هر روز ظهر که روی پله ها می نشینم تا نفسی تازه کنم و بعد به درب خانه برسم،صدایش را از پشت آن درب چوبی می شنوم...صدایی که زندگی در آن دفن شده...صدایی که خطاب به در و دیوار خانه است و بس!
پیرزن کم شنواست و هرگز ازدواج نکرده است.نمی دانم چند سال دارد اما هنوز موهایش مشکی ست و پوستش می درخشد.همه کس دارد و هیچ کس را ندارد...
برادرهایش خانه اش را فروخته اند و برایش این واحد را اجاره کرده اند.
به من می گفت:ازدواج اشتباهترین اتفاق زندگی ست...بچه به درد آدم نمی خورد! من آن روز خندیدم و بعد دلم برایش به درد آمد.
بعضی وقتها یک جفت کفش ورنی سیاه روی پادری به چشم می خورد،گویی مهمان داشته باشد.اما روزهای دیگر فقط صدای تلویزیون است و صدای خودش که اکو می شود و به دیوار نخورده باز می گردد.
چند هفته قبل،برایش کاسه ای آش بردم و او تلخ خندید...ظرفهایش را شستم و آشپزخانه اش را جمع و جور کردم.تمام مدت با واکرش میان اتاق ایستاده بود و نگاهم می کرد.در نگاهش گویی چیزی شکسته بود.شاید زندگی برباد رفته اش بود و شاید آرزوهایش...
چند وقتی ست به دیدنش نرفته ام...می ترسم بروم و ببینم و نتوانم تنهایی اش را تاب بیاورم.
می ترسم ببینم و بشنوم و بعد ...
گاهی دلم به اندازه تمامی تنهاییش،برایش تنگ می شود.گاهی دلم برایش بغض می کند.
می ترسم از روزی که دیگر نباشد...