عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

طعم روزهای انتظار...

کتاب رو پرت می کنم اون طرف! عجب موضوع نچسبی داره! خیلی گنگ و نامفهومه...حوصله آدم رو سر می بره...

تازه از خونه مامان اومدم...همین چند شب پیش مهمونی بودم...اون هفته دوستام رو دیدم...تازه یه عروسی توپ دعوت بودم...

همین جمعه پیش شام بیرون دعوت بودیم...همین دیشب هایپر بودیم و کلی برای دونه برنج از مارک جدیدی که آورده بود،خرده ریز خریدم...

 دو شب پیش سینما بودیم...

اما...

حوصله م بدجوری سر رفته...دلم هوای شرکت رو کرده...از وقتی الی از ماه عسل برگشت و بهم زنگید،باز هوایی شدم...خیلی دلم می خواد برم ببینمشون اما هم راهش دور شده هم من سنگینم و ناتوان...

این روزا داره هی کش می یاد...هی...

بوی پاییز می یاد و باز دوباره یه غمی تو هواست و می یاد تو دل من می شینه...

بوی اول مهر می یاد اما امسال یه فرقی با سالای دیگه داره...دیگه دلهره اول مهر رو ندارم!!بر عکس دلم می خواد رد بشه و برسه به روز موعود...

پاییز امسال فقط و فقط با یه چیز برام معنا پیدا می کنه که غیر از اون هیچی نمی خوام...

فقط روزهایی رو می خوام که رنگ زندگی خورده باشه و صدای گریه یه کوچولوی نق نقو توش بپیچه...

به قولی از این همه انتظار خسته شدم...