عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

که آفتاب همیشگی ست...

دختر نازنینم...

روزهای سخت بالاخره گذشت..

شبهایی که نمی دانستم باید چه کنم.شبهایی که دلیل بی قراریهایت را نمی دانستم و هول برداشته تو را در آغوش می کشیدم و تنها اشک بود که مرهم قلبم بود.

شبهایی که سیاهتر از قیر داغ بودند و من در سرمای زمستان،گر می گرفتم و می سوختم.

آخر فکر می کردم این شبهای بلند که به یلدا طعنه می زنند،تمام شدنی نیستند.

نمی دانستم که آفتاب همیشگی ست و فقط کافی ست که شب تمام شود.

امروز تو برای اولین بار به قهقهه خندیدی...یا صدای بلند...

بخند عزیزترینم که لبخند تو به تمام نقطه های سبز می ارزد...

بخند که لبخند تو از پس شبهای سرد و طولانی و سیاه،معجزه ای است ابدی...

اوقات فراغت خود را چگونه می گذرانید؟

راستش را بخواهید دوستان عزیز!!

اوقات فراغت ما در سرویس دهی تمام و کمال به یک وجب بند انگشتی فسقلی خلاصه شده است!

نه خواب داریم و نه آرام...

وقتهایی که شیر خورده و می خوابد،ما یا در حال زدن لباسشویی اش هستیم یا در حال شیشه و پستانک شوری...

و یا در حال تمیز کردن خانه...پختن غذا را که باید فاکتور گرفت...هر چه از خانواده های دو طرف برسد،نیکوست...

بعضی وقتها هم گلاب به رویتان!! یادمان می رود به دبلیو.سی برویم...

دوش گرفتن که دیگر شده آرزویی دیرین و به قصه ها پیوسته!

خواب؟نه! خواب که نداریم هیچ!! خوراک را هم از ما گرفته این دانه برنج ری کرده!!...

نمی فهمیم چه می خوریم و چقدر می خوریم...

نمی دانیم کی شب می شود و دوباره کی شب به صبح می رسد...

باورتان می شود من امسال نفهمیدم کی پاییز شد و دو ماهش گذشت؟

فقط یک روزش را فهمیدم که دونه آمد و دونه برنجش را تحویل گرفت و من زدم به قلب کوچه باران خورده...

نفس کشیدم و غرق شدم در لحظه های بارانی! همین...

باورتان می شود که امسال نتوانستیم برای سالگرد ازدواجمان!!حداقل به یک رستوران برویم و یک جشن کوچک دو نفره با خود خودمان بگیریم؟آنقدر مشغول و سرشلوغ بودیم که نفهمیدیم کی آمد و کی رفت!!فقط این وبلاگ بیچاره اتوماتیک یادش بود ...انشاالله سال دیگر مثل پارسال یک میهمانی توپ می گیریم البته اگر با این همه کار جانی برایمان مانده بود!

می دانید؟یک مادر هرگز اوقات فراغت ندارد! یک مادر اصلا وقت ندارد سرش را بچرخاند یا که بخاراند حتی!!

یک مادر وقتی در آیینه نگاه می کند،می بیند آنقدر لاغر شده که خدا بگوید بس!!

یک مادر گاهی اوقات آنقدر عاشق فرزندش است که شمارش روزها را از کف می دهد...

باید مادر باشی تا بدانی،اوقات فراغت یعنی چه!!

عزیزم...

هنوز صدای ظریفت تو گوشمه...

همون صدایی که باهاش تو چرخ و فلک پارک ترانه می خوندی و می خندیدی.

چه روزهایی با هم داشتیم...

روزهایی که پر بود از عطر کتاب و مداد تراش و مدادرنگی 7 رنگ و دفترچه نقاشی فیلی...

روزهایی که تو نحیف بودی و من تو مدرسه ازت حمایت می کردم و ساندویچ دهنت می ذاشتم...

خیلی مظلوم و بی صدا بودی...همیشه با مقنعه سفیدت زیر میز دنبال مداد قرمزت می گشتی...

مشق شبت که دیر می شد،می اومدی سراغ من و من تند و تند از روی کتاب فارسی برات رونویسی می کردم و چند تا خطش رو جا می نداختم.

همیشه دستهای تو کوچکتر از دستهای من بود...

وقتی سال سومی شدم و از مدرسه رفتم،تو روز اول مهر انقدر اشک ریختی که مامان نبردت مدرسه...

حالا تو بزرگ شدی...عروس شدی...

نمی دونم چی بگم...

وقتی گفتی مادر شدی،باورم نشد!

انگار هنوز همون نوش نوش کوچک بودی که با دستهای کوچکت مشق شب می نوشتی و تمام انگشتهات رو قرمز می کردی...انگار قرار بود که تا آخر دنیا تو خواهر کوچیکه من باقی بمونی و بمونی و هیچوقت بزرگ نشی...

اما نه!

زمان می چرخه...روزگار می گذره...

حالا امروز تو هم صاحب یه نقطه کوچکی که بعدها می خواد بشه همبازی دونه برنج من...

نوش نوش عزیزم...خواهرکم...

مادر شدنت مبارک...