عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

دلم برات خیلی تنگ می شه...

با اینکه ۱۱ روز بیشتر مهمونم نبودی،اونقدر وابسته ت شدم که الان جای خالیت آزارم می ده...

خیلی دوست داشتم پنبلی نازم...!

به ابو گفته بودم حیوون که می آری،اگه بمیره،اعصابت خورد می شه...اما حرف منو گوش نکرد!

عزیز دلم!کاش به خوابی که دیه بودم توجه می کردم...کاش بیشتر مواظبت بودم!کاش حواسم بیشتر جمعت بود!کاش سر کار نمی رفتم...عین عروسک بودی ناناز من!

ابو می گفت وقتی می خواست خرگوش بخره،تو از همه ظریفتر و کوچیکتر بودی...می خواست بخرتت تا نمیری و ما خوبت کنیم!اما نشد!

اگه بدونی دلم چقدر برات تنگه!چقدر دوستت دارم هنوز...

نمی دونستم مردن یه حیوون می تونه اینقدر منو بشکنه و ناراحتم کنه!پس اونایی که عزیزشونو یه شبه از دست می دن،چه حالی دارن...

امروز صبح که ابو خاکت می کرد،به پهنای صورت اشک می ریختم!آخه دیشب خوابتو دیدم...!خواب دیدم بزرگ و سفید شدی و مثل گوش مروارید کارتنهای بچگی یه روبان قرمز به گوش چپت بود!داشتی صحیح و سالم تو صحرا می دوییدی...اینقدر تو خواب برات خوشحال شدم...!فکر کردم خوب شدی!

دلداری می خوام پنبلی جونم!دلم تنگه...خیلی تنگ...

خداحافظ کوچولوی من...خداحافظ پنبه من...

اشک نوشت:قندون جونم!پریسا اودیسه...تو که حیوون داشتی،چقدر طول می کشه که یادم بره؟؟اینو نوشتم تا یادم بمونه یه روزی من یه خرگوش سفید و خوشگل داشتم که خیلی دووم نیاورد!هرچند که خیلی بهش رسیدم...

پینوشت:ببخشید که تلخم!مجبورم...وقتی می نویسم خالی می شم...الان فقط دلداری نیاز دارم...همین!

نظرات 35 + ارسال نظر
هلیا سه‌شنبه 1 شهریور 1390 ساعت 09:44

ممو جونم میگم یه حیوون دیگه بیاری اینو یادت میره ها

نه هلی! نمی تونم دیگه! اعصابم خورد شد...

ری را سه‌شنبه 1 شهریور 1390 ساعت 09:51 http://ruzhaayebaaraani.persianblog.ir

ما یه طوطی داریم که هر وقت تنهاش می ذاریم و می ریم مهمونی وقتی برمی گردیم تا چند ساعت نه چیزی می خوره نه حرف می زنه (قهر می کنه ) کلی اعصابم خورد می شه می فهمم چی می گی ولی نمی دونم چه جوری باید دلداری بدم

همین که از حیووناتون برام بگین همین تسکینه!یادم می ره...

ملیحه سه‌شنبه 1 شهریور 1390 ساعت 10:02

آخی چقدر حیف شد خیلی نازو خوشگل بود پنبلی ولی عیبی نداره ممو جون ایشالا یه حیوون دیگه میگیری.
تا باشه آدم از این حیوونا از دست بده ولی عزیزاش کنارش باشند.

روناک سه‌شنبه 1 شهریور 1390 ساعت 10:21 http://www.ronak88.persianblog.ir

وااااااااااای
ممو منم 3 تا بچه گربه داشتم از تو خیابون پیدا کرده بودم خیلی کوچولو بودن دو سه روزه!!! یکیشون هنوز بند ناف داشت
اونا هم ده روز پیش ما بودن و بعد تنهامون گذاشتن
خیلی بد بود خیلی خیلی
هنوز بعد از یه سال وقتی عکسا و فیلماشون رو میبینم ته دلم خالی میشه انگار نفسم بالا نمیاد
همش دارم فکر می کنم ببینم کجا کم گذاشتم و افسوس می خورم برا کارهائی که براشون نکردم عاشق این بودن که نازشون کنی
هنوز چشماشون باز نشده بود دست ما رو می خوردن فک می کردن مامانشونیم دنبال شیر بودن

ای جونم...مرسی روناک جان!

