونن اما حال کامنتیدن ندارن!!جالبه به خدا!

اینجا رو دیدین؟هنوز بازدید کننده داره!!! امروز 500 تا بازدید کننده داشته!

ذاتی که با هیچ سنگ پایی سفید نمی شود!

دخترک دیپلمه است و 24 ساله و بی تجربه کاری.حدود یک سال است که به شرکت آمده و منشی مدیرعامل است.اوایل که آمده بود،مودب و فرمانبردار بود...می گفت به من کار بدهید تا انجام دهم!کار من کم است!

یک مدت به او کار دادیم،چون کارهایش چز تلفن جواب دادن و قرار هماهنگ کردن،چیز خاصی نبود و تخصص خاصی نمی خواست.کارهای ما هم که خیلی خیلی زیاد است و خرده کاری و ریزه کاری زیاد دارد!هر طرفش را می گیری،آنطرفش از دستت در می رود!

حالا این روزها،همان دخترک مودب سال 90 شده فتنه خانم سال 91!

آشپزی داریم که برایمان ناهار درست می کند و انصافا" هم دستپختش خوب است!اما اخلاقش مانند همان "مارجی پیر" کارتون "بلفی لیلیبیت" بچگی هاست:فضول،سیخ زن و خاله زنک و خبرچین!البته یادم می آید که آخر سریال کارتونی مارجی پیر آدم شد و به گناهانش اعتراف کرد!اما مارجی پیر ما با اینکه می داند تا 2 ماه دیگر اینجا را ترک می کند،خیال انسان شدن ندارد!

جانم برایتان بگویم که حالا این دخترک شده سیخ زن همه!گویی ذات پلیدش از زیر پوسته ای نازک رفتار خوب قبل بیرون زده و شده همفکر همین آشپز 50 ساله!

تازگیها پا فراتر گذاشته و به گوش کارمند جدیدمان که کمک حال ماست و دختر بی سر و صدا و پرکاری ست،رجز می خواند و می خواهد او را هم مثل خودش کند...البته شنونده باید عاقل باشد!

می خواهم بگویم،ذات آدمها درست نمی شود!ذات به چندسالگی نیست!ذات اگر خراب باشد 24 ساله و 50 ساله ندارد!خراب است...بالاخره روزی خودش را نشان می دهد...نقاب به چهره زدن کار سختی ست و فیلم بازی کردن برای دیگران سختتر!

بالاخره روزی نقابی که به چهره زده اند فرو می ریزد و چهره اصلی پدیدار می شود...

من عقیده دارم که ذات بد با هیچ سنگ پا و روشور و مایع سفید کننده ای سفید نمی شود!چقدر خوب است که آدمها یک رو داشته باشند...هر چه که هستند همان را نشان دهند!

حال ما مانده ایم که این دخترک کم و سن و سال چگونه مانند زنهای بزرگ عروس و داماد دار رفتار می کند و ذهنش پر از افکار منفی و سیخ زدن به این و آن است و از عاقبتش هم نمی ترسد!

ای وبلاگستان تنبل!!!

وا؟؟؟فقط زهر آپ می کنه! حواستون هست؟خیلی تنبل شدین ها! خسته نشین از آپ کردن!

چی؟حال و هوای پاییزه؟؟اصلا" قبول ندارم! چون پاییز با خودش شور و شادی می یاره...

پاشید ببینم! یه چیز آپ کنید! اون مانیا که پوکید!! رژلب قرمزم که دیگه در رفته!

یاس وحشی حاجی حاجی مکه!

گوشی!خوش اومدی!سر افراز کردی به خدا!!

این آقای جوگیریات هم یه پستایی می زاره که نمی شه براش نظر گذاشت!! بیشتر مردونه ست...

یه روزی٬ یه جایی...یه بانویی بود که خیلی شاد بود اما یه دفعه دست سیاه تقدیر٬ گلش رو چید...

فلفل بانو هم که لینکش رفت پایین...

متاهلانه هم رمزیه!!

اطلسی هم می یاد تند و تند یه چیزی می نویسه می ره بدون نقطه!بدون تشدید!!!

دزیره هم که هفته به هفته نیست!!

ورونیکا هم کلا" درشو تخته کرد رفت!!

خوشبختی زیر پوست من م می خواد دیگه ننویسه!!چرا؟؟نمی دونم!

ساینا هم که نیست اصلا"!به بهانه دانشگاه در رفته!

من رمز یلدا رم گمیدم!!!هی وای من!

آمارین هم که یه دالی کرد و رفت...

دوست جونم که نت نداره کلهم از بیخ!!!

آقای بلاگر هم که دیگه دست از نوشتن شسته!

مصی و سوغاتی هم که هر چی به گوگل ریدرم اضافه شون می کنم،لینکشون نیست!! ای خدا!

پست تکین و کتاب می زاریم،همه خودشونو لوس می کنن و می گن خوشمون نمی یاد...این رو دوست نداریم! اونو دوست نداریم!!یکی به من بگه شماها چی دوست دارین کلا"!!کسی که وبلاگ می خونه،یعنی حوصله کتاب خوندن نداره؟؟؟اینقدر سخته؟خوب نخونید!!کسی مجبورتون نکرده!

باز وبلاگستان خلوت شد!!

سر تخته بشورن!!!

خیلی خیلی ببخشید که می خوام اول صبحتون رو خراب کنم!

یعنی تلافی 6 ماهه اول سال برای کار داره در می یاد بدجور!

از صبح دارم بیتیکو بیتیکو می دوئم!! طفلکی اون دختره که کمکمه داره دنبال من عین شصتیر می دوئه...

مرده شور این شنبه ها رو ببرن! ستمه! ستم!یعنی سر تخته بشورن این شنبه ها رو ایشالا!

جمعه بعد اون همه خوشی و شادی و مهمونی باید صبح زود بدو بدو بپری تو آشپزخونه،غذای خودت و شوهرتو آماده کنی و بعد مثل جت صبونه بخوری و بپرین تو ماشین!!

بعدشم تا می رسی شرکت،ببینی یه عالمه ایمیل آژیر کشان ریختن تو آوت لوکت و تو باید به تک تکشون با دقت جواب بدی و با کشتیرانی و بندر هماهنگ کنی!!

یعنی حساب یه کارتن از زیر دستت در بره،همه چی اونور مرز می ترکه! 

خدانوشت: خدایا!!کلا" منو واسه مسوولیت خلق کردی!!می دونم! یعنی تا از زیر بار یه مسوولیت در می رم،یکی دیگه رو دوشم می زاری!! یه وقت به بقیه نظر نکنی ها! می شه اینقدر رو من زوم نکنی؟می شه یه کم از آرزوهای ریز و درشتم رو برآورده کنی،به جای کار دادن؟هاین؟می شه؟

یادته اون روزی چی ازت خواستم؟خوب برو اونو برآورده کن زودتر تا من یه کم نفس بکشم...یا اون شب قبل خواب تو گوشت چی گفتم؟اونو جواب بده لااقل!!

حالا شنیدی؟؟خودتو نزنی به اون راه ها!! خوب؟