عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

سلااام بر بهترینهای این وبلاگ...

سلااام دوستانم....

هوووف! چه خاکی گرفته اینجا رو! با تکوندن و یکی دوبار دستمال کشی هم درست نمیشه...القصه!

می دونید چیه؟

انقدر خوشحالم که اینجا با اینکه آپ نمیشه باز هم خواننده داره اون هم دویست و خرده ای!

این نشون میده مطالب این وبلاگ ارزشمند و پر محتوی بوده حداقل برای یه عده ی خاص.

بدونید اگر الان با اومدن واتس آپ و تلگرام و کانال هنوز وبلاگ می خونید و وبگردید،خاصید!

جونم براتون بگه که اومدم یه خبر مهم بدم و برم،کتاب سوم بنده در راهه ان شاالله.

به زودی اطلاع رسانی می کنم دوستان خوبم.

می بوسمتون.

افسانه احساس من...

چه کیفی دارد که بعد از 25 سال دوستانی را ببینی که یار دبستانی تو بوده اند...

چه روز خوبی میشود آن روز اگر با یک ناهار خیلی خوب توی یک رستوران بهتر شروع شده باشد و با قهوه اسپرسو جوش خورده باشد به غروب.

چه خوب است که پشتش بروی کنسرتی که صدای خواننده اش را دوست داری و با آهنگهایش بغل بغل خاطره داری.

چه خوب است با عزیزانت باشی و از وجودشان لبریز...

چه سورپرایزی ست وقتی در غرفه نشسته ای و دوستان و فامیلهایت به غرفه سرازیر می شوند و غافلگیرت می کنند.

آنوقت است که از انرژی سرشار می شوی و انباشته.

آنوقت است که حس می کنی،آن حسهای بد رفته اند همه.

حسهایی که پشت کوه روزمرگی پنهان شده بودند و هر از گاهی تلنگر می زدند بر احساست.

آنوقت است که دست دخترک را می گیری و به هوای خرید پا می گذاری در خیابانی که از اردیبهشت ،بهشت شده است و بهارش بیداد می کند.

عاشقانه دستان کوچکش را در دست می گیری و می زنی به دل زندگی و بهار و سبزی.

بعد با خودت می گویی این روزها روزهای فراموش نشدنی ای هستند که هرگز و هرگز تکرار نخواهند شد.

بعدا" نوشت:این آهنگ بوی زندگی میده.وقتی روی سن اجراش می کرد،سالن میلرزید.


هفت سین زندگی ما...

خب دیگه سال داره نو میشه...

امسال هم گذشت...خیلی تند و سریع! 

من که نیمی از سال یه مادر و یه کارمند بودم و بعد شدم یه مادر تمام وقت!

این آخرین پست توی سال 93 ه.سالی که زیاد سال خوبی نبود...

اما باز هم شکر...

وبلاگنویسی من یه کمی دچار تزلزل شد اونم به خاطر مشغله زیادم بود...

تو سال جدید بیشتر و بهتر خواهم نوشت...توی سیزده روز هم که گفتم چه برنامه ای برای این وبلاگ ریختم...

امیدوارم شادیهاتون مستدام باشه و هر روز بهتر از دیروزتون باشه...

ان شاالله...

این هم هفت سینی که قولش رو داده بودم...

بدورود تا سال 94 ...

این لحظات اخر دست به دعا بر می دارم...

بار خدایا! همیشه عزیزان مرا در پناه خودت بگیر و مرا...

در این سال جدید اروزیی جز سلامتی و موفقیت برای عزیزانم ندارم و نخواهم داشت...

و همه مردمان دنیا را لبخند به لب از خواب بیدار کن...

ای کاش امسال اشکی فرو نریزد و دلی نشکند...

کاش امسال همه خدایی شوند و اهل بالاها...

کاش امسال هیچ فقیری دست گدایی بر ندارد به سوی رهگذران..

تمامی کودکان و زنان بی پناه دنیا را در پناه خودت بگیر خدای همه خوبیها...

و در آخر حال ما را به بهترین حال مبدل گردان...

آلهی آمیــــــــــــــــن...


آهای ای سال نودوسه! رفتی؟به سلامت!

خب امروز می خوام یه مرور کوچک داشته باشم برای سالی که گذشت...

روی هم رفته سال متوسطی بود برای من...نه خوب بود و نه بد!

چون چند تا اتفاق غیرمنتظره داشت...غیرمنتظره هایی که همه با هم اومدن و با هم رفتن...

غیرمنتظره هایی که بد شروع شدند و خوب تموم...

