چند شب پیش خوابش را دیدم...
نوزادی درشت در لباس آبی با موهایی مشکی و پوستی سفید که به برف روی کاجهای زمستانی،طعنه می زد...
صدای شیونش در اتاق آبی بیمارستان پیچیده بود...
اما دغدغه من در آن لحظه تنها در آغوش کشیدنش بود و بس!
کنارم که آرمید،چشمهایش را باز کرد و به من نگاه کرد...نگاهی از سر تعجب...بعد انگشتان سفید و ظریفش را در دهان کوچک و قرمزش برد و خندید...
بوییدمش...بوی بهشت می داد...
خوابیدم و چشم که باز کردم،در خانه کودکیهایم بودم با او که در آغوشم خوابیده بود.
نوازشش کردم.
عاشقانه...
دستهایم خنک شد...گویی جان گرفتم...
خونی تازه و گرم در رگهایم دوید...
و بعد...
تنها آرامش بود و آرامش...