زهرا سه‌شنبه 1 شهریور 1390 ساعت 10:36 http://Zizififi.persianblog.ir

یکی از دلایلی که من حیوون خونگی نمیگیرم همینه...از همین روز میترسم

منم خیلی به ابو گفتم!اما گوش نکرد!

خانم خانما سه‌شنبه 1 شهریور 1390 ساعت 10:39

عزیزممممممم
اون یکی هنوز هست؟
بیا بغلم دوست مهربونم

آره...هست...واقعا الان یکی رو می خوام که بغلم کنه...

نانازی بانو و آقا خرسی سه‌شنبه 1 شهریور 1390 ساعت 11:09 http://www.nabat.blogfa.com

عزیزم حداقل پنبلی روزای اخر عمرشو خوش گذروند و جای خوبی بود. به همین فکر کن. ممکن بود توی هون مغازه یا هر جایی که قبلن بود، توی قفس و جای سرد یا گرم و بدون خوردن غذا و چیزی می مرد و صاحبشم جسدشو به جای خاک کردن می نداخت توی سطل زباله!!!
پنبلی با احترام مرد!! خودتو ناراحت نکن ممو جون. بخند دختر!!

آره...راست می گی نانازی...خیلی دلم ازین حرفا می خواد!اما همه ش فکر می کنم من کوتاهی کردم!

می می سه‌شنبه 1 شهریور 1390 ساعت 11:15

عزیزم خیلی متاسفم. منم خیلی ناراحت شدم. منم کلا به حیوونای خونگی عادت می کنم و اگه بمیرن خیلی اذیت میشم. یادم یه بار طوطیم در رفت من تا یه هفته غذا نمیخوردم از بس ناراحت بودم. ولی همینه دیگه کاریش نمیشه کرد. منو بگو که هوس کرده بودم پرنده بخرم. الان که این پستت رو خوندم پشیمون شدم

وای! نه اعصابت به هم می ریزه!

پریسا ادیسه سه‌شنبه 1 شهریور 1390 ساعت 11:38 http://www.odiseh.persianblog.ir

الاهی بمیرم. . . ببین حیوون همینه به خدا ممو جونم. . .
من یه سنجاب داشتم، چند ماه پیشم بود. . . وقتی مرد تا مدتها همین جوری داغون بودم. . .
ولی به این فکر کن که تو براش از هیچی دریغ نکردی. . . همین مدتی که زنده بود خوشبخت بود ممویی. . .

می دونم اینقدر دلت مهربونه که حالا حالاها فراموشش نمی کنی ولی هر وقت یادت اومد، عوض ِ غصه خوردن به این فکر کن که مدتی که با تو بود خیلی خوشبخت بود. . . حیوونا این چیزا رو خوب می فهمن. . .
واقعن متاسف شدم. . .

راست می گی پریسا جونم؟؟؟

مارال سه‌شنبه 1 شهریور 1390 ساعت 11:40

آخی الهی، دوستم ناراحت نباش مهم اینه که تو کوتاهی نکردی.
من از این تجربه ها داشتم، اگر آزاری به حیوون نرسونده باشی نباید خودت رو سرزنش کنی.
خوبه که مدت زیادی پیشت نبود که وابسته اش بشی. من بعد از مردن قناریمون (که بچه سوم خانواده بود) تا 1 سال دیوونه بودم مضاف بر اینکه هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت نمی تونم چیز دیگه ای رو جایگزینش کنم

همه ش محبت بود به خدا!خیلی دوسش داشتم...

بانوی سرزمینهای شمالی سه‌شنبه 1 شهریور 1390 ساعت 11:58

آخیییییییییییی

مانلی سه‌شنبه 1 شهریور 1390 ساعت 12:05 http://notepad.persianblog.ir

الهیییی.... یه کم خودت رو سرگرم کارای دیگه کن در حد بیشترترترتر... که یادت بره...

