عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

نوشتم...نوشت...

همونطور پای پیاده،رو یه جفت کتونی نرم و سفید،با یه کیف سفید کتون که بندشو تو دستم می چلوندم،سعی می کردم،اون ته ته های حرفاش و صداش،یه ردی از بچگی هامون پیدا کنم...از صدای حرف زدنش که کلماتشو می کشید...

گفت همون اوایل بعد دیپلم پدر نازنینش که همشهری بابابزرگی من بود،فوت شده...

گفت 2 ساله که جدا شده...گفت شوهرش دست به زن داشته و کتکش می زده...بینیشو شکسته...گفت روزهای 26 سالگیش رو تو راهروهای باریک و بلند و خاکستری دادگاه،گم کرده...

گفت مامانش از روزی که طلاق گرفته،دیگه رو پا نیس...داغون شده...

گفت محل کارش دم خونه قبلی ماس...هر دفه که از اونجا رد می شه،یاد من می افته...

گفتم اگه من بودم،نمی ذاشتم اینطوری بشه...گفتم اگه من بودم شاید الان دنیا براش طور دیگه ای بود...

خونه ش دیگه بالای کوچه خونه قبلی ما نیس!!خونه ش الان خیابون بالای محل الانه ماس!

به خونه که رسیدم نفهمیدم چطوری این همه خیابون و درختا رو رد کردم...

چشمام باز نمی شد...انگار پلکام سنگین شده بودن و با تمام قدرت خودشونو می کشیدن رو نیم کره چشام...اما قلبم سبک بود...سبک سبک...

شاید این همون چیزی بود که سالها به دنبالش می گشتم...شاید این همون پر شدن گوشه کوچیکی بود که فک می کردم یه جا اون زیر فاصله رگها و قلبم،هرگز پر نمی شه...

حالا پٌر پٌرم...

پس می خوابم...

خوابی عمیق و بی رویا...