عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

دو لقمه خاطره!!

سیندخت را از خیلی وقت پیش می شناختم...

برایش کامنت می گذاشتم...آن وقتها که وبلاگش را عوض نکرده بود هنوز...

یکبار شامپو سیر پرژک را معرفی کرد توی وبلاگش برای موی مردها! و اینکه شوهرش راضی بوده،دیگر از همانجا به جای آن همه شامپوی نیوآ و چه می دانم کریستال ما برای شوهرمان،پرژک خریدیم و راضی بودیم...

بعد از یک مدت دیگر ندیدیمش..تا آمد و به دنیا آمدن دخترک را تبریک گفت...

دیگر خواندمش...

از سفرنامه اش به استانبول می خواستم استفاده کنم که نتوانستم...

چون مسیر ما رفت طرف کوش آداسی...

دختر بی ریاییست...گذشت دارد زیاد اما کمی حساس است...

یک غذای خوب هم از او یاد گرفته ام اما هنوز فرصت نکرده ام درستش کنم...

امیدوارم حالا که دیگر وبلاگ نمی نویسد،خوب و خوش باشد...

زهرا جان...

دلم برایش تنگ است...

بی ریاترین دوست مجازی ای که تا به حال داشتم...

وقتی شلوغ بودم یا خلوت،همیشه بوده است برایم...

اسم وبلاگش را که می خوانم یاد روزهای پاییزی با رنگ ملایم خورشید متمایل به نارنجی می افتم...

یک دختر مهربان و بی آلایش...

وقتی از کوتاه آمدنهایش در مقابل خانواده شوهر می نویسد،خیلی حرصم می گیرد گاهی اوقات! 

برخی اوقات زیادی مظلوم میشود‍!

زیادی...این را به خودش هم بارها و بارها گفته ام...

دلم می خواست بیاورمش یکجای خیلی خوب توی دنیای مجازی اما نمی شود...

خلاصه اینکه مرا یاد خواهرم می اندازد...

کسی که با ناملایمات می جنگد و خم به ابرو نمی آورد...

همیشه مهربان است و از همه مهمتر لجباز نیست...پخوشا به حال همسرش!

خیلی خوشبخت است...

زهرا جان مهرماهی...مهرت مستدام!


نانازی

در نبوغش و خلاقیتش در نویسندگی شکی نیست...

اما دیگر نمی نویسد...

کمی مغرور است...

به فاصله یک سال بهد از من عروسی کرد اما حالا...

خبر خاصی از او در دست ندارم...

دیگر نمی نویسد...من هم این اواخر نمی خواندمش...

نمی دانم چرا؟شاید چون اشاره مستقیم نمی کرد و از تنهاییهایش می گفت...

شاید چون می گفت دختر خانه شده است دوباره...

شاید چون توضیحی نداده،دیگر چیزی نگفت...

از همان ابتدا حس خاصی نسبت بدو داشتم...

خوشم می آمد ازش...

یکبار هم با هم تلفنی صحبت کردیم و صدای ظریفش را شنیدم...اما از آن به بعد دیگر مجازی بودیم فقط...

هنوز به یادش هستم و امیدوارم همیشه خوش و خرم باشد و خداوند پدر و مادر عزیزش را برایش نگه دارد...

مهناز جان!

یک دوست خوب و همراه!

نمی دانم از کی شناختمش...

اما خیلی به من لطف داشته است تا امروز...

با اینکه کم به او سر می زنم،اما به من لطف داشته است....

بی ریا و خاکی ست...حس خوبی به وبلاگش دارم...

یک بار فکر کنم آمده بود کتاب من را سفارش دهد،اشتباها کتاب مشابه دیگری را خریده بود!

خیلی ناراحت بود...

امیدوارم حالا که این وبلاگ را می خواند؛کتاب اصلی من به دستش رسیده باشد...

مهناز جان...

دوست خوب منی...