سمیرا سه‌شنبه 1 شهریور 1390 ساعت 12:05 http://www.sepideye-eshgh.blogfa.com

واییی ممو من اصلا نمیتونم با مردن یه حیوون خونگی کنار بیام اگر میتونستم الان تو خونه یه باغ وحش راه مینداختم..
الهی بمیرم.. دوستم ناراحت نباش همینکه تو این چند روز بهش مهربونی کردی این باید راضیت کنه..

آره...اما فکر می کنم چرا زودتر نفهمیدم که قبل تعطیلی ببرمش دکتر!

ستاره سه‌شنبه 1 شهریور 1390 ساعت 12:55 http://www.twolover.com

آخــــــــــــی گناهی
ناراحت نباش الان یه ربان قرمز به گوششه و داره تو بهشت میدوه این ور اون ور

آره...

فلفل خانم سه‌شنبه 1 شهریور 1390 ساعت 13:11 http://fellfooli.persianblog.ir

آخی عزیزم آره خیلی سخته من از ترس اینکه یه روزی از دست بدمشون نمیخوام هیچ حیوونی داشته باشم که بعدش اذیت بشم

آره..منم همینو می گفتم!

مجی سه‌شنبه 1 شهریور 1390 ساعت 13:42 http://minevisam123.blogfa.com/

ای جانه منی تو دختر
معلومه که اذیتی من یه ماهی کوچولو داشتم دو سال داشتمش از این ماهی قرمزهای عید وقتی مرد کلی گریه کردم از سرکار که می رفتم خونه تنگ خالیش رو می دیدم خیلی اذیت میشدم ولی زود کنار میای باهاش
میگن وقتی آدم حیوونی داشته باشه تو خونه زخم چشم به اون میخوره .
ولی بودن یه حیوون تو خونه خیلی توی روحیه آدم اثر داره چه میشه کرد خواهر دنیامون این شکلیه دیگه

دنیای بدیه!

خورشید و جمشید سه‌شنبه 1 شهریور 1390 ساعت 14:10

وای ممو نگو مردش وای چقدر اون روز تو بغلم ساکت آروم بود چقدر قشنگ غذا میخورد الهی چقدر ناز بود کاری به کار کسی نداشت الهی خیلی ناراحت شدم

دیدی ؟؟خیلی خوشگل بود...حیوونی از اولشم مریض بود! حیف شد!

پریسا ادیسه سه‌شنبه 1 شهریور 1390 ساعت 14:23

آره به خدا ممویی راست میگم. . . به خدا برای دلداری دادنت نگفتم. . .
خیالت راحت باشه. . . باور کن اگر تو نخریده بودیش، خیلی زودتر از اینا مُرده بود. . . اونم در شرایطی که هیچ‌وقت عشق ِ یه آدم به خودش رو حس نکرده بود. . .
ممو، حیوونا خیلی حساسن و این چیزا رو می‌فهمن. . .
مطمئنم بابت ِ این مدتی که به اون حیوون رسیدگی کردی، خدا برات یه عالمه خوبی و خوشی و خیر و برکت میاره توی زندگیت. . .
شاید خیلیا متوجه نشن چی میگم ولی باور کن ممو جونم کاری که تو کردی اونم در حق ِ یه حیوون، خیلی بزرگ بوده. . . مطمئنم پنبلی ِ ناز هم خوشبخت مُرده عزیزم. . .

آره...یه کم آروم شدم...مرسی پریسا جونم! من دنبال ثوابش نبودم...خودش خیلی مظلوم بود حیوونی...بی صدا!

دلژین سه‌شنبه 1 شهریور 1390 ساعت 16:03 http://drdeljeen.com

بانو سه‌شنبه 1 شهریور 1390 ساعت 16:44 http://mymindowl.persianblog.ir

ای جانم ممو راست می گی... پنبلی مرد...
آخی...

آره...همینطوری الکی...الکی!دکتر گفت اونو دیگه نمی شد براش کاری کرد!از اولش مریض بود...دلم براش خیلی تنگ شده...

