عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

یعقوب جان!

آفرین به تو یعقوب جان!

آفرین...

عجب صبری داشتی...عجب اسطوره ای بودی برای خودت...

می دانم که ایوب هم به صبرش معروف بوده...می دانم...

اما صبر تو از نوع دیگری ست...از جنسی دیگر...

جوان بودی پسر عزیز کرده ات را از تو گرفتند و در چاه انداختند...پیراهن خون آلودش را آوردند نشانت دادند که گرگ دریده او را...

باور نکردی...شکستی و پیر شدی...

منتظرش ماندی...

ساعتها...

روزها و ماهها...

سالها...

آنقدر اشک ریختی که بینایی چشمانت را از دست دادی...

اما صبر کردی...

صبر...

آنقدر در انتظار و انزوا ماندی تا یوسفت آمد...

آمد و چشمهایت با رایحه پیراهنش بینا شد...

آفرین به تو پیامبرم...

خوش به حالت!

کاش در آن دوره زندگی می کردم و از تو می پرسیدم که چگونه راه صبر آن سالهای تنهایی را بر خود هموار کردی؟

چطور به خودت امیدواری دادی که می آید روزی...

که می شود...

من که یک ده هزارم صبر تو را ندارم ولله!

کاش بودی و به من می گفتی چطور این روزهای پر از انتظار که شمردی  را برای خودم بشمارم...

بی سرزمین تر از باد

می دانید؟

حرفهایی مانده است در گلو...

حروفی خشکیده در انگشت...

نمی آیند بالا...

خورده می شوند...

نوشته نمی شوند...

می روند پایین و برمی گردند به ذهن...

ازین غوغای کلمه ها می ترسم...

ازین غوغای توی ذهنم می ترسم...

می دانید؟

این روزها مثل بادم...

بی سرزمین...

سرگردان و بی آشیان...

ابرها که می آیند سر کوه،دل من هم خاکستری می شود.

صبح که بر می خیزم،همه اش منتظرم...

ظهر ناهار مختصری می خورم و باز منتظرم...

انتظار این روزهای من کی به سر می آید خدا می داند.

گرم گرمم...

زندگی امروز سبز است و روز دیگر آبی و روز بعد هم شاید خاکستری..

پاییز می آید ،می دانم...

تک درختم دوباره رنگارنگ می شود،می دانم...

نوشته هایم رنگ سوسن ، یاسمن و کاغذ می گیرند،می دانم...

کودکیها و بزرگسالیم پررنگ می شوند،می دانم...

قطره اشکی از چشمم می روید و می ریزد روی گونه...

پنجره صبح  رو به اسودگی باز است،می دانم...

بعدا" نوشت:مبارکت باشه...منتظر بودم عزیزم...