عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

وبلاگ برتر!

مااااااااااااا!

باورم نمی شه امسال هم جز وبلاگهای برتر بشم و رتبه بیارم...

یعنی با این وضعیت کامنتدونی بستن و بر خلاف میل همه حرف زدن و جیغ جیغ کردنم!! بازم دوستان به من رای دادن...یعنی این سومین سالیه که وبلاگ برتر می شم...اما خوب سال اول و دوم جز 15 تای اول بودم...(دست زیاد شده مادر!!)

بدینوسیله عاشق تک تک اوناییم که بهم رای دادن...دستشون واقعا درد نکنه!

دوستتون دارم خواننده های سایلنت و غیر سایلنت من!لطف کردید...و شرمنده کردید...

اصلا انتظار این همه لطف و محبت رو نداشتم...


با تشکر

مموی عطربرنج

هیچ کس!

می دانم حساس شده ام...

آخر دیروز به خاطر آنکه آن پیرمرد خودخواه تو را نادیده گرفت،به راحتی شکستم و های های گریه کردم...

اما هیچ کس نمی داند!

هیچ کس جز من و تو و خدا...

تو هم آمدی،به هیچ کس چیزی نگو!

فلافل

امروز براتون طرز تهیه فلافل رو می ذارم.حس آشپزی رو حال می کنین؟دوباره برگشته!

غذایی که خیلی دوست دارم...

مواد اولیه ش هم نخود پخته و پودر سوخاری و تخم مرغ و پیازه.ادویه ش هم زردچوبه.باید خیلی دقت کنید که خوب مخلوط بشه (نهایتا با غذاساز مخلوط کنید)تا موقع سرخ کردن از هم وا نره.البته من بیشتر اندازه ها رو چشمی میریزم.

مواد لازم برای 4 نفر:

نخود پخته و له شده: 2 پیمانه

پیاز: یک عدد کوچک

تخم مرغ: یک عدد

پودر سوخاری: به مقدار لازم

نمک و زردچوبه و فلفل: به میزان لازم

ادامه مطلب ...

سرهمی کوچک سایز صفر!

موجود 30 سانتی ام!می دانم که در این گرما هلاک می شوی وقتی به سر کار می روم و باز می گردم...

می دانم که بعضی وقتها بی ملاحظه در خانه می دوم تا تلفن را بردارم اما چه کنم که برخی اوقات یادم می رود تو هستی!

اتاقت؟با عرض شرمندگی هنوز هیچ کاری نکرده ام! هیچ! پدربزرگت به ویلای شمال تاخته و حالا حالاها قصد بازگشت ندارد!

خلاصه آنکه هر هفته حتی یک نیم خط هم که شده،باید برایت بنویسم تا خیالم آرام گیرد که به فکرت بوده ام و بعدها نشانت دهم...

فندقکم! ببخش که امروز صبح،شکمم را در آن بالش لوبیایی بنفش فرو کرده بودم و خوابم برده بود! وقتی از خواب بیدار شدم  با ترس از جا بلند شدم و حس کردم،نفست بند آمده!بعد از چند ثانیه گویی ضربانت بالا رفت و شروع کردی به سکسه کردن...

بعد هم فکر کنم چیزی را فوت کردی بیرون!انگار چند ساعت در همان حالت مانده بودی و حالا می خواستی نفسی به راحتی بکشی...مرا ببخش!

به فکر افتاده ام که برایت یک سرهمی شیک سایز صفر غیر از آنچه مادربزرگت برایت خریده،بگیرم!همینطوری! آخر دلم می خواهد وقتی بزرگ شدی،برای یادگاری هم که شده داشته باشمش...یک دفعه دلم سرهمی کوچک سایز صفر خواست...

خدا می داند کی می خواهی با آن پاهای نازکت از بهشت بگذری و به زمین بیایی...

اما عجله نکن!خوب که رسیدی و قلنبه شدی،بیا...حرف گوش کن مادر جان! از حالا عصیانگری نکن!

جدایی...

 

همیشه همینطوره! وقتی به یه چیزی عادت می کنی و قرار باشه ازش دل بکنی،بیشتر از قبل بهش می چسبی و ول کن نیستی...

وقتی مدت زیادی باشه که باهاش بودی و چند ساعت از زندگیت بهش گره خورده باشه،دل کندن هر روز سخت و سختتر می شه.مخصوصا اگه بدونی،یه مدت معینی وقت داری تا ببری و بری و دیگه چیزی به پایانش نمونده!هر چند که همین چند وقت پیش خدا خدا می کردی،زودتر این دوره هم تموم شه و تو بری و از شرش خلاص شی...

اما حالا که وقت جدایی رسیده،یه چیزی مثل سنگ تو گلوته و یه چیزی روی قلبت سنگینی می کنه.

مثل پختن آشی می مونه که براش کلی زحمت کشیدی و خودت رو به دردسر انداختی و حالا که خوب جا افتاده و عطر سبزی و سیر همه جا رو برداشته،اونقدر ازش چشیدی و لذت بردی که داره ته می کشه و تموم می شه و تو این رو نمی خوای! اصلا"!

ادامه مطلب ...