عاطی سه‌شنبه 1 شهریور 1390 ساعت 21:34

الهی............به نظرم خیلی حرف بیخودیه اگه بگم ؛ناراحت نباش؛ خوب ناراحتی داره.اما سرزنش یا عذاب وجدان نداره.تو این ماجرا شما کاملا بی تقصیری.پنبلی چه کنار شما بود چه جای دیگه سرنوشتش همین بود ممو جون.شما باید خوشحال باشی چند روز به بهترین نحو ازش مراقبت کردی.خداروشکر که تو خونه شما و یه جای گرم و نرم مرد.اگر تو جنگل یه حیوون درنده خورده بودش و با درد و عذاب میمرد چی؟حیوونا خیلی باهوش تر از اونی اند که ما فکر میکنیم پس حسابی مواظب دوست پنبلی باش که مثل خوابت یه خرگوش بزرگ و دوست داشتنی بشه عزیزم

آره...راست می گی...مرسی عاطی جان!

هومن سه‌شنبه 1 شهریور 1390 ساعت 21:46

آخی ، طفلی.
میدونم چه احساسیه.
هفته ی قبل بود که از یه مسافرت اومدم و با خودم یه لاک پشت کوچولو آورده بودم .
اما یکی گرفت که باهاش بازی کنه بعدم کوبوندش به دیوار و حیوونی تا فرداش مرد.
اما تلافیش رو سرش در آوردم.
همون روز عصر دوتا جفت عنکبوت بزرگ ( از اون پشمالو ها ) سفارش دادم که تا پس فردا میرسه به دستم.
این دفعه ببینم کی میتونه با اینا بازی کنه.

وای...من بودم سر اون طرفو کنده بودم!!

sonia چهارشنبه 2 شهریور 1390 ساعت 01:43 http://www.manohamsafarezendegim.persianblog.ir

man ye pishy daram mamoo joon,ma adam ha kheili zood be hame chy vabaste mishim
in kocholo ha ham hamin tor,man vaghty az safar bargashtam va az doostam tahvilesh gereftam ta yek hafte depres bood va baham ghahr bood

ای جانم!اون یکی هم الان افسردگی گرفته...دکتر گفت ناراحت شده جفتش مرده!

نیلوفر چهارشنبه 2 شهریور 1390 ساعت 07:44 http://www.niloufar700.persianblog.ir

خوب پریسا بهترین جواب رو بهت داد دیگه.
حالا دیگه اشکهات رو پاک کن قربونت برم.
میگم از پنبلی بگذریم چه ناخن های نازی داری تو

مرسی نیلویی جونم...آره جواب پریسا خیلی آرامش بخش بود...

آبانه چهارشنبه 2 شهریور 1390 ساعت 14:04 http://abaneh.blogfa.com

آخی .. پنبلی ِگناهی !!! مرد طفلکی ؟؟ مریض نبود ؟
دلم سوخت براش حیوونکی
آره عزیزم . یه دونه خرگوش داشتم . نه ، فکر نمیکنم تنهایی اذیتش میکرد . اتفاقا" خیلی هم شیطون بود فقط زیادی به من وابسته شده بود حتی با شوشو هم میونه زیاد خوبی نداشت و سعی میکرد از دستش فرار کنه ولی تو که از اول دوتا داشتی این دوتا به هم عادت کردن . حالا که اون مرده این یکی اذیت میشه . سعی کن براش یه جفت بگیری . ببین حتما " دوباره این مشکیه رو ببر پیش یه دامپزشک دوباره چکش کنه .

اتفاقن دیروز بردمش دامپزشکی...سالمه!اما دکتر هم گفت باید براش جفت بگیری! آخه من نباشم لب به غذا نمی زنه...از دست غذا می خوره!

نفس چهارشنبه 2 شهریور 1390 ساعت 20:28

ممو جونم دعا میکنم به حق این شبا وروزای عزیز هیچوقت مرگ هیچ جانداری رو جلو چشمت نبینی..من چی بگم که فقط 5دقیقه تو ماشین خوابم بردو وقتی بیدار شدم تو جاده افتاده بودمو دیگه مامان عزیزم نفس نمیکشید چون تصادف کرده بودیم 9ساله هرشب گریه میکنمو بعد میخوابم هیچی نمیتونه خوشحالم کنه هیچی چون خیلی ناگهانی مامانمو پسرخاله م رو که تو اون تصادف از دست دادم تو 18سالگی وموقع برگشت از ثبت نام

عزززززیزم!الهی بگردم...از دست دادن مادر خیلی سخته...خیلی سخت...الهی...