زنده و خوش بخت باشی همیشه...

طعم عشق رنگ زندگی

شیده خیلی وقت پیش بود که تغییر وبلاگ داد اما نمی دانم چرا...

من از روزی که از کارش بیرون آمد،می خواندمش کم و بیش...

دوستش دارم چون شیرازی ست...

چون یک پسر زیبا همسن فندقک من دارد...

وقتی آمد و گفت که باردار است برایش خوشحال شدم...به فاصله ده روز از هم زایش داشتیم!!!

یکبار یک پستی در مورد شخص خاصی گذاشت که من تا دو روز می خندیدم...پست جدی ای بود اما نمی دانم چرا آنقدر مرا خنداند!

شاید چون در آن پست زلال از همه چیز و از درونش گفته بود...شاید چون آن پست صادقانه ترین پستی بود که گذاشته بود...

نمی دانم!

یک مادر تمام وقت و روراست است...

خدا حفظش کند برای خانواده اش...

من و آقامون اینا و فندقمون

مژی جان را می شناسم...خیلی وقت است!

لینک وبلاگش در وبلاگ پر طرفدار ویولت بود ان وقتها اگر اشتباه نکرده باشم...

مزاحم زیاد داشت وبلاگش!

درکش می کنم!

برخی اوقات خیلی عصبانی میشود از دستشان! حق هم دارد...

اما خب این اواخر سر یک موضوعی از من رنجید...

من حس کردم بیش از حد حساس است که سر موضوعی به آن کوچکی از من رنجیده!

اما خب هر کسی یکجور است دیگر...

چه می شود کرد؟

عکسهای پسرش را دیده ام...برای خودش مردی ست ماشالا...

خدا این خانواده فندقی را حفظ کند در پناه خودش ان شا الله...

اطلسی

نمی دانم  وبلاگ اطلسی را از کجا پیدا کردم؟

یادم نیست! اما یک مدت با او همراه بودم و بعد دیگر نخواندمش...

نمی دانم چرا؟

شاید چون دیگر درکش نکردم و متوجه نوشته هایش نشدم...

شاید چون من در وادیهایی که او هست، نیستم...

چیزهایی که برای من مهم است برای او نیست و بالعکس!

شاید سال پیش، سر شادی مردم برای رئیس جمهور جدید،وقتی که باردار بودم و حساس و زودرنج،از کامنتش خوشم نیامد و دیگر ندیدمش اینورها! اما چرا یکبار دیگر هم آمد...دمش گرم!

 این را اعتراف می کنم که هنوز به یادش هستم و وقتی در فیس بوق ادش کردم،باورم نمی شد به آن زیبایی باشد و آنقدر به همسرش بیاید!

خب اطلسی جان! قصد رنجاندنت را نداشتم و ندارم هرگز...

از همینجا می گویم درورد بر تو...دوست قدیمی...

فلفل بانو...

فلفل بانو رو از خیلی وقتها و سالهای قبل می شناسم...

از نوشتنش برای خانه دار شدن و بچه دار شدن بگیر تا روزهای شلوغی و خانه تکانی عیدش...

یکی از دختران نیک روزگار است...

که البته گاهی هم ابری و احساساتی و حساس می شود...

گاهی هم شکننده و ...

او هم مرا توی این 8 سال می شناسد و از اول با وبلاگ من بوده...

یکی دو تا از کامنتهایش را در دوران عقدم به یاد دارم و حالا کلی با هم در موردش می خندیم...

دوست مجازی خیلی خوبی ست...به من زیاد کمک کرده است...

خداروشکر که دارمش...


هفت سین زندگی ما...

خب دیگه سال داره نو میشه...

امسال هم گذشت...خیلی تند و سریع! 

من که نیمی از سال یه مادر و یه کارمند بودم و بعد شدم یه مادر تمام وقت!

این آخرین پست توی سال 93 ه.سالی که زیاد سال خوبی نبود...

