عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

در همین حوالی بوی بهشت می آید...

چند شب پیش خوابش را دیدم...

نوزادی درشت در لباس آبی با موهایی مشکی و پوستی سفید که به برف روی کاجهای زمستانی،طعنه می زد...

صدای شیونش در اتاق آبی بیمارستان پیچیده بود...

اما دغدغه من در آن لحظه تنها در آغوش کشیدنش بود و بس!

کنارم که آرمید،چشمهایش را باز کرد و به من نگاه کرد...نگاهی از سر تعجب...بعد انگشتان سفید و ظریفش را در دهان کوچک و قرمزش برد و خندید...

بوییدمش...بوی بهشت می داد...

خوابیدم و چشم که باز کردم،در خانه کودکیهایم بودم با او که در آغوشم خوابیده بود.

نوازشش کردم.

عاشقانه...

دستهایم خنک شد...گویی جان گرفتم...

خونی تازه و گرم در رگهایم دوید...

و بعد...

تنها آرامش بود و آرامش...