سحر چهارشنبه 2 شهریور 1390 ساعت 23:14 http://kisssmeagain.blogfa.com

elahi...cheghadam naz bood memoo jooni behem sar bezan mikham doost shimbaham be hamdardi niaz daram

حتمن عزیزم...

سبک سر پنج‌شنبه 3 شهریور 1390 ساعت 10:58

نازی
چه پنبلی نازی داشتی

دل آدم خیلی می گیره که حیوونای به این نازی و معصومی از امروز به فردا می میرن.
متاسفم برات ممو جان

دلم برای معصومیتش می سوزه خیلی...

غزل پنج‌شنبه 3 شهریور 1390 ساعت 11:17

اخیییییییییی چه ناز بودهههههههههه
واقعاهااااااا خیلی ستمه ادم توی هوای داغ روزه باشه چند سال دیگه ماه رمضون میافته توی زمستون هاین ؟

آره والا!۲۰ سال دیگه!!

سارا (من و شوشو) پنج‌شنبه 3 شهریور 1390 ساعت 12:16

در مورد پست ماه رمضونتون باید بگم
من خوزستانیم و دمای هوا بالای ۴۵ یا ۵۰ درجه هست و دوشیفت هم سرکار می آییم
ولی روزه میگیریم و .......
تازه بعضی روزها هوای شرجی رو هم بهش اضافه کن
سخته ولی اگه مسلمونیم خوب واجبه دیگه.....

خانومه پنج‌شنبه 3 شهریور 1390 ساعت 13:08

نمیدونم در مورد پست ماه رمضونت چی بگم...منم تو هوای ۵۶ درجه زندگی میکنم یکی از شهرستانهای یزد...ولی خب روزه هامو میشم...و جالبه که اصلا اذیت نشدم..انگاری خدا تحملش رو هم بهم داده....در ضمن فکر میکنم رژیم خیلی خوبی هم باشه برای اونایی که میخوان لاغر بشن...یه خرده ایمانت و قوی کن خانمم...همه چی حل میشه

شما رفتی بالای منبر احیانا؛؟؟؟

بانو پنج‌شنبه 3 شهریور 1390 ساعت 13:27 http://mymindowl.persianblog.ir

خداییش تاسوعا و عاشورا تو گرما و له له آب مزه می ده... نه تو بارون و برف و سرما... و برعکسش ماه رمضون...
این عربا هم همه چیزشون برعکسه...

آره والا!

نفس پنج‌شنبه 3 شهریور 1390 ساعت 15:43

روزه گرفتن تو این هوا خیلی سخته مخصوصا تو این هوای گرمو سوزان جنوب.منکه خودم شاغل نیستم روزه میگیرم ولی همسرمو نمیزارم چون همش توی این هوای وحشتناک جنوب بیرونه و خیلی اذیت میشه وبقول تو پاچه میگیره..راستی امروز تولده مامانمه میرم سر مزارش..دوستت دارم ممو جونم

عزیزم...ایشالا همیشه شادی باشه برات گلم...

هومن پنج‌شنبه 3 شهریور 1390 ساعت 18:32

سلام.اون عنکبوتا که گفتم رسیدن.
دعوت کردم بیان خونمون تا تلافی اون لاک پشت بیچارمو سر اون دختره ی {بوق} در بیارم.

تصور کن چه حالی میشه.

ماهنوش شنبه 5 شهریور 1390 ساعت 09:53 http://bottom-of-my-heart.persianblog.ir/

سلام ممو خانم . خوبی؟ من یک مدت خاموش میخوندمت الان با جازه لینکت کردم که بیشتر سر بزنم اشکالی که نداره؟
در مورده خرگوش هم اشکال نداره منم خیلی زود با یک حیوون دلبسته میشم واسه همین حیوون نگه داری نمیکنم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.