عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عزیزم...

هنوز صدای ظریفت تو گوشمه...

همون صدایی که باهاش تو چرخ و فلک پارک ترانه می خوندی و می خندیدی.

چه روزهایی با هم داشتیم...

روزهایی که پر بود از عطر کتاب و مداد تراش و مدادرنگی 7 رنگ و دفترچه نقاشی فیلی...

روزهایی که تو نحیف بودی و من تو مدرسه ازت حمایت می کردم و ساندویچ دهنت می ذاشتم...

خیلی مظلوم و بی صدا بودی...همیشه با مقنعه سفیدت زیر میز دنبال مداد قرمزت می گشتی...

مشق شبت که دیر می شد،می اومدی سراغ من و من تند و تند از روی کتاب فارسی برات رونویسی می کردم و چند تا خطش رو جا می نداختم.

همیشه دستهای تو کوچکتر از دستهای من بود...

وقتی سال سومی شدم و از مدرسه رفتم،تو روز اول مهر انقدر اشک ریختی که مامان نبردت مدرسه...

حالا تو بزرگ شدی...عروس شدی...

نمی دونم چی بگم...

وقتی گفتی مادر شدی،باورم نشد!

انگار هنوز همون نوش نوش کوچک بودی که با دستهای کوچکت مشق شب می نوشتی و تمام انگشتهات رو قرمز می کردی...انگار قرار بود که تا آخر دنیا تو خواهر کوچیکه من باقی بمونی و بمونی و هیچوقت بزرگ نشی...

اما نه!

زمان می چرخه...روزگار می گذره...

حالا امروز تو هم صاحب یه نقطه کوچکی که بعدها می خواد بشه همبازی دونه برنج من...

نوش نوش عزیزم...خواهرکم...

مادر شدنت مبارک...