عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

در آستانه آغاز نمایشگاه محبوب من!نمایشگاه کتاب!

یعنی الان دلم داره قیلی ویلی می ره...دلم می خواد از پشت همین میز اداره خودم رو پرت کنم تو نمایشگاه کتاب و هی تو کتابها و جلدها و غرفه های محبوبم غلت بخورم...هیچ کس نمی تونه تصور کنه که من چقدر کتاب دوست دارم!من عاشق خوندن کتاب لب دریا و زیر درخت گوجه سبزم...

فک کنم از اول سال 91 ،اینقدر کتاب،کتاب کردم که همه حوصله شون سر رفته!اما خوب چی کار کنم؟یکی از عشقهای زندگیمه!از اول اردیبهشت،هر روز اینقدر انرژی و کالری سر این کتاب و لیست تهیه کردن و حساب کتاب کردن،صرف می کنم که ظهر نشده،گشنه م می شه!!

می دونین چیه؟وقتی من یه چیزی رو دوست دارم و فکر می کنم به درد بخوره و می تونه فرهنگ آدمها رو بالا ببره،دوست دارم اشاعه ش بدم!یعنی اونقدر جاش بندازم که همه این کاره بشن!حالا فرق نمی کنه از اون خیل عظیم چند نفر این کاره بشن ها! مهم اینه که من رسالت خودم رو انجام بدم...

رو بقیه ش کلیک کنید...

ادامه مطلب ...

بودیم و دیگر نیستیم...

امروز صبح از دوستای قدیمی اس ام اس تبریک روز معلم دریافت کردم...از طرف همونایی که می دونستن من یه روزی،معلم بودم!

تو ماشین که نشسته بودم،یه لحظه پرتاب شدم به خیلی وقت پیش...به روزهای سالهای دور...روزهایی که بهاری بود و اردیبهشتی و من هر سال 12 هم با دست پر برمی گشتم خونه...دستی که پر از عروسک و لوازم خونگی و لوازم آرایش و گل سرهای ریز و درشت بود...بعضی وقتا دسته گلها رو خونه نمی بردم و می زاشتم دفتر موسسه...

روزایی خوشی که با شاگردای ریز و درشت و نوجوون و جوون و تیچر تیچر گفتنهاشون طی می شد و به آخر می رسید...روزهایی که صبح سرحال از خواب بیدار می شدم و یه آرایش ملایم و صورتی می کردم و با نفسی عمیق،هوای بهاری رو از پنجره باز اتاق خوابم به مشام می کشیدم و بعد روز پر شور و هیجان من شروع می شد...

همیشه شوق روز معلم و نمایشگاه کتاب رو با هم داشتم...موسسه زبانی که توش تدریس می کردم،کم و بیش برامون جشن می گرفت...بهمون یادبود و وسایل جاهاز هدیه می داد!

نمی دونم چرا معلمیت رو رها کردم؟چرا نخواستم که بمونم و تدریس کنم؟نمی دونم چرا این فصل از زندگیم رو زود تموم کردم و پرونده ش رو بستم؟چی تو معلمیت بود که دوسش نداشتم!همیشه روز معلم که می شه،از خودم می پرسم انقدر آرامش معلمیت برام خسته کننده بود که به این راحتی کنارش گذاشتم؟

می دونم که این شغل چند ساله اخیرم هم پرستیژش بالاتره و هم موقعیت و درآمدش بالاتر!اما روزها و عکسهای معلمیت و عکسهایی که با شاگردام داشتم و روزهای خوش اردیبهشت،هرگز از صفحه خاطراتم پاک نمی شن...و من همیشه حسرت لحظه های ناب معلم بودن رو می خورم...

و بالاخره... :))))

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

از کلمه مون پرید!

یعنی شنبه ها روز منه!اگه یه وقت کار نریزه سرم یا ننویسم اون شنبه شنبه بشو نیست!

از صبح 100 تا ایمیل آژیر می کشن که بازشون کنم...و صد تا مورد تو کارها در اومده!!یعنی مرده این کشتیرانیها م که هر روز یه جور بامبول دارن و برامون یه قر و قنبیل می آن!!

