عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

پیچیده به عشق...

خواب که می روم...ذهنم در هم می لولد...پریشان که نه! متلاطم می شود...

چیزی مانند کلاف بیرون می آید و وصل می شود به آن قسمت از مغزم که رویا باف و خاطره باز است...

آهسته آهسته نزدیک می شوم...

نزدیکشان...

پسرکی زیبا و بلند قد در پس دیواری ایستاده که نه!پنهان شده...18 سال دارد به زور...شیطنت می بارد از چهره اش ...

دخترکان کم سن و سال در لباس مدرسه پر لبخند می رسند از راه دور...

یکیشان از دیگران شاخصتر است...باریک و ظریف...همان اونیوفرم سورمه ای نخ نما شده مدرسه هم دو چندان می کند زیبایی اش را.چشمان درشت و مشکی اش برق عجیبی دارند...دو ستاره دارند انگار...

پسرک سرک می کشد از پس دیوار...نفسهایش به شماره افتاده...نگاهش از دور پر تمناتر از ابری بارانی ست برای فرود بر سینه تفته زمین برهوت...

قلبش انگار اینجا نیست...آمده بالا...می تپد در دهانش حالا...

هیجان غوغا می کند...بیچاره اش کرده این حس داغی سرخ زیر گوشهایش...

داغ نفس می کشد...مانند تابستانی پررنگ و خاموش...

دخترک که به سینه کش دیوار می رسد،پسرک به ناگهان می پرد بیرون...

سد می کند راهش را...

سینه به سینه...

چشم در چشم...

نفس به نفس...

سرتا پای دخترک را با نگاهش می بلعد سخت...

دل من در نیمه شبی بهاری می لرزد...در خواب...

برایشان...

دخترک می پرد از جا ...عقب می کشد...

چتری هایش پریشان در دست باد،نوازش می کند،قلب سوخته از آتش غزل عشق را...

در لحظه ای باریک و چابک،بوس*ه ای لطیف اشتباهی می نشیند روی گونه های اناری رنگ ...

ثانیه ایستاده...نمی گذرد...

زمان می پیچد...نمی رود...

پیچ امین الدوله سر دیوار عطر می افشاند...

خوشه یاس بنفش آویزان،خواب می بیند انگار...

دخترک می ترسد...

هول برداشته و پر هیجان...

نمی فهمد هیچ!

دستش بالا می رود...

می کوبد بر گونه آتش گرفته عاشق، بی هوا!

پروانه ها می رقصند مقابل چشمان عاشقٍ زار...

در باور نمی گنجد بهت پسرک...

می گریزد از صحنه جرم متهم خوش سیما...

میرود تا ته کوچه و بعد گم می شود در خیابان شلوغ پر دود پایتخت ...

دوست دخترک با حیرت می پرسد:

این کی بود افسون؟

دخترک ابرو گره کرده می گوید:

یه لات جلمبر!!

اما...

حین ادای کلمات،

وقتی می گوید:

لات!

نمی داند که همان مجرم لات!

برای همان بو*سه ناب...

چه روزها که حرام کرده خواب و خور را بر خود ...

چه نقشه ها در سر نداشته است برای همان یک لحظه...

چه آتشها نگرفته از جنس دوست داشتن...

...

بعد از آن روز...

دخترک قصه من هرگز ندانست که عاشقش

همان روز در ابر خاکستری روزهای بهاری ناپدید و ویران شد...

ندانست که پسرک

سوخت و خاکستر شد...

ندانست که یک عمر عشق را بی حرف خلاصه کرد در یک بوسه و آنوقت...

رفت ...

قصه نوشت:این داستان واقعی ست...