عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

مموی مادرشوهر!

جون من راست می گین؟منتظر گزارشاتم از سفر و خرگوشا بودین؟آره؟

به عرضتون برسونم که طی یک اقدام انسان-حیوان دوستانه-قهرمانانه شدید٬یه عروس قلنبه پرپشم و سفید طلایی اندازه کف دست٬برای فشنگ خان ابتیاع نمودیم...

روز اول که طلا خانوم به حریم آقای خونه٬ وارد شد٬ایشون اصلا؛ خوشش نیومد!یه ذره دورخیز کرد٬ قیافه گرفت٬بو کرد و بعد از جعبه ش جست زد بیرون و چپید زیر اجاق گاز!!

هر چی پیش پیشش کردیم٬قربون صدقه ش رفتیم از پشت گاز بیرون نیومد...قهر ورچُ...ونده بود مرتیکه!

برای دیدن عکس برید رو ؛بقیه ش؛


ادامه مطلب ...

شهریور بارانی...

ای جونم بارون!ای جونم شهریور بارونی...ای جونم هوای لطیف پاییزی وسط تابستون!!

ای جونم روحیه عاشقونه!!ای جونم تعطیلی آخر هفته و سفر به شهری بین جنگل و ساحل!!

ای جونم بارونی خوشگل و بوت بلند و کلاه ست پاپیون دار....

وای چه انرژی مثبتی امروز صبح به پوستم تزریق شد وقتی صدای برخورد بارون ریز ریز به کانال کولر و پنجره اتاق زیر گوشم مثل لالایی بود...و خواب خوش صبحگاهیم از پشت منظره ابری و صدای جیک جیک گنجشکهایی که پرهاشون خیس شده،به بیداری رخوت انگیز تبدیل شد...


تشکر نوشت:از همه دوستای نازنینم که اس ام اسی،وبلاگی و به خصوص فیس بوکی تولدمو تبریک گفتن،ممنونم...

امروز نوشت:دزی عزیزم...به خاطر از دست دادن پدر نازنینت،بهت تسلیت می گم.انگار دیروز بود که تو عروسی تو خوشحال بود و می رقصید...ایشالا روحش قرین رحمت باشه...خیلی ناراحت شدم...کاش زودتر گفته بودی...

به دنیا آمدم...

تو یه روز گرم تابستونی،مورخ 4 شهریور،یه مامان خوشگل که لباس خواب بلند ابریشمی به رنگ اٌخرایی پوشیده بود،با یه شکم برآمده،رفت بیمارستان و یه نوزاد قلنبه و ونگ ونگی به دنیا آورد که تا پیشونیش یه عالمه مو داشت با لبای قرمز!!تو عکسهایی که ازش تو بیمارستان گرفتن،همه ش زبونش بیرون بود!!همه فامیل ریخته بودن اونجا و اون فسقلی رو می چلوندن...همون روز وقتی باباش،توی ساک مخصوص گذاشته بودش و داشت از ماشین پیاده می شد، از هولش چپه ش کرد تو جوب!!اما از اونجایی که مموی قصه ما خیلی خوشخواب تشریف داره،نفهمید و ونگ هم نزد!!پدربزرگش هم وایستاد کنار و کرکر به این منظره خندید مامانش هم حسابی رو ترش کرد به خاطر این خنده نابجا!!(قربون خنده ت برم حاج آقایی که الان دیگه پیشمون نیستی!!)

ادامه مطلب ...

این روزها روزه می گیریم...

باز این ماه مبارک رمضان آمد و من باز شرمنده تو شدم آخدا!

راستش را بخواهی هر رمضان دریغ از رمضان سال پیش!هر سال بدتر از سال قبل!روزه که نمی گیرم هیچ!تازه به جای 3 وعده هر روز ۶ وعده کامل در معده ام می چپانم...انگار که مرض جوع گرفته باشم یا از قحطی کشور زامبیا و سومالی در رفته باشم!!(آخر از هر چیزی منعت کنن،بدتر حریصش می شوی!!)

آخر خدای جیگر طلای من!قربان تو بچسبم،فدای آن دستهای مهربان با انگشتر عقیقت بشوم!!ماه رمضان در تابستان ستم است...آدم تلف می شود از تشنگی...در این روزهای داغ پایتخت،آب نخاع آدم بخار می شود چه برسد به آنکه هم کارمند باشی و هم روزه باشی و با این اوصاف نتوانی تا 18 ساعت تمام یه چیکه آب به حلقت بریزی!!

