عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

معرفی کتاب(آیینه ای برابر ایینه ات می گذارم)

نام:آیینه ای برابر ایینه ات می گذارم

نویسنده: نغمه و هانیه

نشر: سایت 98 یا


این کتاب در مورد یک عشق دهه شصتیه...هانیه  توی سالهای جنگ عاشق پسر همسایه،امیرعلی، می شه و بعد پسر به جنگ میره و اسیر میشه و هرگز بر نمی گرده...اما تقدیر همیشه یه بازی توی آستین هزارتوش آماده داره...

داستان روایتی واقعی و روان و دلچسب داره...از دخترهای پولدار و پسرهای آنچنانی خبری نیست...

برای خوندن خلاصه داستان روی بقیه ش کلیک کنید...

ادامه مطلب ...

یک جنبش تند!

سلام من رو از زیر خروارها گرد و خاک وبلاگی بپذیرید!

انقدر اینجا ننوشتم و نیومدم که پاک یادم رفته چه خبر بوده و کلا من چه جوری می نوشتم ؟

از حرکت یکی از دوستان وبلاگی خیلی خوشم اومد...اونم نوشتن پست برای هر کدوم از لینکیها بود...

گفتم منم یه کم ازش الهام بگیرم و این انقلاب رو برپا کنم تا وبلاگم متحول بشه و از حالت کلیشه و عکس و اینا در بیاد...

از اول تا سیزده فروردین یعنی روز سیزده به در، درباره سیزده تا از وبلاگیهایی که اینجا لینکن می نویسم.

نظر شخصیم رو در موردشون می گم و اینکه چی از وبلاگشون گرفتم،خوشم اومده یا نه،یا حالا هرچی...

ممکنه در مورد بعضیها ننویسم...

دلخور نشید از من!

چون ترتیب خاصی داره و نمی خوام پارتی بازی کنم...

نظر شخصیمه و اصلا قصدم رنجوندن یا کوبوندن و بالا بردن کسی نیست...به هیچ وجه!!!

ایام عید رو نیستم اما می نویسم و میذارم رو اتومات تا آپ بشه...

گفتم همینجا اطلاع رسانی کنم که اگه وقت نکردم بیام ،خبر داده باشم بهتون...

روزگار اسفندیتون بخیر و خوشی...

خونه تکونیهاتون مستدام!

راه بی کناره...

وقتی قدم در راهی می گذاری که مبهم و مه آلود است،همین می شود دیگر!

می مانی سر دوراهی! می مانی سر دوراهی راهی بی کناره...

حالا باید انتخاب کنی...

یک راه آخرش بر تو مشخص است:پر از گل و درخت و سرسبزی اما با اینده ای سطحی...

راه دیگر مبهم و گل آلود است با اینده ای محکم و عیان!

اینجور وقتها انتخاب سخت می شود...راه پر از ابهام را نمی خواهی...دلت می خواهد بمانی در جاده پر گل و سبزه...

اما ته دلت می دانی که سبزه ها موقتیند! خودت راضی نیستی که بی اینده بمانی...

دوست داری پا بگذاری در راه مبهم و ابری و اینده ات را تضمین کنی...

ای کاش بتوانی!

پینوشت:تمام شد...من راه پر از ابهام و مه آلود را برگزیدم...وسلام!دندان لقی بود که کندم و انداختمش دور!چاره ای نبود دیگر...

هفده ماهه کوچک

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عطر رازقی...

نمی دانم چند بار همینجا، توی همین وبلاگ برایت نوشته ام...نمی دانم! نشمرده ام هنوز...

اما می دانم که همیشه و در همه جا در ذهن منی...در خون منی...ریشه دوانده ای در بند بند وجودم.

می دانی من دیگر بزرگ شده ام...اگر بودی،روی پاهایت جا نمی شدم مادربزرگ...

روی پاهای نحیفی که وقتی 8 ساله بودم مطمئن بودم امنترین جای دنیاست.

بوی هل می دادی...بوی هل و عطر رازقی...

راستی عطر رازقی چطور است؟بوی همین عطرهای دیور و لالیک را می دهد؟

نه! می دانم که بوی رازقیهای آن دنیا و روزهای تابستانی کودکی من زمینی نیست! آسمانی هم نیست...

