عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

رمان دومم به نام بخت زمستان(غرفه پرسمان،نمایشگاه کتاب 93)

یه سلام گرم و کتابی-نمایشگاهی می کنم به همه دوستان نازنینم...

8 صبحتون بخیر و خوشی باشه ایشالا...

بالاخره رمان دوم اینجانب هم از زیر چاپ بیرون اومد.

چقدر منتظر این روز بودم...

و چقدر این کتابم رو دوست دارم....

این بار همه چیز خیلی زود جور شد بر عکس تصورم.

چقدر هم عجله داشتن که این زودتر زیر چاپ بره...داستانش رو دوست دارم.اجتماعی و عشقی تقریبا" غلیظه.در مورد عشق و ازدواج درست و مناسب و انتخابهای عجولانه است.باید بگم کاملا تخلیه.از کسی،چیزی یا جایی الهام نگرفتم اما شخصیتها برگرفته از رفتارها و هنجارهای جامعه فعلی خودمونن.

لازمه که بگم از سبک کسی پیروی نمی کنم؟کسی که وبلاگ داره،همیشه راه خودش رو می ره دیگه...

شخصیت مرد داستان رو خودم خیلی دوست دارم: جذاب و خاصه.نه شل و وارفته ست نه زیاد خشن و غیر قابل تحمله.الگو برداری از کس خاصی نیست.با ته مایه های ذهنم شکلش دادم.

این کتاب حدود 360 صفحه ست،با انتشارات پرسمان چاپ شده.طراح جلدمم که مثل دفعه قبل اینجاست و همچنان می نوازد.

امسال به ناشر عزیز گفتم از کتاب من زیاد ببره نمایشگاه که مثل پارسال کم نیاد.

 لازمه بگم نمایشگاه کتاب امسال از 10 تا 20 اردیبهشت تو مصلی تهران برگزار می شه.

حالا رو بقیه ش کلیک کنید تا آدرس غرفه و روزی رو که من نمایشگام بهتون بگم!

 

ادامه مطلب ...

انتظار با طعم اولین اثر هنری من...

مثل اسپند روی آتشم...

منتظرم...

از همان بعدازظهر که زنگ زد و گفت: حاضر است،دلم مثل سیر و سرکه می جوشد...

به عقربه های تنبل ساعت نگاه می کنم...به زور روی ساعت 6 قرار گرفته اند...انگار با دستهای درازشان،دور گلویم پیچیده اند و فشارش می دهند.

نفس می کشم...عمیق و تند...سعی می کنم به قلبم بگویم که آرام باشد و از جایش بیرون نپرد!

اما نمی شود...این انتظار یک سال و اندی،خیلی وقت است که به سر نمی آید...

گویی ثانیه ها سنگینتر از آنند که با دقایق سپری شوند و به ساعت بپیوندند.

زنگ به صدا در می آید و من از تصویر آن که مرد میانسالی را در بر گرفته،دل در سینه ام فرو می ریزد.

گوشی را به گوشم می چسبانم و می گویم: بیایید بالا...

مرد مسن هن و هن کنان با بسته ای از راه می رسد،بسته ای که برایش پستها نوشتم و انتظارها کشیده ام...

اولین نسخه را که در دستم می گیرم،اشکهای گرمم آرام آرام جاری می شوند...اشکهایی که نمی دانم از کجا آمده اند و به کجا می روند...

همان است که خودم خواسته بودم،بی اصلاحیه!بی شیله پیله...ساده و آرام و شیک...

جلد همان است...زنی در سایه که با چمدانی در دست ،دور می شود و پروانه ای از آبرنگ که با بالهای رنگارنگش حریر را می کشد و حریر در مسیر باد پریشان می شود...

متن پشت جلد هم همان :

در بهار...

در امتداد کوچه ای باریک...

در لحظه ای نزدیک...

....

نمی دانم این چه حسی ست؟ اما هر چه که هست،لطیفتر و بهتر از آن است که وصف شود...