عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

مهمونی افطاری

تا حالا مهمونی افطاری انقدر بهم نچسبیده بود!

تا گفتن افطاری دعوتین باغ لواسون! عزا گرفتم که چطوری تو اون جمعیت بلولم! غرغر کردم: من نمی تونم...پا درد می گیرم...نفسم قطع می شه...دونه گفت: تو شامتو خوردی،برو رو تخت زیر کولر بخواب!عذرت موجهه.

تو راه رسیدن،همه ش تو گوش ابو خوندم که زودتر بقیه راه بیفتیم سمت خونه...

خلاصه تا رسیدیم،بر خلاف تصور من،دیدیم گوش تا گوش میز و صندلی چیدن زیر درختای شاتوت! فرش بزرگ سه کنج باغ با یه عالمه بالشهای خنک برای غش کردن تو هوای آزاد...

چایی و زولبیا بامیه و حلوا و آش رشته انقدر چسبید که نگو!

چون ناهار سبک خورده بودم برای اینکه برای شام خوشمزه جا داشته باشم که معده م روی دونه برنج فشار نیاره و اذیت نشه،انقدر از دلمه برگ و مرغ بریون و مخلفات خوردم که برای 7 پشتم بس شد!

بعد اصلا نفهمیدم کی ساعت 1 شب شد!!انقدر خوش گذشت و خنک بود که دوست داشتم ازین به بعد،هر مهمونی دارم،برم تو باغ بگیرم...

گپ زدیم و عروس جدید و خوشگل رو دیدیم...چند تا خبر خوب هم بهمون رسید...

دختر عمو جانمان بعد از یک سال و اندی،اقدام بالاخره باردار شده اما خوب حالش خیلی خراب بود و استراحت مطلق بود...

اون یکی دختر عمو هم ،داره نامزد می کنه و طرف هم خیلی خوب و موجهه...

کم کم داره به جمعیتمون اضافه می شه...

خدا رو شکر و تا باشه ازین جمعهای فامیلی باشه...