آخر انصاف است که من با این بدن نازک و ضعیفم،18 ساعت هیچ به گلویم نریزم و بعد از زور گرسنگی بسان سگ شوم و پاچه این و آن را به دندان بگیرم و خلق خدا را آزار کنم؟مگر نه آنکه موقع روزه داری همه باید از دست و زبان مسلمان در امان باشند؟راضی هستی که من هر روز  برای گرفتن تاکسی و زودتر به خانه رسیدن،زیر ستیغ تیز این آفتاب گرم،سوار هر ماشین ناشناس و از خدا بیخبری بشوم و اعصابم زده شود؟آخر این درست است که به خاطر روزه از درون آب شوم و بعد از 30 روز روزه گرفتن راهی بیمارستان شوم و کرور کرور خرج سلامتیم کنم؟

نٌچ!نمی شود!هر طور که حساب می کنم نمی شود...!ماه رمضان باید در زمستان باشد که آدم سحری نخورده،افطار کند و طول روز بیشتر از 10 ساعت نباشد...

این روزه گرفتن مال ادمهای پر خوری ست که شبانه روز از صبح سحر تا موقعیکه شغال ناقاره می زند٬می خورند!!نه برای من که به خاطر رژیم و اینکه در مغازه شلوار فروشی شرمنده سایزم نشوم و اشکم در نیاید٬اندازه یک مثقال هم غذا نمی خورم و از غذاهای چربی سوز استفاده می کنم!!

رویت را از من برنگردان خدای قشنگم!!حالا من هی توجیه می کنم و هی تو برایم پشت چشم نازک کن!!

اصلا؛ می دانی چیست؟همه اش تقصیر این ماههای قمری ست که سالی ۱۰ روزعقب می افتند و عاشورایی که به داغی و تشنه لبی و آفتاب ظهرش معروف است٬سر از زمستان در می آورد و ماه مبارک رمضانش که سراسر گرسنگی و له له زدن است!!در تابستان می افتد!!

+این متن صرفا؛ جهت شرکت در یک مسابقه وبلاگی نوشته شده و ارزش دیگری ندارد!پس لطفا: موعظه هایتان را برای خود نگاه دارید!!!هنوز فرق طنز با واقعیت برای شما مشخص نشده؟؟

دلم برات خیلی تنگ می شه...

با اینکه ۱۱ روز بیشتر مهمونم نبودی،اونقدر وابسته ت شدم که الان جای خالیت آزارم می ده...

خیلی دوست داشتم پنبلی نازم...!

به ابو گفته بودم حیوون که می آری،اگه بمیره،اعصابت خورد می شه...اما حرف منو گوش نکرد!

عزیز دلم!کاش به خوابی که دیه بودم توجه می کردم...کاش بیشتر مواظبت بودم!کاش حواسم بیشتر جمعت بود!کاش سر کار نمی رفتم...عین عروسک بودی ناناز من!

ابو می گفت وقتی می خواست خرگوش بخره،تو از همه ظریفتر و کوچیکتر بودی...می خواست بخرتت تا نمیری و ما خوبت کنیم!اما نشد!

اگه بدونی دلم چقدر برات تنگه!چقدر دوستت دارم هنوز...

نمی دونستم مردن یه حیوون می تونه اینقدر منو بشکنه و ناراحتم کنه!پس اونایی که عزیزشونو یه شبه از دست می دن،چه حالی دارن...

امروز صبح که ابو خاکت می کرد،به پهنای صورت اشک می ریختم!آخه دیشب خوابتو دیدم...!خواب دیدم بزرگ و سفید شدی و مثل گوش مروارید کارتنهای بچگی یه روبان قرمز به گوش چپت بود!داشتی صحیح و سالم تو صحرا می دوییدی...اینقدر تو خواب برات خوشحال شدم...!فکر کردم خوب شدی!

دلداری می خوام پنبلی جونم!دلم تنگه...خیلی تنگ...

خداحافظ کوچولوی من...خداحافظ پنبه من...

اشک نوشت:قندون جونم!پریسا اودیسه...تو که حیوون داشتی،چقدر طول می کشه که یادم بره؟؟اینو نوشتم تا یادم بمونه یه روزی من یه خرگوش سفید و خوشگل داشتم که خیلی دووم نیاورد!هرچند که خیلی بهش رسیدم...

پینوشت:ببخشید که تلخم!مجبورم...وقتی می نویسم خالی می شم...الان فقط دلداری نیاز دارم...همین!