عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

خون چکان...

سالهاست که می شناسمش...

از همان دوران کیتکت شکلاتی، آب نبات کشی و موهای دم موشی و عروسیهای فامیل با گلهای زنبق و سفره های عقد سپید و صورتی...

 آشنایمان است...خیلی نزدیک نیست اما دور هم نیست...

دقیق نمی دانم که دوستش دارم یا نه!آخر زبانش تلخ است...گویی زهر دارد هنوز...

اما این را می دانم که نگرانم...برای او...برای شوهرش و برای دختر تازه عروسش...

همبن چند روز پیش بود که دکترها جوابش کردند و آب پاکی را روی دستش ریختندکه دیگر سفاقی جواب نمی دهد...

این لوله که تو شریان گردن اوست ،دو ماه دیگه از کار می افتد...روی بدنش جای سالمی نیست برای رگ گرفتن دوباره...

امروز آمده بود رفته بود بیمارستان بهمن.دکتر جدید معاینه اش کرده بود و امید داده بود:چرا! یه جا هست که جواب بده...رگ ساق دستت!منتهی طول می کشه که جا بیفته و بشه ازش استفاده کرد...دو ماه کار داره...

شوهرش می گفت:می ترسیم لوله شریان گردن از کار بیفته و اونوقت بخوان اورژانسی ازش رگ بگیرن و تکه پاره ش کنن...

کلمه "تکه پاره" کلمه درشت و سختی ست...

به آن که فکر می کنم یاد سلاخی می افتم...سلاخی یک انسان...

روزهای سختی در راه است...پیوند میسر نیست چون پنل خونش بالاست...

آن شب وقتی دیدمش اشک در چشمانم پر شد.

پروانه رهایی و نیاز به تندرستی در سایه گونه های بی رنگش پرپر می زد.

گویی 10  سال پیرتر شده بود...رنگ صورتش آبی سرد بود...

دل شیر می خواهد وقتی به دروغ زیر گوشت می گویند: رنگ و رویت بهتر شده،باور کنی و به رویت نیاوری که ذره ذره از درون تحلیل می روی و آب می شوی و از هم می پاشی...

دل شیر می خواهد تحمل این درد را...دردی که به دلیل فقدان عضوی ست که فقط اندازه مشت کوچک توست...

باید قوی باشی...

کسی که دچارش نباشد هرگز نمی داند

که...

چه دردی دارد ...

این دیالیز لامذهب!!