امسال من بزرگتر شدم...یک سال پخته تر شدم...آدمهای اطرافم رو شناختم و دوستشون داشتم و نمی دونم! شایدم از بعضیهاشون بیزار شدم.

امسال رو دوست داشتم چون دونه برنجم توش یکساله شد.

دوست داشتم چون خودم از نیمه گذشتم!

دوستش داشتم چون چند تا سفر خاطره انگیز داشتم.

دوستش داشتم چون قدر مادر و پدر و خانواده م رو بیشتر فهمیدم...

امسال رو دوست نداشتم به خاطر همون غیرمنتظره ها!

دوست نداشتم به خاطر یه شکست کوچیک...

دوستش نداشتم چون شبهای سخت و بلند و زمستونی زیاد داشت.

سال 93 من به وزن دلخواهم یعنی وزن قبل از بارداریم رسیدم.

سومین رمان بلندم رو از بین 5 تا رمان نیمه کاره تموم کردم...

انصافا" کار خیلی خوبی از آب دراومد! سنگین و استخوندار!

امسال من بیشتر قدر زندگیم رو،بچه م و شوهرم رو دونستم.

امسال من به خاطر داشته هام شاکرم و به خاطر نداشته هام هم شاکر!

سال 93 با تمام خوبیها و بدیهاش داره تموم میشه...داره میره تا دستش رو بذار تو دست 94 و پست زمستونیش رو به بهار تحویل بده...

یه سال دیگه می خواد شروع بشه...نو بشه..تازه بشه...

می خوام بگم هر کجا که می روید و هستید،خوش بگذره...

می خوام بگم قدر لحظه هاتون رو بدونید...

زندگی کوتاه است!

می خوام بگم فصل سبزه و گل و عشق و شور و سرمستی مبارک...

دوست نوشت:از همینجا به تمام دوستان وبلاگی،چه خاموش چه روشن، نوروز رو تبریک می گم...چون واقعا نمی تونم بیام و تک تک براتون بنویسم...بدونید توی قلب منید و براتون بهترین آرزوها رو دارم...

نوروز مبارک...

یک جنبش تند!

سلام من رو از زیر خروارها گرد و خاک وبلاگی بپذیرید!

انقدر اینجا ننوشتم و نیومدم که پاک یادم رفته چه خبر بوده و کلا من چه جوری می نوشتم ؟

از حرکت یکی از دوستان وبلاگی خیلی خوشم اومد...اونم نوشتن پست برای هر کدوم از لینکیها بود...

گفتم منم یه کم ازش الهام بگیرم و این انقلاب رو برپا کنم تا وبلاگم متحول بشه و از حالت کلیشه و عکس و اینا در بیاد...

از اول تا سیزده فروردین یعنی روز سیزده به در، درباره سیزده تا از وبلاگیهایی که اینجا لینکن می نویسم.

نظر شخصیم رو در موردشون می گم و اینکه چی از وبلاگشون گرفتم،خوشم اومده یا نه،یا حالا هرچی...

ممکنه در مورد بعضیها ننویسم...

دلخور نشید از من!

چون ترتیب خاصی داره و نمی خوام پارتی بازی کنم...

نظر شخصیمه و اصلا قصدم رنجوندن یا کوبوندن و بالا بردن کسی نیست...به هیچ وجه!!!

ایام عید رو نیستم اما می نویسم و میذارم رو اتومات تا آپ بشه...

گفتم همینجا اطلاع رسانی کنم که اگه وقت نکردم بیام ،خبر داده باشم بهتون...

روزگار اسفندیتون بخیر و خوشی...

خونه تکونیهاتون مستدام!

راه بی کناره...

وقتی قدم در راهی می گذاری که مبهم و مه آلود است،همین می شود دیگر!

می مانی سر دوراهی! می مانی سر دوراهی راهی بی کناره...

حالا باید انتخاب کنی...

یک راه آخرش بر تو مشخص است:پر از گل و درخت و سرسبزی اما با اینده ای سطحی...

راه دیگر مبهم و گل آلود است با اینده ای محکم و عیان!

اینجور وقتها انتخاب سخت می شود...راه پر از ابهام را نمی خواهی...دلت می خواهد بمانی در جاده پر گل و سبزه...

اما ته دلت می دانی که سبزه ها موقتیند! خودت راضی نیستی که بی اینده بمانی...

دوست داری پا بگذاری در راه مبهم و ابری و اینده ات را تضمین کنی...

ای کاش بتوانی!

پینوشت:تمام شد...من راه پر از ابهام و مه آلود را برگزیدم...وسلام!دندان لقی بود که کندم و انداختمش دور!چاره ای نبود دیگر...

