عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

فراموشی خاک...

هرگز از یادم نمی رود...

نمی توانم چشمهایم را ببندم و بگویم: نه!ندیده ام...

من بودم و دیدم و اشک ریختم...

من تمام شبهای آن روزها را با خون در خواب به صبح رساندم...

تصویر وسیعی از تابلوی آن روزهای پر آتش را به خاطر دارم...

من حس کردم،نفس کشیدم و هرگز فراموش نمی کنم...