امروز هر چی 5شنبه-جمعه خوش گذشت و هر چی پیاده روی کردیم و هر چی تو مهمونی ترکوندیم،پرید!

خدایا اگه خواستی هر چی رو ازم بگیری...این شنبه ها رو سر جدت ازم نگیر که پاک ازت دلخور می شم ها!یعنی بدون شنبه پرکار و چپندر قیچی،هفته من هفته نمی شه...

جون من خدا! اگه خواستی ازمون شنبه ها رو بگیری،یه روز دیگه تو هفته رو بده که همینطوری مثل شنبه ها،خوشیهای ما رو بپرونه!!

رمز نوشت: رمز فقط به کسایی داده می شه که تو پستهای رمزی قبلی (وقتی رمز داشتن)خودی نشون دادن،شناسن،وبلاگ دارن و من وبلاگشون رو خوندم و خودشون به من رمز دادن

!خواهشا" این یه تیکه رو بخونین و هی تقاضای رمز نکنین...رمزها هم فقط ایمیل می شه...

مرسی گل گلیای من!

گوش را می نوازد...

تعطیلین دیگه؟اومدین سر کار؟بابا شماها دیگه چقدر خوره این...برین مسافرت!حالی به حولی...

اینم حسن ختام اولین هفته اردیبهشت ماه...

دو تا از بهترین آهنگهایی که خاطره انگیز و خاصن رو براتون آپلود کردم...

دانلود و گوش کنید...من که خیلی دوسشون دارم و 24 ساعته تو خیابون هم گوش می دمشون...


خیالباف از سینا حجازی

Remember The Summer از علی کیانی

فیدبک مثبت...

اینو نگم می میرم...

اینقدر انرژی مثبت و فیدبک در مورد جشن بالماسکه از طرف دوستان ،از طرف همکارام و از خانواده م دریافت کردم که از اون روز تا حالا سرخوشم...

همکارام رفتن و عکسامونو دیدن،اونقدر بهم فیدبک مثبت دادن که کلی حالم خوبه!اونقدر کوچیکه از مهربون و شخصیتش خوشش اومده،که دیشب خونه دونه بودم،هنوز ازش می گفت...اینقدر تو فیس لایک خورش بالاست که خدا بده برکت...

خودمم فکر نمی کردم اینقدر فیدبک مثبت دریافت کنم...

خلاصه اینکه خودمان هم خیلی خیلی خوش خوشانمان شده چون به خودمم خیلی خوش گذشت و با اون سبد قرمزم حسابی ورجه وورجه کردم و بین جمعیت چرخیدم و چیک و چیک عکس انداختم!!

الان که عکسها و فیلما رو می بینم،یه خاطره خوش تو ذهنم می دوئه...

تزیین سالاد الویه به شکل هزارپا...

امروز دوشنبه ست و طبق معمول پست غذا داریم با این تفاوت که این دفعه خود غذا نیست!تزیین غذاست...دیدم این هزارپای خوشگل جشن ما خیلی طرفدار تو فیس ب*وک و اینجا پیدا کرده،گفتم طرز تهیه شو بزارم...

تزیین سالاد الویه به شکل هزارپا خیلی آسونه.فقط کافیه کمی حوصله و سلیقه به خرج بدین...

اول باگتها رو برش برش می کنین و ردیف پشت سر هم قرار می دین(البته به صورت مارپیچ هم می شه) بعد هم تو فضای خالی بین باگتها رو با وعده های کوچیک سالاد الویه پر می کنید.برای چشم و دماغ و پا هم می تونین از خلال دندون و تربچه و پیازچه استفاده کنید...

این شکل یه هزارپای بی پاست...

برای دیدن هزارپای کامل رو بقیه ش کلیک کنید...


ادامه مطلب ...

به یادماندنی ترین جشن بالماسکه...

صفحه سفید وبلاگ رو باز می کنم تا بنویسم...

بنویسم از یه شب خوب و به یادموندنی...