اما باز هم شکر...

وبلاگنویسی من یه کمی دچار تزلزل شد اونم به خاطر مشغله زیادم بود...

تو سال جدید بیشتر و بهتر خواهم نوشت...توی سیزده روز هم که گفتم چه برنامه ای برای این وبلاگ ریختم...

امیدوارم شادیهاتون مستدام باشه و هر روز بهتر از دیروزتون باشه...

ان شاالله...

این هم هفت سینی که قولش رو داده بودم...

بدورود تا سال 94 ...

این لحظات اخر دست به دعا بر می دارم...

بار خدایا! همیشه عزیزان مرا در پناه خودت بگیر و مرا...

در این سال جدید اروزیی جز سلامتی و موفقیت برای عزیزانم ندارم و نخواهم داشت...

و همه مردمان دنیا را لبخند به لب از خواب بیدار کن...

ای کاش امسال اشکی فرو نریزد و دلی نشکند...

کاش امسال همه خدایی شوند و اهل بالاها...

کاش امسال هیچ فقیری دست گدایی بر ندارد به سوی رهگذران..

تمامی کودکان و زنان بی پناه دنیا را در پناه خودت بگیر خدای همه خوبیها...

و در آخر حال ما را به بهترین حال مبدل گردان...

آلهی آمیــــــــــــــــن...


آهای ای سال نودوسه! رفتی؟به سلامت!

خب امروز می خوام یه مرور کوچک داشته باشم برای سالی که گذشت...

روی هم رفته سال متوسطی بود برای من...نه خوب بود و نه بد!

چون چند تا اتفاق غیرمنتظره داشت...غیرمنتظره هایی که همه با هم اومدن و با هم رفتن...

غیرمنتظره هایی که بد شروع شدند و خوب تموم...

امسال من بزرگتر شدم...یک سال پخته تر شدم...آدمهای اطرافم رو شناختم و دوستشون داشتم و نمی دونم! شایدم از بعضیهاشون بیزار شدم.

امسال رو دوست داشتم چون دونه برنجم توش یکساله شد.

دوست داشتم چون خودم از نیمه گذشتم!

دوستش داشتم چون چند تا سفر خاطره انگیز داشتم.

دوستش داشتم چون قدر مادر و پدر و خانواده م رو بیشتر فهمیدم...

امسال رو دوست نداشتم به خاطر همون غیرمنتظره ها!

دوست نداشتم به خاطر یه شکست کوچیک...

دوستش نداشتم چون شبهای سخت و بلند و زمستونی زیاد داشت.

سال 93 من به وزن دلخواهم یعنی وزن قبل از بارداریم رسیدم.

سومین رمان بلندم رو از بین 5 تا رمان نیمه کاره تموم کردم...

انصافا" کار خیلی خوبی از آب دراومد! سنگین و استخوندار!

امسال من بیشتر قدر زندگیم رو،بچه م و شوهرم رو دونستم.

امسال من به خاطر داشته هام شاکرم و به خاطر نداشته هام هم شاکر!

سال 93 با تمام خوبیها و بدیهاش داره تموم میشه...داره میره تا دستش رو بذار تو دست 94 و پست زمستونیش رو به بهار تحویل بده...

یه سال دیگه می خواد شروع بشه...نو بشه..تازه بشه...

می خوام بگم هر کجا که می روید و هستید،خوش بگذره...

می خوام بگم قدر لحظه هاتون رو بدونید...

زندگی کوتاه است!

می خوام بگم فصل سبزه و گل و عشق و شور و سرمستی مبارک...

دوست نوشت:از همینجا به تمام دوستان وبلاگی،چه خاموش چه روشن، نوروز رو تبریک می گم...چون واقعا نمی تونم بیام و تک تک براتون بنویسم...بدونید توی قلب منید و براتون بهترین آرزوها رو دارم...

نوروز مبارک...