عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

کابوس نیمه شب زمستانی

فلاسک را که پر از آب جوش می کنم،روزم تمام می شود.

دخترک را جا به جا می کنم،زیر سرش را بالا می آورم و در زاویه 45 درجه قرار می دهم تا در نیمه های شب شیر تا گلوی کوچکش بالا نیاید و یک وقت اسید معده اش اذیتش نکند.

معجونش را درست می کنم و روی پاتختی کنار قطره هایش می گذارم.

شیشه شیرش را هم در دستشویی می شویم و همانجا مسواک می زنم.

شوهرم هنوز سر میز کارش با لپ تاپش سر و کله می زند.من اما خوابم می آید...عجیب خسته ام...

روی تختخواب که دراز که می کشم،دیگر هیچ چیز نمی فهمم...

...

صدای گریه کودکم یک لحظه هم قطع نمی شود...

می خواهم برخیزم و در آغوش بگیرمش اما نمی توانم...نفسم قطع می شود.همه چیز را از زیر قشری خاکستری می بینم:خودم را که طاق باز خوابیده ام و کتاب مثل پر کنار دستم باز است،همسرم که به آرامی کنارم خوابیده و نفس می کشد و کودکم را که شیون می کند.

خدایا؟؟این منم؟خوابیده با موهایی پریشان بر تختی صورتی رنگ؟باورم نمی شود!این منم یا جسد من؟نکند مرده ام؟

نمی دانم! کودکم دست و پا می زند...هر چه می کنم نمی توانم به او دست بزنم.گویی در عالم بی وزنی گرفتار شده ام.گویی دستی محکم مرا آن بالا نگاه داشته است و مثل پر سبک شده ام...

انگار دوباره روحم گیر کرده است.

می ترسم...می لرزم...

تمام قوایم را در دهانم جمع می کنم و نفس می کشم.

نفسم باز می شود...خنک می شوم.

لباسی سفید به تن دارم.سرعت می گیرم...

از تونلی نورانی رد می شوم.

نسیمی می آید و موهایم را پریشان می کند...

می خورم زمین...

می آیم در خودم...در پوست خودم.

چشمانم را باز می کنم.

همسرم با کودکی که در آغوشش آرمیده بالای سرم نشسته است.

می گوید:خوبی؟خرخر می کردی در خواب...

می گویم: خوبم...من بازگشته ام...

آخر مرده بودم...

و خدا را شکر که بازگشتم و پیش توام.

کودکم را می بوسم  ، انگشتان کوچکش را نوازش می کنم و بعد دوباره به خواب می روم...