عطر رازقی فقط مال توست نازنیم...

مال تویی که آرزو داشتی دخترک مرا ببینی و ندیدی...

تویی که نشناختمت...تویی که تنهاییت به وسعت روزهای بلند تیر ماه بود و ما نمی دانستیم...

سیزده سال گذشت و حالا نتیجه ات 17 ماهه می شود امسال...

دوست ندارم بگویم ای کاش! نمی خواهم بگویم کاش بودی...

رسم سرنوشت این چیزها و ای کاشها سرش نمی شود...می کند ریشه های ترد و ساقه های ظریف فرشته ها را از خاک زمین...

فقط می دانم که بی تو آن حیاط آب پاشی شده با کاشیهای نمناک،آن بوته های گل سرخ و درخت نخل بلند،همه زیر تلی از خاک مرده اند...

من شکوفه می خواهم مادربزرگ...همان شکوفه های اناری که دستهایم به چیدنشان نمی رسید...

من بادبادک می خواهم ...همان بادبادک فانوس داری که آن شب مرا برد تا هفت آسمان...

من بوی حیاط خلوتت را می خواهم...همانی که ترشیهایش محشر بود...من کتابم را می خواهم...همان کتابی که پر بود از قصه های شاه پریان...قصه هایی که واقعی نبودند و افسانه شدند...

امروز برایت می نویسم تا زنده کنم یاد و نامت را...

نامی که همیشه خاطره ساز کودکیم بود...

نامی که بزرگوار بود...عاشقانه آمد و عاشقانه هم رفت...

سفید آمد و سبز رفت...

و این را بدان که من هرگز کودکیهای رازقی وارم را فراموش نخواهم کرد...

ای آیینه فردای من...


"درون قلب من با غم نوشته...

میون قلب خاک خفته فرشته...

دل دلبند تو چون لاله گشته...

نگو مادر! که رسم سرنوشته..."

نه! بگو که این تو نیستی!

یار دبستانی ام بودی...سر به زیر و آرام و خاموش...

با دو لپ برجسته و چتریهای صاف و چشمهایی پاک.

قد بلند و کشیده بودی شیوا جان.طرز حرف زدنت را دوست داشتم.دلنشین و متین.بدون پرش!

یک خواهر کوچک داشتی...چهارساله بود آنوقتها!وقتی آوردیش تولد مری،گفتی مثل خرگوش غذا می خورد...

نان ساندویچ الویه را گاز می زد از بالا و بعد بقیه اش را می ریخت روی زمین!

من از همان روز می دانستم که تو خاصی...که تو دختری ورای همه همکلاسیهایی...شخصیت و آرامشت را دوست داشتم.

اصلا یک طور دیگر بودی برای من!

نمی دانم! یک طوری که وصف ناشدنی ست...در کلمه ها نمی گنجد انگار!

وقتی یک دوست مشترک ادم کرد توی قدیمی ها و من کودک شدم دوباره...دیدمت...همانطور با وقار بودی در عکست...

وقتی اینستایت را گرفتم و آن دکمه لعنتی ریکوئست را فشردم تا دنبالت کنم،نمی دانستم دلم می شکند.

از تو نه شیوا! از زمانه!

تو برای من همان دخترک کوچک و سر به زیر بودی،نه آن زن با صورت جراحی شده و لبهای تزریقی و گونه های اغراق آمیز!

تو برای خواهرت مادر بودی نه آن زن که در میهمانیهای شبانه گیلاس به دست با چشمانی خمار به دوربین خیره شده و به سلامتی همه می نوشد! 

ای کاش هرگز پیدایت نمی کردم! ای کاش همان تصویر بیدزده از تو در ذهنم می ماند و بعد با مرگ محو می شد!

شیوا! بگو که تو این زن با آن ابروهای شمشیری بی سر و ته نیستی!

بگو که این دخترک غمگین و جوان و خمار عکسها که کنار پیانو نشسته و می نوشد،تو نیستی!

بگو که تو همان شیوای ساده و یکرنگ منی!
چه شد شیوا؟تو کجا رفتی؟چه بر سرت آمد؟چه تندبادی ساقه های ظریفت را لرزاند و شکست که حالا اینطور بی ریشگی می کنی؟

کابوس می بینم شیوا! کابوس روزهای دبستانمان را...روزهای جشن تکلیف و تولد و مشق شبهای سنگین...کابوس امتحانهای ثلث اول...