بنویسم از یه مهمونی بالماسکه که ایده ش خیلی ناگهانی به ذهنم اومد و خیلی زود هم اجرا شد...مثل یه جرقه که یه دفعه به سرعت برق از مخیله م گذشت...

منتهی نمی دونم از کجا شروع کنم و از چی و کی بگم؟

از خود ابو بگم؟ابویی که دقیقا؛ دقیقه نود شد بت من فیلمهای حادثه ای و اکشنت و چقدر هم تیریپ پاپیون و نقاب بهش می اومد!!

از خودم بگم؟از خودم که شده بودم شنل قرمزی و یه شنل قرمز و خوشگل دونه برام دوخته بود و رو کلاهشو تزیین کرده بود یه سبد کشکولی تزیین شده قرمز هم دستم گرفته بودم و آخر سر به همه از توش گیفت دادم؟

از نوش نوش بگم که قبل و بعد جشن حسابی زحمت کشید و برای جشن رودخونه شده بود و همه لباساش آبی بود و عکس رودخونه رو صورتش کشیده بود؟

از کوچیکه بگم که شده بود دختر اسپانیایی و یه گل قرمز وسط موهای طلاییش نشسته بود و عین ماه شده بود؟

از دوست جون بگم که یه ماسک نقره ای خوشگل زده بود و محمد هم هیولای سبز شده بود و بچه ها رو وسط مجلس می ترسوند؟

از خورشیدک بگم که شده بود خانم شیک ویندرسون و هی اینور و اونور ژست می گرفت؟

از می* می بگم که یه ماسک خیلی زیبا زده بود با یه لباس خوشگتر؟از پیام بگم که تیریپ مافیا گذاشته بود و حسابی بهش می اومد؟

از طنینی و عسلیش بگم که شده بودن جودی ابوت و زبل خان؟اونقدر خلاقیت به خرج داده بودن که آدم حال می کرد!

از گیتی بگم که پرستار شده بود و موهاشو دم موشی کرده بود و رو لباسش علامت صلیب سرخ داشت و شاهین هم با سرم مریضش بود و یه دفعه وسط جمعیت خودشو به غش کردن زد و همه قلبشو ماساژ دادن؟

از دخملی بگم که گل آفتاب گردون شده بود و ساقه ش سبز بود؟

از دزی بگم که آخر مجلس اومد و با مهربون همه رو سورپرایز کردن(مخصوصن مهربون!یعنی عمرا بتونین حدس بزنین که چه شخصیتی شده بود!!)!!با اون لباس قرمز و ماسک قرمزش چقدر عکس گرفتیم...

از دوست ابو بگم که شده بود مرد لات و داش مشدی و زنش هم شده بود عزراییل با داس مرگ؟

از اون یکی دوستش بگم که با کت و شلوار و کراوات یه کلاه گیس باحال سرش زده بود و یه ریش و سبیل باحالتر گذاشته بود و تا از در اومد نتونستیم جلوی خنده مون رو بگیریم؟

شما بگید از کی بگم؟

من امروز از خانواده و همه دوستایی می گم که به حرف من و لفظ من احترام گذاشتن و به خاطر من خیلی زحمت کشیدن و یکی از یکی بهتر بودن...از خانواده ایی که همیشه پشت منن و می تونم بهشون تکیه کنم!از دوستایی که اگه دنیا رو ۱۰۰ سال زیر و رو کنی نمی تونی نظیرشون رو پیدا کنی...

این مهمونی فقط بهانه ای بود برای با هم بودن...جشن بالماسکه بود اما قلبها رو به هم نزدیکتر کرد و دوستیها رو محکمتر!

۹۱/۱/۳۱ مثل شب جشن عروسیم بهترین شبی بود که می تونست برای من اتفاق بیفته و من از لحظه لحظه ش٬شادی و یکرنگی ای که توش جریان داشت٬ لذت بردم...

برای دیدن میز شام و تزیین سالاد اولویه به شکل هزارپا رو بقیه ش کلیک کنید...

ادامه مطلب ...