عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

نفس...نفس می کشم...

پنجره را که باز می کنم،دریچه صبح به رویم گشوده می شود.

دریچه ای نورانی با آفتابی کمرنگ...

دریچه خاطرات نزدیک...

این هوا چه غمی دارد...چه صبحی دارد این مهر ماه پاییزی.

دیگر دلتنگ نیستم...دیگر راهم از گذر تنگ دلتنگی،جداست.

دیگر چای نمی نوشم تنهایی...

یادش بخیر...سال پیش همین روزها...

چقدر در تب و تاب بودم...

جهیزیه دخترکم کامل بود.

تمام آن لباسهای سبز و سفید و صورتی و یاسی در کشوها و کمدش خوابیده بودند.

سرویس حوله کوچکش،شیشه شیرهایش،کریر و نی نی لای لای موسیقی دار همه منتظر در آغوش کشیدن نوزادی سفید بودند.

بالش شیردهی صورتی،رختخوابهای کوچک و نو سبز و سفیدش.ظرفهای غذا،پاپوشها و کفشهایی که حالا به پایش کوچک شده اند،همه و همه دست نخورده و بکر کنار هم چیده شده بودند در ویترینش.

سنگین بودم و خوشحال...

شبها روی تختش دست می کشیدم و برایش لالایی می خواندم.

روزها برایش داستان می خواندم و زمزمه می کردم آهنگ پاییز را...

نسیم خنک پاییزی که برمی خیزد به خود می آوردم.

دست تکان می دهم برای همه شهر...برای خانه های ریز و درشت.

برای پنجره های باز و بسته...

برای پرده های توری و حریر...

برای قابلمه های پر از قورمه سبزی...

برای دیوارهای آجری خانه های کلنگی...

برای بچه مدرسه ایها..

برای مادران و دختران..

برای شور پاییزی...

برای دخترکم که همین حالا در خواب است.

برای خاطره هایی که عمرشان ده روز دیگر به یکسال می رسد...