کابوس می بینم...

بگو که آن زن تو نیستی!

بگو شیوا!

روزگار تلخ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

میهمانی خداحافظی...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شکرانه

این روزهای من به مادرانگی می گذرد...

به کلاس رفتن و پخت و پز و شستن و سابیدن!و هر از چندگاهی هم میهمانی و تفریح و خرید...

به اینکه دونه برنج را تربیت کنم و خانه را تمیز و مرتب نگه دارم...

به اینکه ویتامینهایش را سر موقع بخورد و به موقع بازی کند.آن هم بازیهایی که هوشش را تقویت کند و فقط کاسه بشقاب پرانی نباشد!

خداراشکر که روزها بلند و بلندتر می شوند و من دیگر نگران گذراندن شبها نیستم...

خداراشکر که دوباره فکرهایم را جمع کرده ام و بعد از وقفه ای طولانی باز قلم به دست گرفته ام...

داستانهای نا تمامم را کناری گذاشته ام و شروعی نو را تجربه می کنم...

در پس تمام این روزهای سرد برفی،زندگی ارامی نهفته است...زندگی ای که من از همان روزهای دور تصویرش را می دیدم.

خداراشکر که روزهایم ارام است.

اگر پر جنب و جوش و پر از بچه داری ست اما بی دغدغه و پر آرامش است.

خدارا شکر که اگر اندوهی می رسد از سر کوه،به آنی دود می شود و به هوا می رود...

خداراشکر که اندوه ،اندوه نیست...وسیله است برای رسیدن...برای بزرگ شدن! برای شناختن و رسیدن...

پینوشت:برای همه دوستان عزیزم اروزی روزهایی بدون اندوه می کنم.ببخشید که پست امروزم کمی گنگ بود.این هفته حتما یا پست عکسدار داریم یا فیلم معرفی می کنم حتما! قول می دم!


حرفهای مثلا خصوصی...

آن روز داشتم با خودم فکر می کردم که چرا همیشه همه طرفدار آدمهای پر دهن و بی ادب و حاضر جوابند؟

چرا توی یک جمع همه قربان صدقه آدمهای اینطوری می روند؟

چرا همیشه کلاه آدمهایی که جواب نمی دهند و توی خودشان می ریزند و غمگین می شوند،پس معرکه ست؟

به جواب درستی نرسیدم اما با خودم گفتم شاید در شرایط فعلی جامعه کسی حوصله جنگیدن با آدمهای بی پروا و پر دهن را ندارد!

پر دهنها همانهایی هستند که به آنی جوابت را می دهند و با کلمات بازی می کنند و مغلطه و سفسطه را خوب بلدند!

همانهایی که توی قلبشان از قدیمها...خیلی قدیمها...نسبت به اطرافیانشان لج دارند...همینطور الکی! چه می دانم؟شاید هم ضربه خورده اند! بعد می خواهند این لج و خاطرات بد را سر کسی در جمع خالی کنند و دل را بشکنند...زبانشان تلخ است و می براند!

داشتم می گفتم:

این روزها کسی دیگر دوست ندارد ضربه بخورد ازینجور آدمها...برای همین می روند در جبهه اش و می شوند طرفدارش.به دروغ می گویند تو راست می گویی که آن آدم به پر و پایشان نپیچد،ضربه ای به آنها نزند.حداقل از حرفها و رفتارهای تیزش در امان باشند و آن آدم پر دهن خوشحال باشد از اینکه این همه هواخواه دارد و آرام شود...کمتر لگد پرانی کند! کمتر زبانش را بچرخاند و نیش بزند...

آدمها شاید فکر می کنند اگر بروند در جبهه مخالف پناه بگیرند،دیگر آماج حمله ها نخواهند بود!

شاید اینقدر ظرفیت آدمها پر شده که دیگر حوصله چنین موجودات بی پروایی را ندارند.شاید آنقدر بدی دیده اند و لبریزند که نمی خواهند حتی برای یک قطره هم شده،با کسی درگیر شوند و بریزند پایین از کاسه صبرشان!

چه می دانم...توی این دوره و زمانه شاید هیچ کس خوصله خودش را هم نداشته باشد!