شکرانه

این روزهای من به مادرانگی می گذرد...

به کلاس رفتن و پخت و پز و شستن و سابیدن!و هر از چندگاهی هم میهمانی و تفریح و خرید...

به اینکه دونه برنج را تربیت کنم و خانه را تمیز و مرتب نگه دارم...

به اینکه ویتامینهایش را سر موقع بخورد و به موقع بازی کند.آن هم بازیهایی که هوشش را تقویت کند و فقط کاسه بشقاب پرانی نباشد!

خداراشکر که روزها بلند و بلندتر می شوند و من دیگر نگران گذراندن شبها نیستم...

خداراشکر که دوباره فکرهایم را جمع کرده ام و بعد از وقفه ای طولانی باز قلم به دست گرفته ام...

داستانهای نا تمامم را کناری گذاشته ام و شروعی نو را تجربه می کنم...

در پس تمام این روزهای سرد برفی،زندگی ارامی نهفته است...زندگی ای که من از همان روزهای دور تصویرش را می دیدم.

خداراشکر که روزهایم ارام است.

اگر پر جنب و جوش و پر از بچه داری ست اما بی دغدغه و پر آرامش است.

خدارا شکر که اگر اندوهی می رسد از سر کوه،به آنی دود می شود و به هوا می رود...

خداراشکر که اندوه ،اندوه نیست...وسیله است برای رسیدن...برای بزرگ شدن! برای شناختن و رسیدن...

پینوشت:برای همه دوستان عزیزم اروزی روزهایی بدون اندوه می کنم.ببخشید که پست امروزم کمی گنگ بود.این هفته حتما یا پست عکسدار داریم یا فیلم معرفی می کنم حتما! قول می دم!


تمام می شوم...

صفحه سفید را باز کرده ام و چیزی به ذهنم نمی رسد که تصویر بیافرینم...

بعضی وقتها ذهنم هنگ می کند،انگار زنجیر می اندازند دورش و یک قفل بزرگ رویش می زنند و می گویند درش تخته شد! ایده جدیدی نیست که بیاید روی کاغذ...که بیاید بنشیند روی سطر سطر این وبلاگ...

از فرشته ام که زیاد گفته ام...از آدمها...از حوادث خوب و بد...

از حسهایی که دارم،از زندگی روزمره ام.

بعضی وقتها تمام می شوم...

خالی می شوم.

از داشتن و نداشتن...

از بودن و نبودن یک سری چیزهای روزمره و چیزهایی که باید باشند!

بعضی وقتها حسهایی که باید باشند نیستند تا بسازند مرا!

آنوقت قفل می کنم.

آروزهایم می خشکند...

اینده ام بی بر و برگ می شود...

سر می خورم توی تاریکی پاییز...

عمیق میشوم و به خواب می روم...

نمی دانم! شاید این از خاصیت نزدیک شدن زمستان باشد...

زمستانی که دوستش دارم اما با خودش دنیا دنیا سرما و انجماد و سکوت برف می آورد.

با زمستان بدقلقی نمی کنم! اما بعضی وقتها فقط بعضی وقتها هنگ می کنم...

هنگ...

دوست نوشت:دوستان عزیز و خوبم! نظرات رو بستم...نمی دونم کی می تونم دوباره بازش کنم.اما شرمنده م اگر دوست دارید چیزی بنویسید و کامنتدونی بسته ست.با همون ایمیلی که براتون رمز می فرستادم،می تونید باهام در ارتباط باشید.سعی می کنم همه رو جواب بدم.منتظرتونم!

الی عزیزم...ممنون از لطف و درکت...

فقط بعضی وقتها...

بعضی وقتها دلم می خواهد از پشت شیشه ماشین دست بکشم روی غبار این شهر...

همین شهری که آذر ماه بر آن سایه انداخته و خاکستری شده این روزها...

دوست دارم غبارش را تمیز کنم از اول تا به آخر...

دست بکشم روی پنجره ها...

روی در خانه ها...روی بلوارها و جدولهای رنگی...

روی بوته های خزان زده گل سرخ...

روی برگهای خشکیده...

تک تک آجرهای خواب را بیدار کنم...

بتکانمشان و دوباره سرجایشان بگذارم.

دلم می خواهد نور بپاشم روی سر این شهر خاموش!
شبهای بلند پاییزی را مچاله کنم و در دریا بریزم...

بعضی وقتها از آمدن بهار ناامید می شوم...

حس می کنم در پس این شبهای عمیق نوری نخواهد بود!

اما صدایی می گوید:کسی خواهد آمد و در سبدها نور خواهد ریخت...

