نفسم را حبس می کنم...
چشمهایم را می بندم...
خودم را به هوای بهاری بهمن می سپارم...
و تعجب می کنم از این همه گرم شدن و مهربان شدن ناگهانی زمین...
چه خوب است که دو ماه فقط حال و هوای عید باشد و بس...
چه خوب است که امسال بهارمان 4 ماهه شده...
دلم یک اتفاق خوب می خواهد...
دلم شاخه ای سبز می خواهد با شکوفه ای سفید که روی آن برقصد و برای فرو ریختن بی تابی کند..
وای که دلم چه چیزها که نمی خواهد!
چه حرفها که در خودش انباشته ندارد...
و این روزها انتظاری را انتظار می کشم که پایانش جاده پیچ در پیچ بی انتهایی ست و تا خود صبح بهار ادامه دارد و می دانم که انتهایش در ابرهای سفید و خاکستری ست...