عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

ادای بد ویار!

بهش می گم: اینقدر ادا در نیار دختر!! چته هی به همه می گی بو می دی! برو اونور!زشته!

می گه: به خدا نمی تونم...حالم خراب می شه!بوی غذا رم نمی تونم تحمل کنم...

می گم: خوب از آشپزخونه شرکت رد نشو! مگه آزار داری،ازونجا رد می شی و خودتو و بقیه رو زجر می دی؟

می گه:نمی تونم! دلم غذا می خواد!

با تعجب می گم:تو دیگه خیلی خودتو لوس کردی...آقای عین(مدیرمون) هم فهمیده و زیاد تحویلت نمی گیره...

می گه:خوب نگیره...همینیه که هست...

می گم: مراعات منو که خیلی کرد! اما مراعات تو رو نمی کنه چون زیادی خودتو لوس کردی...

با دلخوری می گه:هیچ کس منو درک نمی کنه!! من دیگه به لوازم آرایشم حساسیت دارم...

با خنده می گم: برو! برو خجالت بکش دختر! تو همه ش داری تلقین می کنی! چون دوستت تو دوران بارداری بهش حساسیت داشت،تو هم به خودت تلقین کردی که تو هم حساسیت داری...

باز با ناله می گه: ممو! تو چرا اینقدر منو سین جیم می کنی؟خوب منم حساسیت دارم...نمی تونم آرایش کنم...

دوباره می گم:تو فقط حال و حوصله نداری! حساسیت اونه که وقتی چیزی رو صورتت می مالی،کهیر بزنی و قرمز شی یا لک بیاری...تو که اینطوری نیستی! هستی؟

می گه: نه! اما...

وسط حرفش می پرم: اینطوری همه رو از خودت می رنجونی...لوس بازی هم حدی داره! خاطره بد به جا می گذاری ها!

سرش رو تکون می ده و مشغول کامپیوترش می شه...

دوستش پچ پچ کنون بهم می گه:ممو! بیا اینو بردار ببر!یه کلمه حرف با آدم نمی زنه! انقدر هیس هیس می کنه که آدم لجش می گیره...مدام می گه صدای تیک تیک ساعت رو مخمه! صدای کیبورد تو مغزمه! بوی غذات حالمو به هم می زنه!برو اونور بو می دی!! از دستش خسته شدم...تو اینطوری نبودی که! این چرا اینقدر داغونه؟

می گم: والا! چه می دونم...هر کی یه جوره خوب! این روز و روزونش آدم تلقینی و حساس و بی اعصابی بود! حالا که باردارم شده،رفته رو مخ همه!باید تحملش کنید...

خودش از راه می رسه و می گه:رفتم سیسمونی خریدم...فرش و پرده و لوستر رو هم عوض کردیم!

از تعجب دهنم باز می مونه: بابا! تو تازه سه ماهته! نمی دونی بچه چیه ! بزار به 7 برسه بعد!چه عجله ایه؟؟

دوستش می گه:این ما رو دیوونه کرده! هر چی بهش گفتیم نکن!بدو بدو رفت خرید! اونم قرمز -کرم!که هم به پسر بخوره،هم به دختر!! 

رو به خودش می گم: تو تا 6 ماه دیگه می خوای هی بری تو اتاقش سرک بکشی و ببینی نیست؟قاطی می کنی که! از الان اعصاب نداری...وای به حال بعدش!من تازه یه ماهه که وسایلش رو چیدم،هر شب صدای گریه بچه می شنوم از تختش!تو چطوری طاقت می یاری دختر؟

هیچی نمی گه! فقط نگاهم می کنه...بعد می پرسه: تو هم توهم می زنی؟من هرشب یه سایه رو می بینم که از جلوی روم تو اتاقا رد می شه...شوهرمو بیدار می کنم و می گم چراغو روشن کنه!

می گم: آهن خونت پایینه! باید قرص آهن بخوری ...دکترت بهت نداده؟

می گه: نه! گفته لازم نیست!

با لج می گم: با این اعصاب خراب!!! تو باید هم قرص آهن بخوری هم مولتی ویتامین پریناتال! همینه همه رو کلافه کردی...من یه روز اومدم اینجا از دستت عاصی شدم! چه برسه به بچه های اینجا و اون شوهرت!!

پینوشت:بعضیا هم خودشون رو اذیت می کنن،هم اطرافیانشون رو!! هیچ کاری هم برای بهبود روح و روانشون انجام نمی دن! فقط دور خودشون می چرخن و به خودشون و دیگران ضرر می رسونن و فکر می کنن طبیعیه و غیر عادی نیست!