عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

آشناتر از بهار...

هیچوقت فکرش رو هم نمی کردم که اون خانوم خوش اندام و قد بلند،که تو نمایشگاه سال 91،تو یه لحظه که به اندازه یک ثانیه هم نشد،از جلوم رد شد و از روی پیشخون پرید تو غرفه بغلی و بعد تو ازدحام و شلوغی غرفه گم شد،یه روزی بشه پشت من!کسی که من بی تفاوت از کنارش گذشتم...

هرگز فکرش رو نمی کردم،که این آدم تو زندگیم اینقدر تاثیر داشته باشه.اصلا به ذهنم نمی رسید که چند ماه بعد مثل یه سایه سبک،آروم آروم،بیاد و بیاد تا یه جایی تو یه نقطه ای بهم برسه که نیاز به همفکری و کمک داشته باشم.نیاز داشته باشم،یکی افکار پریشون من رو سر و سامون بده،من رو بخونه و بهم امیدواری و عشق به ادامه یک راه پر خطر رو بده.

از پرتگاهی که هر لحظه نزدیکتر می شه و هر دقیقه لیزتر، نجاتم بده.نزاره یه وقت به کل پشت پا به همه چیز بزنم و تمومش کنم بره پی کارش

و هر اونچه رو که آرزو داشتم،خاک کنم.

بعضی وقتا،کسی که حتی فکرش هم به ذهنت خطور نمی کنه،می شه راهنمای زندگیت...می شه فانوس راهی که کوره راهه و از تاریکی و سختی مو به تنت راست می کنه.

شاید من طی طریق این راهی که اینده ش کم و بیش ابر آلود و امیدوار کننده ست رو به این زن مدیونم...

زنی که بی ریاتر از خاک و پاکتر از بارونه...

داشتم فکر می کردم،که خدا تو اون روزهای سرد زمستونی،هرگز تنهام نذاشت و دستهای پنهانش رو ،روی شونه های این زن گذاشت تا به من کمک کنه و از قعر سختی و نومیدی بیرونم بکشه...

حالا این زن کسیه که اسمش تو صفحه اول تقدیمیهای کتاب منه...

کتاب نوشت: لیست معرفی کتاب فردا برای نمایشگاه 92 ،فردا آپ می شه!