عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

آفتاب خوشرنگ...

عزیزمی...

می دونی چرا؟

چون وقتی میرم تو سوپری محل و می خوام شیر بخرم،کفتر آقا می دوئه جلو و برام شیر تازه می یاره...می گه ما مهندسو خیلی دوست داریم...هر دفعه می یاد کلی سفارش شما رو به ما می کنه...همیشه می گه به خانوم من شیر تازه بده...پنیر تازه بده! کشته ما رو!

اونوقته که دلم پر از حسهای خوب می شه...تو هر دفعه هزار تا محبت هم بکنی،هر جوری که قربون صدقه بری و برام کادو هدیه بخری و سورپرایزم کنی،اندازه این محبت یواشکی نمی شه...

من همینو می خوام! همین محبتهای یواشکی رو...

حالا که کم کم پاییز داره از راه می رسه،دلم پر از حسهای خوب می شه...حسهای یواشکی...حسی که آفتاب خوشرنگ شهریوری تو من بیدار می کنه...