این روزها پاییز پرنور می خواهم...آسمان صاف و آبی می خواهم!
نور می خواهم...بی تاسف! بی دردسر...

بی منت...با شادمانی...

این روزها فقط زمزمه باد را می خواهم و گوشهای نشنیده تب را...

این روزها دلم برای تابستانی که گذشت تنگ می شود...

این روزها حس می کنم دیوارهای این شهر چقدر تنگند!

و چقدر من دلتنگم!

دلتنگ بهاری که نمی دانم کی خواهد آمد...

نازنین مهرماهی من...

دخترکم...

دخترک شیطان و بازیگوش من!

این روزها به شدت خسته ام.به شدت!

شدت که می گویم،یعنی اینکه ساعت 10 شب که می شود،نای حرف زدن هم ندارم چه برسد به آنکه بخواهم کاری بکنم.

صبحها فقط کافیست نیم ساعت دیرتر از خواب بیدار شوم تا تو همه جا را به طرفه العینی به هم بریزی و درب داغان کنی.

از صبح که از خواب بر می خیزم یا باید در آشپزخانه مشغول پخت و پز باشم یا دستمال به سراغ لکه هایی بروم که انگشتان کوچک تو آن را ساخته اند...

عزیز دلمی...فرشته کوچکم!اما مادر خیلی وقتها خسته می شود از این کار مداوم بی مرخصی...

از این همه خم و راست شدنها و بدو بدو کردنها...

به خدا که سخت است...

تو هم که دریغ نداری ماشاالله!

از کنترل تلویزیون گرفته تا درب کشوهای عسلی اتاق خواب،همه را از بیخ درب داغان کرده ای...

نمی دانم این رژها و لاکهای بی زبانم را از دست تو کجا پنهان کنم که دیگر سروقتشان نروی و انگشتت را توی لوله ماتیک نزنی و به صورتت نکشی!

این دفترچه یادداشتهای بدبخت من از دست تو یک روز خوش ندارند!از بس جر واجرشان کرده ای...

تمام موهای عروسکهایت را کنده ای! آن یکی که دیگر نمی تواند آواز بخواند،از بس شکمش را به در و دیوار کوبیده ای...

کمد لباسهایت را مدام به هم می ریزی...گوشی موبایل من بازیچه تو شده و من نمی توانم حتی یک سر به گروه دوستان و فامیلها و هنریها بزنم مبادا تو از دستم بگیری اش و زمینش بکوبی و آنوقت دیگر روشن نشود!

کابنتها که از دستت در امان نیستند! ظرف و ظروفهایم همیشه خدا وسط آشپزخانه در دریایی از اسببا بازیهایت غلت می خورند.یک لیوان چای خوش از گلویم پایین نمی رود،بعضی وقتها!

خانه مادربزگت انقدر بالا و پایین می پری و همه جا را به هم می ریزی که ساعت 9 شب نشده،غش می کنی روی تخت!

آن شاران طفلک!از دست تو آسایش ندارد...یا موهایش را می کشی یا شیشه شیرش را در دهانت می کنی و اسباب بازیهایش را به یغما می بری!مسافرت که بودیم،طفلک مشغول سوپ خوردن بود که تو توی سرش زدی!آنوقت گریه های او بود و قربان صدقه های ما!مگر بند می آمد اشکهایش؟آنقدر معصوم و مظلوم اشک می ریخت که دلمان از صدتا کباب هم برشته تر شده بود برایش.تا یک ساعت لب بر می چید! به او بر خورده خوب.حق داشت.وقتی داری با لذت غذا می خوری،یکی بیاید و توی سرت بکوبد،کوفتت می شود دیگر!

می گویند این سن،سن آزمون و آزمون و خطاست! نتیجه ای در بر نیست تا یک سال دیگر!

حال خدا می داند توی شیطان!توی بامزه که وقتی لی لی حوضک را یادت می دهم،به دقیقه نکشیده تقلیدش می کنی و یاد می گیری اش،و قتی برایت اتل متل می خوانم،روی پاهای کوچکت می زنی،یا وقتی آهنگ غمگین برایت می گذارم،در آغوش من می پری و گریه می کنی،چطور تا یکسال دیگر می خواهی خانه را نابود کنی؟

هر وقت از دستت به ستوه می آیم و خرابکاریهایت اذیتم می کند،دست به شکر بر می دارم...شکر می کنم که دخترکی سالم دارم که جز شیطتنهای طبیعیش که اقتضای سن اوست و باید باشد،مشکل دیگری ندارد...

صدهزار مرتبه شکر که تو را دارم و عاشقانه دوستت دارم...حتی اگر خانه ای را به نابودی بکشانی...