عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

روزهای سخت...

این روزها،دلم برای همه چیز می سوزد...

بازگشته ام به قبل از تولدم...تولدی که چند سال پس از انقلاب بود و هرگز قبل از آن را ندید.

نمی دانم آن روزها خوب بود یا بد!

فقط می دانم آن روزها گنجینه نهفته ایی داشتند که این روزها هر چه کنند،ندارند و نخواهند داشت!

دلم برای شعر می سوزد ،شعری که دیگر پروین ، شهریار،شاملو ،مشیری و نیما ندارد...

دلم برای قصه ها می سوزد،قصه هایی که دیگر فصیح ندارد...محمود ندارد...جلال ندارد...سیمین ندارد...بزرگ هم ندارد...

دلم برای تمام سینماهای ایران می سوزد.

سینمایی که دیگر فردین ندارد...

سینمایی که دیگر علی حاتمی ندارد...

منوچهر وثوقش را ملعون خطاب کرد و به سیاهچال انداخت...

سینمایی که نوذری،صفدری و ظهوری را به خاک سپرد و بعد خودش مرد...

سینمایی که مردمش را از دست داد...

جدایی را ساخت و جایزه گرفت و بعد گریخت...

سینمایی که در غربت خرس نقره ای می گیرد و با رومن پولانسکی رقابت می کند...

بدیعی ترین عسلش را در اوج جوانی از دست داد..

سینمایی که به جای حجار ،بینوشه نقش اول آن می شود،آن هم کجا؟در فرانسه!

هر بار که به هنر فکر می کنم،قلبم سخت می گیرد...

هنری که دردانه هایش را از دست داد و هر روز ،بیشتر در قعر کلیشه و دستبرد و تدوین و سانسور فرو می رود...روز به روز بیشتر خرد می شود و ستون فقراتش از هم پاشیده است...

انگشتان ظریفش شکسته و دیگر نای نوشتن و ساختن ندارد...

هنری که به خواب رفته و شاید اینبار خوابش ابدی باشد...

ویارانه

هفته پیش در یک اقدام انتحاری چون قارچمان تمام شده بود، قارچ و ذرت ابتیاع نمودیم و منتظر ابو جان نماندیم تا برایمان بخرد و بیاورد!!

پایمان به خانه نرسیده،سر گاز رفتیم و هر چه دم دستمان رسید را در قابلمه سرازیر کردیم و بعد پنیر پیتزا روی آن ریختیم!

نمی دانید چقدر خوشمزه شد!اصلا این غذاهای قر و قاطی بعضی موقعها چقدر می چسبد!!

مواد لازم در تصویر مشخص است....آن قرمزها هم فلفل دلمه ای است!

شهر سفید

این هوا آدم رو خمار می کنه...

بیخود نیست بهش می گن بامداد خمار...

البته اون بامداد خمار فلسفه ش یه چیز دیگه ایه!

اما خوب من اسم روز اول اردیبهشت رو گذاشتم بامداد خمار...

هوا یه جوریه! ابری و سفیده...انگاری خدا اون بالا یه شهر سفید ساخته که درهاش به روی زمین باز شده...

آدم خیال می کنه تو این شهر سفید،یه عالمه پری زندگی می کنن با موهای بلند که تا کف پاشون می رسه...بعد این پریا صبح زود که می شه می شنینن جلوی خونه هاشون و با میلهای سفید و بلند، ابر و شکوفه می بافن و می ریزن روی زمین...

 اونوقت هوا اینطوری سفید و خمار و خواستنی می شه...

تصورش هم زیباست...نه؟